✨🌼✨🌼✨🌼
🌼✨🌼✨🌼
✨🌼✨
فصل سوم
خاطرات دوستان،آشنایان و همرزمان
شهید عباس دانشگر (به نقل از امین جهاندیده، دوست شهید)
باز هم همان نگاه های همیشگی...، با دیدن عکس خلیل یک حس غروری به من دست می داد. داخل زینبیه داشتیم غذاها را دسته بندی می کردیم که خلیل برای کمک آمد. گفتم:خلیل چقد راحت بسته بندی می کنی؟ گفت: کار ما توی سوریه همینه، غذا بسته بندی می کنیم. این حرف هایش برای این بود که کسی نگرانش نباشد، در حالی که خلیل مسئول عملیات درعا بود. این مسئولیت کجا و آشپزی کجا. وسط جمع یکی از دوستان به خلیل گفت: آهنگی از گوشیات بگذار گوش کنیم. خلیل لبخندی زد و گفت: در گوشی من آهنگ نیست، همه اش مداحی دارم و فقط مداحی گوش می دهم. برای من خیلی جالب بود.
بعد از اتمام کار بسته بندی، با خلیل تنها بودم. به او گفتم: خلیل دیگر نرو سوریه! دیوانه شهید میشوی. گفت: ما از این لیاقت ها نداریم. اگر لیاقت داشتیم مثل عباس دانشگر شهید میشدم.
آخر هم مثل عباس دانشگر شهید شد. عباس هم دوره ای خلیل بود هر دو از ناحیه پهلو زخمی میشوند. پیکر هر دو در ماشین سوزانده شده بود و هر دو در ماه رمضان و با زبان روزه شهید شدند و شهادت عباس دانشگر مصادف شد با آمدن پیکر خلیل به بندرعباس. هردو عاشق و فدایی شهادت بودند که به این افتخار هم رسیدند.
✍🏻تدوین و نگارش:حسن آدمی
#خلیل_آسا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#شهید_خلیل_تختی_نژاد
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••
@shahid_khalil_takhtinezhad
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••