eitaa logo
شهید مسعود عسگری
1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
38 فایل
مدافع حرم حضرت زینب س فدایی سید علی تولد:69/6/8 شهادت: 94/8/21 بهشت زهرا س قطعه 26 ردیف 79 شماره 19 خواهر زاده شهيد مدافع حرم مصطفی نبی لو ارتباط با ادمین👇 @masoud1394
مشاهده در ایتا
دانلود
📎 محسن،برادرشهید: به‌نظرم‌بازیگوشی‌های‌مسعود✨ هم‌برکت‌داشت😅 باپسرعموهایم‌منزل‌بابابزرگم‌بودیم.مسعود✨ وپسرعمویم‌توی‌یکسطل‌آب،کف‌درست‌می‌کردند ومی‌ریختندروی‌شیشه‌عقب‌ماشین‌بعدهم‌با‌کف‌ها،‌ردی‌درست‌ کرده‌بودندوخطی‌به‌سمت‌خانه‌یکی‌ازهمسایه‌هاکشیده‌بودند. طوری‌که‌تصورکنندکارهمسایه‌بوده‌است😄 عمویم‌تعریف‌می‌کردکه:«صاحب‌ماشین‌آمدوگفت‌ردش‌رادنبال‌کردندو رفته‌سراغ‌همسایه‌روبرویی🏨 ،کاربالاگرفت😨وزنگ‌زدندپلیس 🚔 آمد.»کاشف‌به‌عمل‌آمدکه‌آنجامرکزفسادبوده💢واین‌بازیگوشی مسعود✨باعث‌شدتاآنجاتوسط‌پلیس‌کشف‌شود.صاحب‌آنجامتحیربود😥 که‌اصلاازکجا‌خورده‌است😅عموی‌من‌گفته‌بود:«اینهاکف‌زدند شیشه‌ماشین‌رابدزدند😄 .»این‌بازی‌کودکانه‌باعث‌شدچنین‌مرکزی‌جمع شود.☺🌹
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يه روزي از همون روزاي خوب با مسعود بودن، از سر بيكاري تصميم گرفتيم بريم سوئينگ🚶‍♂، دنبال يك سايت ارتفاع بالا🏔 ميگشتيم، نزديكيهاي تهران🏙پيدا نكرديم و راهي پلهاي پرديس شديم، ارتفاعش حدود٥٠متري⛰ميشد، كم بود ولي نزديكيش تا تهران قانع كننده بود. اولين بارمون بود...1⃣ تا حالا سوئينگ نكرده بوديم ،دنبال اين بوديم كه تو اولين☝بارمون يك كار سطح بالا انجام بديم كه ديگه قسمت نشد❌... ارتفاع، ميزان كش آمدن طناب⛓، نحوه تخليه، موارد اضطراري⛔️و .... رو بررسي و محاسبه كرديم✔️، طنابها و اتصالات رو بستيم و همه چيز آماده شد. موقع پرش رسيد🏁 همه به هم نگاه ميكردن🤔تا اولين نفر كي بپره تنها كسي كه نگاه نميكرد👀مسعود بود ، اونطرف داشت هارنس ميپوشيد🔗و كلا برنامش نبود كه اجازه بده كسي بپره، خودش ميخواست كه بپره... و اين فيلم اولين پرش بود🥇 شهريور ١٣٩٣، بزرگراه تهران پرديس💥 ———————— خيلي مواقع مسعود خودش ميخواست كه بپره🧗‍♂ سر اون كوچه توي العيس هم خودش ميخواست كه بپره و خيلي قبل تر از همه ما آماده شده بود🏆... —--—◍—◍—◍—◍—---—
🔗 محسن‌،برادرشهید: اوایل‌دهه‌هفتاد،وقتی‌مسعود‌سه‌یاچهارساله‌ بود،رفته‌بودیم‌مشهد🚗 ،درآن‌سفرمسعودگم‌شد😥 . من‌که‌حسابی‌ناراحت‌بودم‌😔 توی‌دفتریکی‌ازخدام پیدایش‌کردم‌که‌دیدم‌خیلی‌خوشحال‌😍 برای‌خودش‌توی‌دفترخدام،نشسته‌😇 . به‌خادم‌های‌حرم‌امام‌رضا(ع)گفته‌بود: «پدرومادرم‌گم‌شده‌اند، لطفاپیدایشان‌کنید.😅 » ↯↯↯↯🌸 @shahid_masoud_asgari
مادرشهید: مسعود از كودكی خيلی مهربان و بخشنده بود.وقتی مسعود كوچڪ بود هر وقت مهمانی به منزل ما می آمد و بچه ای به همراه داشت مسعود هر اسباب بازی كه توی خانه داشتيم می آورد تا با اون بچه بازی كنه. خيلی وقت ها قبل از رسيدن مهمان به بچه ها می گفتم همه اسباب بازی ها رو نياريد وخونه رو شلوغ نكنيد،وقتی ما به منزل بعضی از آشنايان ميرفتيم بی ارزش ترين وسيله بازی را از بچه های من دريغ ميكردند،ولی به محض ورود همان بچه به منزل ما،بچه ها كل اسباب بازيشان را می آوردند و با هم بازی می كردند و من خدا را شكر می كردم بخاطر دست و دلبازی بچه ها واينكه بدی را با بدی جواب نميدادند واين اخلاق پسنديده همچنان ادامه داشت،تا اينكه مسعود عزيزم درسن جوانی برای دفاع ازمظلومان جان شيرينش راهم بخشيد. 🕊 🌸‌| @shahid_masoud_asgari
دوست‌شهید: خیلی قشنگ و دلنشین میخوند...☺️❤️ تو گردان که کار میکردیم، وقتی میرفتیم برای نماز و ناهار و خستگی در کردن . میگرفت و وقتی رو به قبله وایمیستاد، اول لباس و موهاشو و مرتب میکرد😎 ، بعداً تکبیره الاحرام می گفت😊 انگار . سَرشو مینداخت پایین با صوت و لحنی شبیه حضرت با و خاصی میخوند. 💚 خیلی صداشو دوست داشتمو دارم . بعضی وقت‌هاهم که یه مداحی و شعری رو زمزمه میکرد بهش میگفتم صدات خوبه بخون😊 میگفت: ول کن بابا، منم میگفتم توام خودتو مسخره کردیا😕🙄صدات خوبه، بخون دیگه😩، ولی نمیخوند میگفت نه یعنی نه...😡 😂 آخرشم نمیخوند...☹️😅☹️ هیچ وقت صداش از یادم نمیره هنوز صداش تو گوشمه ... مسعود مسعود مسعود...😔😥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ(۱) همانا مومنان رستگار شدند الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ(۲) آنها کسانی هستند که در نمازشان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جنبش هر ذره به اصل خود است هر چه بود ميل کسي ، آن شود کافر صد ساله چو بيند تو را سجده کند زود مسلمان شود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
: پاییز سال ۹۲ یا ۹۳ بود که به بچه‌ها گفتم هر کی میاد بیاد بریم شهرستان ما‌؛ هم کمک کنیم به چیدن سیب های باغ پدرم، هم یه آب و هوایی عوض کنیم و انرژی بگیریم. خیلیا گفتن میان و نیومدن مثل همیشه مسعود به قولش عمل کرد و اومد، شدیم چهار نفر، مسعود و اسماعیل و من و برادرم، تو راه کلی گفتیم و خندیدیم، می گفت داری مارو میبری طرح جهادی... بعد از شش هفت ساعت رسیدیم، با استقبال گرم و خوشحالی پدرو مادرم، رفتیم خونه ناهار خوردیم و استراحت کردیم بعدش رفتیم باغ و کوه صحرا، هوا خیلی عالی و خنک بود. از اونجایی که مسعود خیلی سیب دوست داشت به هر درختی که می رسید یه سیب می چید و می خورد.. می گفت سیباش حرف نداره، هم آبداره هم عطر داره... موقع اذان مغرب رفتیم خونه، نماز و شام و استراحت... بعد از نماز صبح فردا برعکس اهالی که میرن سرکار ما دو سه ساعت دیگه خوابیدیم وقتی بیدار شدیم یه صبحانه مفصل خوردیم و رفتیم باغ برای چیدن سیب. مسعود همش به شوخی می گفت سر مارو شیره مالیدی، گفتی می ریم گردش، حالا داری از ما کار می کشی... انقدر شوخی کردو خندیدیم، اصلاً نفهمیدیم کی غروب شد... 🌸| @shahid_masoud_asgari
📎 مدافع حرمی که به زور کچل شد😅 همرزم‌شهید: «شب های آخر قبل از شهادت عبدالله باقری، بچه ها خیلی با هم شوخی کرده و سر به سر هم می گذاشتند☺️دوازده نفر بودیم و فرمانده دسته شهید باقری🌱 بود. آقا عبدالله یک لوله پلاستیکی داشت که وقتی بچه ها شلوغ می کردند یا به شوخی به حرفش گوش نمی دادند، از روی مزاح بچه ها رو میزد😄که این کار برای بچه ها، تفریح شده بود. هم چون زبر و زرنگ بود😍 ، کنار دست شهید باقری ایستاده و به او، تو این کار کمک می کرد😐بعد از یکی دو روز، شهید باقری تصمیم گرفت موهای سرش را کچل کند✂️ از طرفی بقیه بچه های دسته هم به خاطر علاقه ای که به شهید باقری داشتند، از او تبعیت کرده و نوبتی موهایشان را تراشیده و کچل کردند😇 فقط یک نفر مانده بود که نه تنها موهایش را کوتاه نمی کرد، بلکه بقیه بچه ها را هم مسخره و با آن ها شوخی می کرد و خیلی به موهایش حساس بود😎 . این آقا هم رفیق جودو کار👊 بود. مسعود هم دور موهایش را کوتاه کرد☺️ . اما این رفیق جودو کارمان که فیزیک خیلی خوبی ام داشت، گفت که من نمی گذارم موهایم را کوتاه کنید😉 . همه بچه ها دنبالش بودند که او را بگیرند🏃‍♂️🏃‍♂️ و سرش را کچل کنند. شهید عسگری به شهید باقری گفت که حاجی من از پشت دو دستی او را می گیرم، تو موهایش را کوتاه کن😅 . همین کار را هم انجام دادند و مسعود، حریف رفیق جودو کارمان شد و حاج عبدالله یک چهار راه قشنگ، وسط سر رفیق مان انداخت😂 که در نهایت ناچار شد کچل کند😅 @shahid_masoud_asgari
شهید مسعود عسگری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ٢٢بهمن سال١٣٩٣ پاركينگ اتوبوس راني در حال آماده شدن جهت پرش سقوط آزاد بر فراز ميدان آزادي #شه
: انجام پرش تو مراسم ٢٢بهمن از جمله آروزهاي تك تك چتر بازهاي ايرانه، اين پرش از اهميت بالايي برخورداره،چون تو يه مراسم باشكوه ملي، جلو هزاران نفر و صدها عكاس و خبرنگار انجام ميشه. از يه طرف ديگه محل نشستن روي زمين معمولا ضلع جنوب غربي ميدان آزادي هست كه روز مراسم پر از جمعيت،ميله هاي پرچم و كلي سيم و كابله كه هر كدومشون به تنهايي يك دنيا خطر محسوب ميشه. و شخص پرنده نياز به مهارت كافي در نشستن و اجراي صحيح و دقيق ترافيك پرواز داره. همه اينا يك طرف موضوعه. طرف ديگه اين پرش اينه كه تعداد افراد چترباز در سپاه،ارتش،نيروي انتظامي و بسيج بسيار زياده به سختي و به ندرت قرعه به نام فرد درمياد.و اگر هم در دربياد شايد دفعه دوم بره براي١٠-٢٠سال ديگه. آقا مسعود از مهارت بالايي برخوردار بود و مثل همه جزو آرزوهاش پرش تو اين مراسم بود. چند روز قبل از مراسم ،خبري رسيد كه انتخاب شده براي پرش در روز ٢٢بهمن،بعد از گذروندن تستها با موفقيت، آماده پرش شده بود. روز قبلش آخرين وضعيت باد و هواي فردا رو چك كرديم،يه سري به محل لند(نشستن) زديم ، موانع و الگوي ترافيك رو هم بررسي كرديم. رفتيم سراغ لوازم. چترها رو بستيم،همه لوازم رو آماده كرديم و از جمله دوربين هاي روي سر و دست. يه دفعه به مسعود گفتم بيا دوربينت رو آپديت كنم، گفت: نيازي نداره. گفتم: عملكردش بهتر ميشه . خلاصه با گير دادن من، آپديت كرديم. صبح آقا مسعود رو تا دم هليكوپتر بدرقه كردم، وسيله بلند شد و تو ارتفاع مناسب همه پرنده ها پريدند، هر كسي بسته به توانش تو آسمون حركات نمايشي انجام ميداد،مسعود هم نزاشت يه موقع چتر، شرمندش بشه و هر كاري ميشد رو هوا انجام داد تا به زمين رسيد،خوشحال و خندون همديگرو بغل كرديم و كلي عكس يادگاري گرفتيم كه... كه اون وسط چشمم به دوربين رو سرش افتاد كه رو مانيتورش نوشه بود "cam error" چيزي نگفتم. يعني نميتونستم چيزي بگم. اومديم و اومديم تا رسيديم به پاي لپ تاپ و دوربين وصل كرد... خدا خدا ميكردم كه فيلم گرفته باشه. يه فيلم روي رم ضبط شده بود. خيالم راحت شد. با خوشحالي فيلم رو پخش كرد. فيلم از لحظه سوار شدن به هليكوپتر تا چند ثانيه قبل پريدن بود و هيچي از پرش نگرفته بود و دوربين از همون لحظه هنگ كرده بود. مسعود به من نگاه ميكرد و منم سوت ميزدم، حرفي نميزد، ولي من صداي داد و فريادش رو حس ميكردم. گفت : آپديت كردي؟عملكردش بهتر شد؟ گفتم:فكر كنم ناقص انجام شده. ديگه چيزي نگفت و تا صبح دنبالم كرد و تا جا داشت با كتك هاي دوستانه اش،بابت آپديت ازم تشكر و قدرداني كرد. ------------------------ عكس:٢٢بهمن٩٣،در حال آماده شدن جهت پرش. @shahid_masoud_asgari
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!» (منبع) @haerishirazi
🔸با او مانوس باش ...🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر دوران کوتاه طلبگی من در قم و در غربت و تنهایی در حال سپری شدن بود. گاه‌گداری پدر سر می‌زد؛ بسیار مشتاق بود که من زی‌طلبگی را ادامه دهم؛ تا آنجا ‌که مخفیانه یکی از طلاب که همکلاس قدیمی و رفیق شفیق بود را مأمور کرده بود که هر آنچه دل مرا به قم و طلبگی خوش می‌کند مهیا کند. او هم انصافاً اوایل وقت می‌گذاشت و سیاحت ما را تأمین می‌کرد؛ اما چه سود که ... تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد طامات مدعی را چندین اثر نباشد باری، در خلال یکی از سرکشی‌های گاه و بیگاه پدر، من در حال نماز بودم و از ورود ایشان غافل. سکوت کرده بود و خیره‌خیره مرا می‌نگریست. آرام گفت: «اهل خواندن نافله نشدی؟» گفتم: «بار را سنگین نمی‌کنم تا بشود به مقصد رساند». سری تکان داد و گفت: «نه! عاشق نماز نشدی!» و ادامه داد: «اسرار الصلوة آشیخ جواد آقای ملکی را خوانده‌ای؟» گفتم: «نه» «سر قبرش رفته‌ای؟» گفتم: «نه» «قبرستان شیخان نرفته‌ای؟!»😳 «نه» «بیا تا با هم برویم» ... در راه ادامه می‌دهد: «من با اسرار الصلوة آمیز جواد آقا، از حوضی کوچک به بحری طویل رسیدم. کتاب را که شروع کردم آنچنان ممحّض در آن شدم که از دنیا غافل شدم. احساس کردم خودش دارد مستقیم بی‌پرده با من سخن می‌گوید؛ حتی با ته لهجۀ ترکی! قلبم ضربان گرفته بود؛ از حال خود بی‌خبر بودم که به پهنای صورت، اشکم جاری بود. یک احساس تعلق خاطر و عشقی به او پیدا کردم. آمدم بالای سر قبرش. بر خلاف سایر علما، هیچ بقعه‌ای، گلدانی، نشانه‌ای بر سر قبرش نداشت. دلم گرفت. کسی که حامل این معارف الهی بوده، چرا قبرش اینهمه ساده و غریبانه است؟! به بازارچۀ پشت شیخان رفتم. با بضاعت مختصری که داشتم، بهترین عطری که می‌شد را خریدم. بالای سر قبر، شیشۀ عطر را باز کردم. با اشکی که مدام جاری بود، کل سنگ قبر را شستشو دادم تا اینکه قلبم آرام گرفت. او دریچه‌ای جدید، به‌روی قلبم گشود. با او مانوس باش، ان شاء الله دست تو را بگیرد ...» در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به‌فریاد آمد ... (منبع) @haerishirazi
🔸تبعات حرام کردن حلال‌های خداوند🔸 📝 عبرت‌آموز دکتر علی حائری (فرزند مرحوم آیه الله حائری شیرازی) از آن دریای حکمت در مسیر شیراز به قم، سه‌راهی سورمق و پیش از رسیدن به آباده، مسجدی نیمه‌ساخت وجود داشت که معمولاً محل اقامه نماز، استراحت کوتاه و قضای حاجت برای ما و محافظان بود. این‌بار وقتی به سمت سرویس‌های بهداشتی رفتیم، با تعجب دیدیم که درِ سرویس‌ها قفل کتابی زده‌اند. شاید خادم مسجد از ترس اینکه کسی بدون پرداخت هزینه‌ای، دل از رنج سفر باز کند، آن‌ها را قفل کرده بود ... بگذریم. پدر، بطری آب را برداشت تا وضویی تازه کند و به سمت مسجد رفت. اما صحنه‌ای فجیع هر دوی ما را در بهت و تلخی فرو برد. درست پشت درِ بیرونی مسجد، رهگذری قضای حاجت کرده بود. پدر، با چهره‌ای برافروخته از شرم، آرام در گوشم گفت: «نگذار محافظ‌ها به این سمت بیایند». سپس پلاستیکی برداشت، پارچۀ کهنه‌ای پیدا کرد و با همان بطری آب به سمت محل رفت. آن‌جا را کاملاً تمیز کرد و همان‌جا به نماز ایستاد. در ادامه مسیر، پدر همچنان در سکوت و با چهره‌ای اندوهگین، نگاهش را به بیرون دوخته بود. نزدیک شهررضا، آرام در گوشم گفت: «تو از این صحنه‌ای که دیدی، چه برداشتی می‌کنی؟» و بی‌درنگ ادامه داد: «این، تصویری روشن از جامعۀ امروز ماست؛ وقتی درِ دستشویی را قفل می‌کنی، مردم پشت درِ مقدساتت قضای حاجت می‌کنند». اگر حلال خدا را حرام کردید مردم حرام خدا را حلال خواهند کرد. اگر پول شما قابلیت استقراضش را از دست بدهد، مردم رباخوار می‌شوند کمااینکه شده‌اند. اگر سهولت محرمیت بین دختر و پسر را از جامعه گرفتی، به همان نسبت نوامیستان در معرض هتک قرار می‌گیرند. به قول شیرازی ها شتر سواری کوتی کوتی (دولا دولا) نمیشه. نمی‌شود با احکام خدا سلیقه‌ای برخورد کرد و «یومنون ببعض و یکفرون ببعض» بود. آدم باید آنچه را می‌فهمد بلند فریاد بزند تا از «إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتَابِ وَيَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا» نباشد. منبع: (@dralihaeri در تلگرام) @haerishirazi