#نقل_خاطره_و_دلنوشته_از_شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری
از طرف همه دوستای مسعود که باهم و چنتایی از فلاح(منطقه۱۷، ابوذر) به سمت فرودگاه سپهر می رفتیم
#حس_خوب اینکه وقتی #دلتنگ_رفیقت میشی ، شروع می کنی به مرور خاطرات...
یاد اون روزای سرد زمستون می اُفتی که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا.
معمولا #شهید_قنبری اطلاع می دادُ میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر
لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت (#مسعود) ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه:
_الو سلام
_سلام
_کجایی؟
_جلو در خونتون
_جلوی در😳
(با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد)
میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط #چشماش معلومه. ولی می شد #لبخندشو😊 از #چشماش فهمید.
زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ...
_تو رانندگی می کنی یا من؟ ...
_فرقی نمیکنه...
اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش #رفیقت.
هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد.
#بهترین_حس_دنیا اون لحظه ای هست که #سرت_دقیقاً_پشت #سَر_رفیقتِ تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉
وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، #شهید_قنبریُ میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت:
لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید....
ما هم می گفتیم:
استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه.
یادش بخیر #شهید_قنبری تو اون #سرما ، قبل از #پرواز ، همیشه #وضو می گرفت...
مسعود و بقیه بچه ها هم که #قبل_از_پرواز_وضو_می_گرفتن ، به #تبعیت_از_اخلاق_استاد_قنبری بود.
هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز #رفیقمونُ نگاه می کردیم.
یادمه #مسعود همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید😕😉😂
آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد.
البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست #پرواز_تنهایی(solo) بدون استاد رو انجام بده
پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر #گردان_حیدر_کرار)
هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم:
واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود)
مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت:
والا نمیدونم...
شاید...
خدا کنه...
کاش که همسایه ما می شدی...
با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد...
(#مسعود همیشه #بی_ریا و #بی_ادعا بود)
جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد #پاش روی #زمین نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه.
می گفت چیکار می کنی؟
منم می گفتم:
می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی.
عجب...
این#نعمت_بزرگی بود که در مسیر یاد گیری#آموزش_های_تخصصی ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار #ستاره_هایی_بودیم_که_فکر_می_کردیم_می_شناسیمشون...
اما...
شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
#ارسالی_دوست_شهید
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari
https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
#سرباز بودمُ برای مرخصی به تهران اومدم. هنوز با #مسعود جان خیلی رفیق نبودم. رفته بودم حوزه مقاومت #بسیج که #مسعود جان رو اونجا دیدم. با #لبخند همیشگیش☺️🙂 گفت چه خبر؟
گفتم: سلامتی، #بی_پولی و ... تازه اومدم مرخصی.
گفت: میای با هم بریم تو #دوره برای #دانشجو ها #پاراسل برگزار کنیم؟
از اونجایی که من تازه وارد بودم هیچی بلد نبودم، خیلی خوشحال شدم که با هم رفتیم.
یکی از دوستان راننده ماشینی بود که برای کشیدن #چتر_پاراسل بود و منُ #مسعود جان پشت ماشین نشسته بودیم که #چتر_باز ها با #چتر_پاراسل موقع فرود زمین نخورن که می بایست ما از پشت ماشین در حال حرکت پایین می پریدیم و زانو هامون درد میگرفت.
(چتر پاراسل در خشکی توسط یک ماشین و در آب توسط قایق موتوری که با یک طناب به چتر متصله کشیده میشه و #چتر_پاراسل #چتربازو به بالا می بره و هنگام فرود کِشنده چتر با کم کردن سرعت باعث میشه #چتر به سمت پایین بیاد و بشینه. البته برخواست و نشستن در آب کمی متفاوته)
#مسعود با #دانشجو ها که سوار #پاراسل بودن و #ترسیده بودن انقدر #شوخی میکرد که دانشجوها #ترس یادشون میرفت.
#مسعود همیشه مثل یه #برادر_بزرگتر #هوای_همه_رو_داشت .
بعداز دو روز #مسعود_جان رفت قرص کلسیم برامون خرید تا زانو هامون آسیب نبینه .
همون جا چند تا #دوچرخه برای حرکت #نمایشی گذاشته بودن ؛ #مسعود_جان که تو رانندگی با تمام وسایل #استعداد خوبی داشت شروع به تمرین کرد که #پاش زخمی شد. ولی #کوتاه_نمی_اومد و #کم_نمی_آورد تا اون حرکتی که مد نظرش هستو انجام بده که در آخر با کلی #تلاش انجام داد.
انقدر کنار #مسعود بودن به من خوش گذشت که ازش پنهان کردم چهار روز بیشتر مرخصی ندارم😄، در حالی که 14روز پیش #مسعود جان موندم.
وقتی داشتم میرفتم و از قبلش فهمیده بود که مرخصی من تموم شده گفت: برو انقدر خدمت کن مرد بشی😊😉 .
موقع رفتن برام پول اضافه تر هم ریخت.
آمار زمان پست و استراحت من و تلفن پادگانو داشت . زنگ میزد و کلی با من #شوخی میکرد و #دلداری میداد و همیشه جویای احوال من بود.
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#نقل_خاطره از #شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری
یاد اون روزای سرد زمستون بخیر که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا.
معمولا #شهید_قنبری اطلاع می دادو میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر برای پرواز
لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت (#مسعود) ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه:
_الو سلام
_سلام
_کجایی؟
_جلو در خونتون
_جلوی در😳
(با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد)
میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط #چشماش معلومه. ولی می شد #لبخندشو😊 از #چشماش فهمید.
زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ...
_تو رانندگی می کنی یا من؟ ...
_فرقی نمیکنه...
اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش #رفیقت.
هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد.
#بهترین_حس_دنیا اون لحظه ای هست که #سرت_دقیقاً_پشت #سَر_رفیقتِ تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉
وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، #شهید_قنبریُ میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت:
لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید....
ما هم می گفتیم:
استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه.
یادش بخیر #شهید_قنبری تو اون #سرما ، قبل از #پرواز ، همیشه #وضو می گرفت...
مسعود و بقیه بچه ها هم که #قبل_از_پرواز_وضو_می_گرفتن ، به #تبعیت_از_اخلاق_استاد_قنبری بود.
هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز #رفیقمونُ نگاه می کردیم.
یادمه #مسعود همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید🙄😕😉😂
آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد.
البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست #پرواز_تنهایی(solo) بدون استاد رو انجام بده
پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر #گردان_حیدر_کرار)
هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم:
واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود)
مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت:
والا نمیدونم...
شاید...
خدا کنه...
کاش که همسایه ما می شدی...
با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد...
(#مسعود همیشه #بی_ریا و #بی_ادعا بود)
جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد #پاش روی #زمین نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه.
می گفت چیکار می کنی؟
منم می گفتم:
می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی.
عجب...
این#نعمت_بزرگی بود که در مسیر یاد گیری#آموزش_های_تخصصی ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار #ستاره_هایی_بودیم_که_فکر_می_کردیم_می_شناسیمشون...
اما...
شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
شهید مسعود عسگری
#خاطره_دوست_شهید
#سرباز بودمُ برای مرخصی به تهران اومدم. هنوز با #مسعود جان خیلی رفیق نبودم. رفته بودم حوزه مقاومت #بسیج که #مسعود جان رو اونجا دیدم. با #لبخند همیشگیش☺️🙂 گفت چه خبر؟
گفتم: سلامتی، #بی_پولی و ... تازه اومدم مرخصی.
گفت: میای با هم بریم تو #دوره برای #دانشجو ها #پاراسل برگزار کنیم؟
از اونجایی که من تازه وارد بودم هیچی بلد نبودم، خیلی خوشحال شدم که با هم رفتیم.
یکی از دوستان راننده ماشینی بود که برای کشیدن #چتر_پاراسل بود و منُ #مسعود جان پشت ماشین نشسته بودیم که #چتر_باز ها با #چتر_پاراسل موقع فرود زمین نخورن که می بایست ما از پشت ماشین در حال حرکت پایین می پریدیم و زانو هامون درد میگرفت.
(چتر پاراسل در خشکی توسط یک ماشین و در آب توسط قایق موتوری که با یک طناب به چتر متصله کشیده میشه و #چتر_پاراسل #چتربازو به بالا می بره و هنگام فرود کِشنده چتر با کم کردن سرعت باعث میشه #چتر به سمت پایین بیاد و بشینه. البته برخواست و نشستن در آب کمی متفاوته)
#مسعود با #دانشجو ها که سوار #پاراسل بودن و #ترسیده بودن انقدر #شوخی میکرد که دانشجوها #ترس یادشون میرفت.
#مسعود همیشه مثل یه #برادر_بزرگتر #هوای_همه_رو_داشت .
بعداز دو روز #مسعود_جان رفت قرص کلسیم برامون خرید تا زانو هامون آسیب نبینه .
همون جا چند تا #دوچرخه برای حرکت #نمایشی گذاشته بودن ؛ #مسعود_جان که تو رانندگی با تمام وسایل #استعداد خوبی داشت شروع به تمرین کرد که #پاش زخمی شد. ولی #کوتاه_نمی_اومد و #کم_نمی_آورد تا اون حرکتی که مد نظرش هستو انجام بده که در آخر با کلی #تلاش انجام داد.
انقدر کنار #مسعود بودن به من خوش گذشت که ازش پنهان کردم چهار روز بیشتر مرخصی ندارم😄، در حالی که 14روز پیش #مسعود جان موندم.
وقتی داشتم میرفتم و از قبلش فهمیده بود که مرخصی من تموم شده گفت: برو انقدر خدمت کن مرد بشی😊😉 .
موقع رفتن برام پول اضافه تر هم ریخت.
آمار زمان پست و استراحت من و تلفن پادگانو داشت . زنگ میزد و کلی با من #شوخی میکرد و #دلداری میداد و همیشه جویای احوال من بود.
@shahid_masoud_asgari
شهید مسعود عسگری
#نقل_خاطره_و_دلنوشته_از_شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری از طرف همه دوستای مسعود که باهم و چنتا
#ادامه
ما هم می گفتیم:
استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه.
یادش بخیر #شهید_قنبری تو اون #سرما ، قبل از #پرواز ، همیشه #وضو می گرفت...
مسعود و بقیه بچه ها هم که #قبل_از_پرواز_وضو_می_گرفتن ، به #تبعیت_از_اخلاق_استاد_قنبری بود.
هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز #رفیقمونُ نگاه می کردیم.
یادمه #مسعود همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید🙄😕😉😂
آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد.
البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست #پرواز_تنهایی(solo) بدون استاد رو انجام بده
پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر #گردان_حیدر_کرار)
هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم:
واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود)
مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت:
والا نمیدونم...
شاید...
خدا کنه...
کاش که همسایه ما می شدی...
با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد...
(#مسعود همیشه #بی_ریا و #بی_ادعا بود)
جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد #پاش روی #زمین نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه.
می گفت چیکار می کنی؟
منم می گفتم:
می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی.
عجب...
این#نعمت_بزرگی بود که در مسیر یاد گیری#آموزش_های_تخصصی ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار #ستاره_هایی_بودیم_که_فکر_می_کردیم_می_شناسیمشون...
اما...
شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
#شهید_مسعود_عسگری
🌸🌱
خاطره از
#شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری
یاد اون روزای سرد زمستون بخیر که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا.
معمولا #شهید_قنبری اطلاع می دادو میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر برای پرواز
لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت (#مسعود) ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه:
_الو سلام
_سلام
_کجایی؟
_جلو در خونتون
_جلوی در😳
(با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد)
میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط #چشماش معلومه. ولی می شد #لبخندشو😊 از #چشماش فهمید.
زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ...
_تو رانندگی می کنی یا من؟ ...
_فرقی نمیکنه...
اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش #رفیقت.
هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد.
#بهترین_حس_دنیا اون لحظه ای هست که #سرت_دقیقاً_پشت #سَر_رفیقتِ تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉
وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، #شهید_قنبریُ میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت:
لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید....
ما هم می گفتیم:
استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه.
یادش بخیر #شهید_قنبری تو اون #سرما ، قبل از #پرواز ، همیشه #وضو می گرفت...
مسعود و بقیه بچه ها هم که #قبل_از_پرواز_وضو_می_گرفتن ، به #تبعیت_از_اخلاق_استاد_قنبری بود.
هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز #رفیقمونُ نگاه می کردیم.
یادمه #مسعود همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید🙄😕😉😂
آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد.
البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست #پرواز_تنهایی(solo) بدون استاد رو انجام بده
پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر #گردان_حیدر_کرار)
هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم:
واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود)
مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت:
والا نمیدونم...
شاید...
خدا کنه...
کاش که همسایه ما می شدی...
با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد...
(#مسعود همیشه #بی_ریا و #بی_ادعا بود)
جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد #پاش روی #زمین نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه.
می گفت چیکار می کنی؟
منم می گفتم:
می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی.
عجب...
این#نعمت_بزرگی بود که در مسیر یاد گیری#آموزش_های_تخصصی ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار #ستاره_هایی_بودند_که_فکر_می_کردیم_می_شناسیمشون...
اما...
شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
#شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
شهید مسعود عسگری
#سرباز بودمُ برای مرخصی به تهران اومدم. هنوز با #مسعود جان خیلی رفیق نبودم. رفته بودم حوزه مقاومت #بسیج که #مسعود جان رو اونجا دیدم. با #لبخند همیشگیش☺️🙂 گفت چه خبر؟
گفتم: سلامتی، #بی_پولی و ... تازه اومدم مرخصی.
گفت: میای با هم بریم تو #دوره برای #دانشجو ها #پاراسل برگزار کنیم؟
از اونجایی که من تازه وارد بودم هیچی بلد نبودم، خیلی خوشحال شدم که با هم رفتیم.
یکی از دوستان راننده ماشینی بود که برای کشیدن #چتر_پاراسل بود و منُ #مسعود جان پشت ماشین نشسته بودیم که #چتر_باز ها با #چتر_پاراسل موقع فرود زمین نخورن که می بایست ما از پشت ماشین در حال حرکت پایین می پریدیم و زانو هامون درد میگرفت.
(چتر پاراسل در خشکی توسط یک ماشین و در آب توسط قایق موتوری که با یک طناب به چتر متصله کشیده میشه و #چتر_پاراسل #چتربازو به بالا می بره و هنگام فرود کِشنده چتر با کم کردن سرعت باعث میشه #چتر به سمت پایین بیاد و بشینه. البته برخواست و نشستن در آب کمی متفاوته)
#مسعود با #دانشجو ها که سوار #پاراسل بودن و #ترسیده بودن انقدر #شوخی میکرد که دانشجوها #ترس یادشون میرفت.
#مسعود همیشه مثل یه #برادر_بزرگتر #هوای_همه_رو_داشت .
بعداز دو روز #مسعود_جان رفت قرص کلسیم برامون خرید تا زانو هامون آسیب نبینه .
همون جا چند تا #دوچرخه برای حرکت #نمایشی گذاشته بودن ؛ #مسعود_جان که تو رانندگی با تمام وسایل #استعداد خوبی داشت شروع به تمرین کرد که #پاش زخمی شد. ولی #کوتاه_نمی_اومد و #کم_نمی_آورد تا اون حرکتی که مد نظرش هستو انجام بده که در آخر با کلی #تلاش انجام داد.
انقدر کنار #مسعود بودن به من خوش گذشت که ازش پنهان کردم چهار روز بیشتر مرخصی ندارم😄، در حالی که 14روز پیش #مسعود جان موندم.
وقتی داشتم میرفتم و از قبلش فهمیده بود که مرخصی من تموم شده گفت: برو انقدر خدمت کن مرد بشی😊😉 .
موقع رفتن برام پول اضافه تر هم ریخت.
آمار زمان پست و استراحت من و تلفن پادگانو داشت . زنگ میزد و کلی با من #شوخی میکرد و #دلداری میداد و همیشه جویای احوال من بود.
#شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#نقل_خاطره_و_دلنوشته_از_شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری
از طرف همه دوستای مسعود که باهم و چنتایی از فلاح(منطقه۱۷، ابوذر) به سمت فرودگاه سپهر می رفتیم
#حس_خوب اینکه وقتی #دلتنگ_رفیقت میشی ، شروع می کنی به مرور خاطرات...
یاد اون روزای سرد زمستون می اُفتی که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا.
معمولا #شهید_قنبری اطلاع می دادو میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر
لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت (#مسعود) ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه:
_الو سلام
_سلام
_کجایی؟
_جلو در خونتون
_جلوی در😳
(با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد)
میری پشت پنجره می بینی که موتورو زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط #چشماش معلومه. ولی می شد #لبخندشو😊 از #چشماش فهمید.
زود میایی جلو درو ، سلام و علیک و...
_تو رانندگی می کنی یا من؟ ...
_فرقی نمیکنه...
اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفری رو ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش #رفیقت.
هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد.
#بهترین_حس_دنیا اون لحظه ای هست که #سرت_دقیقاً_پشت #سَر_رفیقتِ تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉
وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، #شهید_قنبری رو میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت:
لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازو انجام بدین. دفتر پروازو بنویسید....
ما هم می گفتیم:
استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه.
یادش بخیر #شهید_قنبری تو اون #سرما ، قبل از #پرواز ، همیشه #وضو می گرفت...
مسعود و بقیه بچه ها هم که #قبل_از_پرواز_وضو_می_گرفتن ، به #تبعیت_از_اخلاق_استاد_قنبری بود.
هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز #رفیقمونو نگاه می کردیم.
یادمه #مسعود همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردو می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید😕😉😂
آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد.
البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست #پرواز_تنهایی(solo) بدون استاد رو انجام بده
پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر #گردان_حیدر_کرار)
هر وقت که قرار بود مسعودو برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم:
واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود)
مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت:
والا نمیدونم...
شاید...
خدا کنه...
کاش که همسایه ما می شدی...
با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد...
(#مسعود همیشه #بی_ریا و #بی_ادعا بود)
جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد #پاش روی #زمین نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه.
می گفت چیکار می کنی؟
منم می گفتم:
می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی.
عجب...
این#نعمت_بزرگی بود که در مسیر یاد گیری#آموزش_های_تخصصی ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار #ستاره_هایی_بودیم_که_فکر_می_کردیم_می_شناسیمشون...
اما...
شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
#ارسالی_دوست_شهید
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari