✨🌼✨🌼✨🌼 🌼✨🌼✨🌼 ✨🌼✨ فصل سوم خاطرات دوستان،آشنایان و همرزمان نون و ماست (به نقل از رضا جهاندیده، پسرعمه شهید) عشق حضرت زینب(س) دیوانه اش کرده بود. عاشق شهادت و فداکاری بود. به من و برادرم که دو قلو هستیم می گفت:کاکایی...! یعنی توی محل همه مارا به همین اسم می شناسند. خیلی با ما صمیمی بود. یک روز با هم قرار گذاشتیم که به جغو برویم. حسین و محسن احمدی و اقبال تختی و صمد کریمی و برادرم و همینطور محمد جهاندیده هم بودند. از قضا من و برادرم اهل گوشت و کباب نبودیم و بیشتر نان و ماست می خوردیم و یا گاهی خوراک بادمجان با نان می خوردیم. به همین دلیل به خلیل گفتم اگر می خواهید ما هم بیاییم بگذارید ما نان و ماست بخوریم. گفت:شما همیشه نان و ماست میخورید! این چه کاریه؟! خوب کباب بخورید... گفتیم:نه! غذای ما نان و ماست است. خلیل گفت: یا کباب یا شما را نمی بریم! من و برادرم مانده بودیم چکار کنیم. از طرفی دوست داشتیم با آنها برویم، ولی ظاهرا می خواستند بدون ما بروند. گفتیم: حالا برویم دوباره آنجا اصرار می کنیم، بلکه دست از سر ما بردارند. آنجا که رفتیم خلیل سفارش کباب داد و آوردند و از ما اصرار که باید ماست بخوریم. خلیل گفت: اگر کباب نخورید، شما را همینجا می گذاریم و بر می گردیم. چند تا ماست هم که کنار کباب ها بود سریع برداشت و به دوستان داد که به دست ما نرسد. ما دیگر دیدیم که قضیه جدی شده و چاره ای هم نداشتیم. گرسنه هم نمی شد بمانیم. در آخر به اجبار و به اصرار خلیل یک لقمه از کباب خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود و به اتفاق دوستان برگشتیم. ✍🏻تدوین و نگارش:حسن آدمی #خلیل_آسا #قسمت_چهل_و_هشتم #شهید_خلیل_تختی_نژاد •••••••••✾•🌿🌺🌿•✾•••••••• @shahid_khalil_takhtinezhad •••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••