✨🌼✨🌼✨🌼
🌼✨🌼✨🌼
✨🌼✨
فصل سوم
خاطرات دوستان،آشنایان و همرزمان
عکس استثنایی (به نقل از رضا جهاندیده، پسر عمه شهید)
همراه با خلیل، پسر خاله ام و دوتا از خواهرانم و خاله شهید و مشهد مشرف شده بودیم. ساعت ۱۰شب و هوا به قدری سرد بود که من با لباس گرم می خوابیدم آنها را یکسره به تن داشتم. خلیل گفت:بیا برویم صحن. گفتم:خلیل هوا سرده دارم یخ می زنم، بگذار برای فردا. گفت:نه! باید بیایی.
بالاخره به اجبار مرا با خود برد. تسبیحی به دست داشت. گفت:برویم یک عکس بیندازیم. من گوشی را آماده کردم. وقتی می خواستم عکس بگیرم، خلیل دستش را بالابرد. به او گفتم: خلیل این دستت را که بالا بردی، مثل شهدا شدی... این کار را نکن. گفت: می خواهم شهید شوم، به خاطر حضرت زینب(س). گفتم: قربانشان بشوم من. این کار را نکن! ناراحت می شوم. گفت:حالا که دستم را بردم بالا، یکی بینداز یادگاری بماند. من هم عکسش را انداختم تا دستش را پایین بیاورد و این شد یک خاطره و عکس استثنایی از خلیل.
✍🏻تدوین و نگارش:حسن آدمی
#خلیل_آسا
#قسمت_چهل_و_نهم
#شهید_خلیل_تختی_نژاد
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••
@shahid_khalil_takhtinezhad
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••