✨🌼✨🌼✨🌼
🌼✨🌼✨🌼
✨🌼✨
فصل سوم
خاطرات دوستان،آشنایان و همرزمان
حرفش هم نزن (به نقل از محمدزمانی دوست و همرزم شهید)
روزهای اولی بود که دانشگاه امام حسین(ع) رفته بودم. چون به محیط دانشگاه آشنانبودم و آن دانشجویانی که تازه اعزام میشدند، اجازه تردد در محیط آنجا را نداشتند، یا برای رفتن و خرید از فروشگاه به آن صورت اجازه نمیدادند. من همان روز دفتر و خودکار لازم داشتم و نمی دانستم چه کار کنم و به کسی هم نمی توانستم رو بزنم. از شانس خوب من خلیل خبر داشت که من آنجابودم. همان روز برای احوالپرسی پیش من آمد و گفت: محمد، چیزی لازم نداری؟ هرچیزی لازم داشتی به خودم بگو. من گفتم چیزی لازم ندارم فقط یک دفتر و خودکار می خواهم، خیلی هم واجب است. گفت: الان برایت می آورم.
خداحافظی کرد و رفت. من که رفتم بالا نیم ساعتی نگذشته بود که صدایم کردند، رفتم پایین دیدم خلیل دفتر و خودکار را تحویل داده و رفته. دفتر و خودکار را تحویل گرفتم و آن روز چون برای حضور در کلاس دانشگاه، نیاز بود که دفتروخودکار همراه داشته باشیم، برای یادداشت کردن درس هایی که فرماندهان با ما کار می کردند، لازم بود؛ لذا خلیل آن روز خیلی به دادم رسید.
فردای همان روز که خلیل را دیدم خواستم که هزینه دفتر و خودکار را پرداخت کنم؛ ولی قبول نکرد و گفت: اصلا حرفش را هم نزن، که ناراحت می شوم.
✍🏻تدوین و نگارش:حسن آدمی
#خلیل_آسا
#قسمت_چهل_و_دوم
#شهید_خلیل_تختی_نژاد
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••
@shahid_khalil_takhtinezhad
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••