#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
(شهید مجید قربانخانی معروف به حُر شهدای مدافع حرم ،مجید سوزوکی،مجید بربری)
سلام و درود خداوند و همه ی ملائکه و اولیاء و انبیاء الهی بر شهید بزرگوار شهید مجید قربانخانی
بسم الله الرحمن الرحیم
راستش من دو سال پیش عرفه رفته بودم مشهد مقدس . در صحن حرم که بودم بعد از این که زیارت کردم و نماز زیارت خواندم ناخودآگاه صدایی در گوشم پیچید که دو رکعت نماز هم به نیابت شهید مجید قربانخانی بخوان اول فکر کردم یکی از آدم های که اونجا بود این حرف رو به من زده وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم هر کسی مشغول به خودش هست یعنی این حرف رو آنها نزدند . من ایستادم و همانجا دو رکعت نماز به نیابت از شهید خواندم بعد از نماز چنان آرامشی در وجودم ایجاد شد که غیر قابل وصف است اون روز از شهید خواستم که کمک کنه اربعین برم کربلا که به لطف و عنایت شهید من اربعین به کربلا مشرف شدم . سفر مشهد من در روز عرفه و این خاطره ی زیبا خیلی در ذهنم ماندگار شد . ان شاء الله که شهدا همه ما رو روز قیامت شفاعت کنند و دست ما را بگیرند
کاربر سرم به فدای ...
📚منبع:کانال جهادی شهید مجید قربانخانی
@shahid_modafe_haram_miladheidari
💫🕊#کرامات_شهدا
_هُمْ عَلَى قَيْدِ الْحَيَاة
آنها زنده اند
به نقل از ادمین کانال(خادم الشهید)
😍دومین کرامت شهدا بعد از پویش ستاره های زمینی خدا😍
بعد از چند شب پویش ستاره های زمینی خدا و تقدیم کردن نماز شب به ائمه اطهار و در لیست اسامی ۴۰ نفر استغفار شهدا و خانواده هاشون در خواب دیدم در گلزار شهدایی که تا به حال نرفتم و اصلا نمیدونم کجاست همراه مادرم و مادر بزرگ مرحومم هستم و دونه به دونه مزار های مطهر و زیارت میکنم و فاتحه میخونیم و کنار مزارهای دیگری خانم و آقا های میان جوان و میان سال و پیر و هم چنین دختر خانم و آقا پسرهایی کودک و نوجوان و جوان و مسن و پیر بودن و خیلی صمیمانه کنار مزارها بودند و فاتحه میخوندن و صحبت میکردند با شهید اشک میریختن
بعد از دیدن این صحنه ها یه خانمی که من صورت ایشون دیدم اما بعد از بیدار شدن از خواب اصلا ایشون یادم نبود دیدم که من و مادر و مادر بزرگ مرحومم صدا زدن و ما رو راهنمایی میکردند به سمت مزار هایی که هیچ کس کنارش نبود و دونه دونه زندگی نامه و نحوه شهادت و وصیت نامه و حتی کلام شهید بهم میگفت
مادر و مادربزرگ مرحومم راهنمایی میکرد زیارت کنند اما به من با جزئیاتی که گفتم صحبت میکرد.....
و من از این خواب زیبا متوجه شدم
"شهید نظر میکند به وجه الله"
و تمامی شهدایی که در پست های
یک آیه روزانه و یک آیت الکرسی و ۱۰۰ صلوات به شهید عزیز مدافع حرم میلاد حیدری
قرار روزانه دعای عهد به نیابت از یک شهید
قرار روزانه به نیت از یک شهید سلام به ائمه اطهار
۱۰ صلوات به نیت ظهور به نیابت از یک شهید
۱۰سوره توحید تقدیم به شهید
دعای غریق به نیابت از یک شهید
فراز های دعای هفتم صحیفیه سجادیه به نیابت از یک شهید
کلام شهید
وصیت شهید
هر روز سلام به نیابت از شهید عزیز مدافع حرم میلاد حیدری و همرزمان شهیداش به سیدالشهدا
خاطرات شهید
قرار شبانه دعای فرج به نیابت از یک شهید
ثواب فعالیت کانال تقدیم میکنم به شهید
سلام به امام زمان و نائب امام زمان رهبر عزیزمون و سرباز امام زمان حاج قاسم سلیمانی عزیزم شهید جانفدا
کاملا شهدا به اعمال ما به نیابتشون آگاه هستند و خودم واقف بودم به این ماجرا اما کسانی بهم گفتند آنقدر زیاد پست نزار از پستات کم کن ولی من مطمئن بودم کارم اونها رو شاد میکنه و یاد و خاطرشون زنده میمونه....
انشالله شفاعتشون شامل حال همه ی ما بشه🤲🤲
@shahid_modafe_haram_miladheidari
💫🕊#کرامات_شهدا
_هُمْ عَلَى قَيْدِ الْحَيَاة
آنها زنده اند
به نقل از کاربر و عضو محترم کانال خانم سلیمانی عزیزم در ۲۰ ام مرداد ۱۴۰۳
خداروشکر با توسل به شهید عزیز مدافع حرم میلاد حیدری بعد از پویش ستاره های زمینی خدا "نماز شب" حاجت روا شدند....
خدا قسمت و نصیبم کنه تا لحظه آخر داشتن جان خادم الشهید بودن رو
دعا در حق بنده حقیر فراموش نکنید عزیزان🙏🙏🙏
@shahid_modafe_haram_miladheidari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
❇️پیش بینی و کرامتی از شهید اندرزگو درباره آینده انقلاب اسلامی و ظهور.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
🔸کرامات شهداء/ آب، روشنایی
🔹در معراج شهدا کنار تابوت همسرم نشسته و چشم به او دوخته بودم.با این که پیکرش چند روز در آفتاب مانده بود ولی بوی خوشی از او به مشام می رسید.
نور خیره کننده ای در چهره اش بود. تصور کردم این نور بر اثر روشنایی نورافکن هااست ولی وقتی به اطراف نگاه کردم حتی یک چراغ روشن ندیدم.
شب ها با یاد پیکر غرقه به خونش می خوابیدم، تا این که شبی علی به خوابم آمد، با تبسم همیشگی اش. با ناراحتی گفتم: با آن همه ترکشی که به شما اصابت کرده، حتما خیلی درد کشیده اید؟
گفت: من اصلا دردی احساس نکردم. وقتی ترکش به بدنم اصابت کرد، سرم بر دامان حضرت امیر- علیه السلام- بود و حضرت رسول- صلی الله علیه و آله- در کنارم بودند، ظرف آبی همراه داشتند.از آن به صورتم پاشیدند. عطری در فضا پراکنده بود که با استشمام آن به خواب عمیقی فرو رفتم.نوری که دیدی از چهره ام می تابید، اثر آبی بود که رسول الله- صلی الله علیه و آله- به صورتم ریخته بودند.
📚 «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص117، راوی همسر شهید غلام علی ترک جوکار».
@shahid_modafe_haram_miladheidari
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
کرامت و عنایت ویژه شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی
قضیه اینه که ایشون به نیابت یک شهید میره اربعین کربلا خیلی توجه نمی کنه اون شهید کیه ؟؟؟ ادامه ماجرا را گوش کنید و
برای شهید سجاد زبرجدی صلواتی هدیه کنید . 😭😭
@shahid_modafe_haram_miladheidari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
📌شفا گرفتن مادر شهید
🏴🎙خاطرهای از حجت الاسلام سعید آزاده
دربارهی مادرِ #شهید_محمد_کیهانی
که میخواست در پیاده روی #اربعین شرکت کنه و دکتر بهش گفته بود شما نمیتونید پیاده روی کنید...😭😭
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
کرامت شهید محمد معماریان
مادر خواب ديد كه در مسجد المهدي(عج) است و مسجد بسيار شلوغ است. كسي گفت: يك دسته دارند براي كمك ميآيند. مادر رفت دم در مسجد و ديد يكدسته عزادار ميآيند. دستهاي منظم، يكدست سفيدپوش با نواري مشكي و كفني كه بر گردنشان است. دستة جوانهايي كه سهبهسه حركت ميكردند، نوحه ميخواندند و سينه ميزدند.
نوحهخوانشان شهيد سعيد آلطاها بود كه جلوي دسته حركت ميكرد. مادر با تعجب پيش خودش گفت: سعيد كه شهيد شده بود، پس اينجا چه كار ميكند و تازه متوجه شد كه اين دسته، افراد عادي نيستند و شهدايند. دسته، بر سر و سينهزنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداري شد. مادر، دسته را دور زد و كنار پرده ايستاد. دسته را نگاه ميكرد. دستهاي كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداري تمام شد، محمد از دسته جدا شد و كنار پرده، آمد پيش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسيد و مادرش هم محمد را بوسيد و گفت: محمد، خيلي وقت است نديدمت. محمد گفت: مادر از وقتي شهيد شدهام بزرگتر شدهام. آنجا سرم خيلي شلوغ است. شهيد حسن آزاديان هم از دسته جدا شد و آمد پيش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوري شده؟ محمد گفت: مادرم طوريش نيست. مادر اينها چيست كه دور پايت بستهاي؟ مادر گفت: چند روزي است خوردهام زمين، پايم درد ميكند. انشاءالله خوب ميشوم. محمد گفت: مادر چند روز پيش رفته بوديم كربلا. من يك پارچة سبز براي شما آوردم. ميخواستم ديدن شما بيايم، آزاديان گفت: صبر كن باهم برويم، تا اينكه امروز اول رفتيم زيارت امام خميني و حالا هم آمديم ديدن شما. بعد محمد پارچهاي را كه از كربلا آورده بود از روي صورت تا مچ پاي مادر كشيد و بعد نشست و تمام باندهاي پاي مادر را باز كرد و شال را دور پايش بست و به مادر گفت: پايت خوب شد. حالا شما برويد توي زيرزمين ديگها را بشوييد. اين درد هم براي استخوانت نيست، عضله پايت است كه درد ميكند.
مادر ديد دو نفر از شهدا دارند باهم ميروند انتهاي مسجد. مادر گفت: محمد اينها كي هستند؟ گفت: اينها بچههاي شكروي هستند. مادرشان پاي ديگ توي زيرزمين است. دارند ميروند به او سر بزنند. يك شهيد ديگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسيد: مادر او كيست؟ محمد گفت: آن يكي هم رئيسان است. پدرش دم در است. ميرود به او سر بزند.
حسن آزاديان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بوديد به خانمها اگر خوب شديد چهارتا ماشين بياوريد و آنها را زيارت امام خميني ببريد. من اين چهارتا ماشين را آماده كردهام. دم در است. برويد خانمها را ببريد.
مادر از خواب بيدار شد. هنوز در خلسة خوابي بود كه ديده بود. حيرتزده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پايش سبك شده بود. ديد تمام باندها باز شدهاند و روي تشك ريخته. شال سبزي كه محمد بسته بود، به پايش است. بوي عطر سستش كرده بود....
ادامه ماجرا :
من خلاصه میگم :
آیت الله گلپایگانی خب به مادر شهید محمد معماریان میگه که این تربت امام حسین ع را بگیر داخل آب قراربده بعد یک سانت از آن شال سبز که فرزند شهیدت روی پات گذاشته بود برای شفای پات یک سانت برش بزن داخل آن بطری آب قرار بده و زمانی کسی از مردم مراجعه کرد به شما حالا یا برای رفع بیماریش یا حالا برای رفع مشکلاتش واز شما خود آن پارچه را خواست شما از آب آن بطری که درست کردید مقداری برمیداری میریزی تو بطری های کوچیک کوچیک بده دست مردم آن بطری های کوچیک کوچیک.تا با خوردن آب آن بطری شفا بگیرن.
الان آن شال سبز را داخل یک شیشه ۱۰ سانتی داخل منزل آن شهید نگهداری میشه .وتایید بزرگان دین رسیده که این پارچه شال سبز که شهید آورده رو پای مادرش گذاشته مال خود حرم امام حسین ع هستش ونباید اصل این پارچه به کسی داده بشه چون اولش مادر شهید نمیدونسته برمیداره از آن شال میبره میده به این وبه آن که بعد آن پارچه ها تو خانه هایی که برده شده محو وناپدید میشه .
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
✍کرامت سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
👌نشر برای اولین بار
🟢عنایت شهید عبدالمهدی مغفوری به فردی که بچه دار نمی شد.
🔹چند سالی بود ازدواج کرده بودم اما بچه نداشتم ابتدا هیچ اعتقادی هم در دل به شهدا نداشتم زندگیم متلاطم و در آستانه بر هم خوردن و جدا شدن از همسرم قرار گرفته بودم.
🔸قبلا شنیده بودم شهید مغفوری در گلزار شهدای کرمان مزارش همیشه شلوغ است و حاجت می دهد.
🔹با تمام نا امیدی که داشتم منی که قبول نداشتم در دل خود گفتم حالا امتحان می کنم و آمدم سر مزار شهید مغفوری خیلی خودمانی با او درد دل و صحبت کردم که کمکم کند تا مشکلم رفع شود.
🔸از وقتی که آمدم سر مزار شهید مغفوری حرف هایم را به او زدم چند روزی بیشتر طول نکشید که خبر مسرت بخش بارداری همسرم را شنیدم و هم اکنون دارای فرزند می باشم و اعتقاد دارم شهدا زنده هستند.
✅راوی آقای یعقوبی بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲
@shahid_modafe_haram_miladheidari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
💢 ماجرای شهیدی که سالها قبل از شهادتش امام زمان را ملاقات کرده بود
🔹دیدار خانواده این شهید با رهبر انقلاب و قرائت دستنوشته شهید برای حضرت آیتالله خامنهای
شهید مدافع حرم🕊🌹
#اسماعیل_خان_زاده
@shahid_modafe_haram_miladheidari
ماجرای شهید مهید ثامنی راد و نوید ظهور.m4a
3.31M
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
ماجرای شنیدنی در باب ظهور از شهید مدافع حرم شهید مهدی ثامنی راد
بسیار شنیدنی لطفا نشر دهید
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
✍️📙خاطره ای از شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی
این سید بچه من را شفا داد!
مادری آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود.
به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژهی سلام را تلفظ کند.جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشک هایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی رو قبری و آرام آرام با صدایی مبهم با سید مجتبی حرف میزد.تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمهای که اندک وضوحی داشت؛میشد فهمید که دارد تشکر میکند از سید مجتبی!نمی شناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است،آرام اشکهایمان از گوشهی چشم به پایین میغلتید.چند دقیقهای گذشت تا اندکی آرام شد.گفتم:«خواهرم!چی شده! اتفاقی افتاده؟!»گفت: «این سید بچه منو شفا داد!»
دلم لرزید. باز هم یک اتفاق تازه،یک روایت غریب دیگر، مثل روایتهایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف میکردند و ما متعجبتر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه میخوردیم.گفتم: «میشه بگید دقیقاً چی شده؟!»گفت: «من بچهام مریض بود!
هفتهی گذشته از سر مزار سید یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت شفای بچهام بهش بدم بخوره!الان بچهام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست.الانم این شیرینیها رو آوردم تا از سید تشکر کنم».و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریهاش ما هم گریه کردیم.این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی میشود و هر بار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی میآورد.
راوی:خانم ابوالقاسمی(خواهر)
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
چون ڪر و لال بود، خیلی جدے نمیگرفتنش.
یه روز ڪنار قبر پسر عموے شهیدش با انگشت یه قبر ڪشید،نوشت: #شهیدعبدالمطلباڪبرے!"
خندیدیم!
هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ
قبر ڪرد و نوشتهاش رو پاڪ ڪرد و سرش رو انداخت پایین و رفت.
فرداے اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش.
۱۰ روز بعد شهید شد و پیڪرش رو آوردن. دقیقا جایی دفن شد ڪه براے ما با دست قبر خودش رو ڪشیده بود و ما مسخره بازے درآورده بودیم!
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
شهید امیر امیرگان و عنایت امام زمان(عج)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.
نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه 166 الی 169
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
🌹محل کشف پیکر شهید مدافع حرم مهندس سید میلاد مصطفوی.
🔰از خدا خواسته بود مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها و شهید ابراهیم هادے گمنام بماند، همین اتفاق هم افتاد. دو سه هفته از پیکرش خبرے نبود، اما ...
پس از مدتے به خواب فرمانده اش آمد و محل دفن پیکرش را نشان داد!!
براے همه جاے تعجب بود، او در وصیتش نیز به گمنامے اشاره کرده بود.
اما به فرمانده اش گفت: پدرم هر روز براے پیدا شدن پیکر تنها پسرش، توسل به حضرت زهرا دارد و خانم به من فرمودند شما برگرد...
📚برگرفته از کتاب مهمان شام.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
میگفت یه قسمتی از منطقهیِ شرهانی رو
میخواستیم تفحص کنیم، سپاه گفته بود تا
یک شهید پیدا نکنید اجازه نمیدیم! شش روز
کار کردیم ولی خبری از هیچ شهیدی نبود،
روز آخری گفتیم #امام_زمان شما نزارید ما
دستِ خالی برگردیم، یهویی چشمم خورد به
دسته گلِ شقایق، گفتم لااقل برم اونا رو بردارم.
تا گل ها رو چیدم متوجه شدم رویِ پیشونیِ
یک شهید در اومده بودند! کشفِ همون شهید
شروعِ پیدا شدنِ سیصد تا شهید بود؛
اسم اون شهید هم بود "مهدی منتظر قائم" :)
اونجا بود که فهمیدم واقعا ما صاحب داریم!
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما !
بچههای تفحص دنبال 3 شهید بودند که بعد از یک هفته جستجو آنها را پیدا کردیم؛ داخل پارچههای سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند؛ به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان شناسایی شدهاند. مادری آمده بود و طوری ناله میزد که تا به حال در عمر 46 سالهام ندیده بودم؛ دخترش میگفت «مادرم از 25 سال گذشته که فرزندش مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهید ایستاد؛ به بچهها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت مسجد؛ به بچهها گفتم «بگذارید ببرد».
هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت 3 شهید نداشتیم؛ برای شهید نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگیهای 25 سالهاش را به او گفت؛ از تنهاییهای خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند و از اینکه چه سختیهایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما میخواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. میآمدند به ما میگفتند ماشین میخواهید، خانه میخواهید یا زمین.
این مادر بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما... به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟» او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد، وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینهاش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
شهیدی که موقع دفن قرآن خوند .......
ماجرا از زبان مادر شهید علی اکبر کورش فر
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
کرامتی از شهید حاج عبدالمهدی مغفوری
راوی:حجت الاسلام محمدحسین مغفوری،لشکر۴۱ ثارالله √
تا اینکه من دچار بیماری سختی شدم و پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند یک روز حاج مهدی با یک دسته گل سرخ به عیادتم آمد وقتی نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانم حلقه زد پس لیوانی را برداشت آن را تا نیمه آب کرد و چیزی زیر لب خواند و به آب داخل لیوان دمید پارچه سبزی را از جیب پیراهنش درآورد و با آب لیوان خیس کرد و نم آن را بر لبان من کشید و درآخر زمزمه کرد به حق دختر سه سالهی حسین…
روز بعد در عالم رویا خودم را در صحنهی کربلا دیدم دختربچه ای سمتم آمد و من قمقمه ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لبهای خشکش را تر کرد و دوباره به سوی خیمهها رفت اما سواری دختر بچه را با سیلی زد? هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم یکباره از خواب پریدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود یافتم.زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست،شادی روح تمامی شهدا صلوات? اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم?
خدایا کمک کن
اگر در صف شهدا غایبیم،
در صف پیام رسانان راهشان
غایب نباشیم..
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
توسل همسر شهید برونسی به شهید نورعلی شوشتری!
🔹شب، وقتی پیکر نورعلی را در معراج شهدا گذاشتند، من به دلیل بیماری نتوانستم معراج بروم؛ ولی همسر شهید برونسی به معراج رفته بود.
🔸همان شب سر تابوت نشسته بود و با گریه گفته بود: «شما امید ما بودید. در زنده بودنت خیلی به ما توجه داشتی. بچه های من دوباره یتیم شدند. حالا جواب بچه ها رو چی بدم… شهدا همدیگر رو می بینند؛ اگر شهید برونسی رو دیدی به او بگو بعد از هجده سال از خدا برای دخترم فاطمه یه اولاد میخوام».
⚡️ مراسم چهلم نورعلی را برگزار کردیم و برای فاطمه هم خبری از اولاد نشد.
🍁همسر شهید برونسی می گفت:«در مراسم چهلم گفتم معلوم شد شما و شهید ما، همدیگر رو ندیدید؟ پس چرا خبری از اولاد برای فاطمه نیست؟».
🔹عجیب اینکه ماه بعد، دختر شهید برونسی پس از هجده سال زندگی مشترک باردار شد و در سالگرد شهید فرزند سه ماهه اش فاطمه زهرا را همراهش آورده بود.
🔸در سالگرد نورعلی هوا خیلی سرد بود. به خانم برونسی گفتم:«این بچه رو برای چی آوردید؟».
🍁گفت: «آوردیم تا شهید شوشتری ببینه و بدونه که به دعای چه کسی دنیا آمده.»
⚡️حالا خانواده شهید برونسی فاطمه زهرا را «هدیه آقای شوشتری» صدا می زنند.
راوی: طیبه درری سرولایتی
📚کتاب نیمه پنهان ماه ۳۰؛ شوشتری به روایت همسر شهید؛ نوشته مریم عرفانیان. نوبت چاپ:اول-۱۳۹۶؛ ناشر: روایت فتح. صحفه ۱۰۵_۱۱۰.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
عنایت شهید محمد مهدی زارع بیدکی مهریز یزد.m4a
5.52M
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
عنایت شهید محمد مهدی زارع بیدکی از مهریز یزد به جوان کاسب بسیار شنیدنی لطفا نشر دهید.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
حضور شهید علی سیفی در مجلس ترحیم خودش
بعد از شهادت علی مراسم گرفتیم. مهمانان زیادی آمده بودند و من مضطرب، که غذا کم نیاید. به ناگاه علی را در گوشه آشپزخانه دیدم.
گفت مادر چرا مضطربی؟
گفتم نگران کم آمدن غذا هستم.
ظرف برنجی دستش بود. گفت: این را به غذا اضافه کن و نگران نباش.
همه مهمان ها سیر خوردند و آخر سر به اندازه همان بشقاب غذا اضافه آمد.
کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۱۴۶٫
@shahid_modafe_haram_miladheidari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
🟢بزودی شهدا به حال شما غبطه خواهند خورد ........
🔻بشارت عجیب و قابل تأمل حاج قاسم سلیمانی به روایت حاج مهدی سلحشور
✍روزهایی در پیش داریم که شهدا حسرت میخورن که ای کاش کنار مردم بودن...
عجیبه شهید مهدی ثامنی راد مدافع حرم از ورامین هم در عالم رویا به یکی از دوستان گفته بود شما ها قراره از شهدا هم جلو بزنید واقعا چه وقایعی نزدیکه الله اعلم
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
🌹شـهـیــــد ابراهیم همت
پس از عروج ملکوتی شهید حاج ابراهیم همت،
🔹شبی فرزند کوچکش مریض می شود و در تب شدیدی می سوزد همراه با گلودردی سخت.
همسر شهید می خواهد بچه را دکتر ببرد می بیند همه به او می گویند فردا مراجعه کنید.
شب بچه سخت بی قراری می کند.
مادر هرکاری می کند مانند پاشوری و گذاشتن کیسه ی یخ روی پیشانی بچه هیچ کدام افاقه نمی کند
و بچه شروع می کند به هذیان گویی، گریه کردن و بهانه ی پدر را گرفتن.
🔸در نیمه ی شب، همسرشهید، طاقت خود را از دست می دهد و درحالت خستگی شدید و خواب و بیداری شروع می کند با حاج همت درد دل کردن و
می گوید:
حاج همت! مگر نمی گویند که شهدا زنده اند؟ من این همه شب و روز بچه ها را نگه داشتم
یک شب هم تو بیا و از این بچه پرستاری کن!
🔹همین طوری که بالای سر بچه نشسته بود خوابش می برد و در خواب می بیند
شهید آمده به خانه و به او می گوید: چرا این قدر ناراحتی؟ خیلی خوب چند ساعت هم من بچه را نگه می دارم. می نشیند کنار خانم و بستر بچه. بچه اش را بغل گرفته و ناز و نوازش می کند.
مادر در حال تماشای این صحنه ی شیرین است که ناگهان بچه می گوید: مامان! پاشو من حالم خوب شده است، الآن بابا این جا بود.
وقتی همسر شهید به خود می آید،
چیزی نمی بیند ولی بوی عطر خاصی فضای اتاق را عطر آگین نموده است.
«کرامات شهدا/ مهدی شیخ الاسلامی/ ج۱/ ص99»
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
شهیدی که بیمار لاعلاجی را شفا داد!
رقیه عباسیانپور خواهر شهیدان محمد و ابوالفضل عباسیانپور روایت میکند: یک روز بر سر مزار ابوالفضل بودم خانمی پرسید شما با این شهید نسبت دارید گفتم برادرم هست گفت خواهرم بیماری لاعلاجی داشت ناخودآگاه به مزار شهدا آمدم چشمم به شهید شما افتاد دیدم هم نوجوان است هم نامش ابوالفضل است از او کمک خواستم خواهرم شفا گرفت و از آن به بعد هر هفته سر مزار شهید میآیم.
شهدا حرف و عملشان یکسان بود در حال حاضر هم باید چنین باشد مشکلات در جامعهمان همواره وجود داشته، اما راه بیرون رفت از مشکلات فعلی این است که مسئولان با اعمال و رفتار خود تاثیرگذار باشند نه اینکه خوب حرف بزنند، ولی طوری دیگری عمل کنند. اگر فردی از یک قشر خاص در جامعه اشتباهی بکنند مردم به آن قشر از جامعه ظن و گمان بد پیدا میکنند و اعتماد مردم خدشهدار میشود بنابراین در هر جایگاهی که هستیم باید مواظب اعمال خود باشیم.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
به شهید_سيدمهدی_يحيوی متوسل شوید
❇️ در كرج به دنيا آمد.قبل از انقلاب در پخش اعلاميه و نوارهای سخنرانی و ... امام تلاش میكرد
❇️با تشكيل جهادسازندگی عضو فعال اين نهاد شد و با شروع درگيریهای منافقين درغرب كشور به آنجا رفت
❇️سیدمهدی با آغازجنگ تحميلی عازم جبهههای جنوب شد،درعمليات كرخه به عنوان تخريبچی شركت كرد.مدتی به عنوان محافظ بيت امام خمينی (ره) انتخاب شد برای آزادی قدس جزو اولين گروه اعزامی بود كه به لبنان رفت.
❇️همزمان با عمليات والفجر مقدمات عازم جبهه شد.️سرانجام همونطور که به دوستانش گفته بود با اصابت تركش خمپاره در فكه به شهادت رسيد.
🌷 باب كرامات برای وی باز شده بود، در خواب ۱۴ معصوم(عليهمالسلام) را ديده بود كه همه با هم نشستهاند و پیامبر او را به جمع خود دعوت كرده بود
🖊️مادرشهید :
🔹️معلمی بود که روزهای سهشنبه بچههای كلاسش را برای خواندن زيارت عاشورا و برنامههای مذهبی به امامزاده محمد(ع) میآورد. آن معلم تعريف میكرد كه من هيچگاه سيدمهدی را نديده و نمیشناختم. شبی در خواب ديدم كه قبرشان باز است و صورت ايشان كاملا خيس، به طوريكه آب از ريشهايش میچكيد و گوشه سمت راست قبرشان نوشته شده بود "قطعهای از بهشت".
🔹️ در خواب نام ايشان را به صورت ندايی سيد مهدی يحيوی شنيدم.فردای آن شب به امامزاده محمد حصارک کرج آمدم و آن قبر را پيدا كردم. از آن روز به سيدمهدی متوسل شدم و زيارت عاشورا را خواندم. در خانه مريضی داشتم كه شفايش غيرممكن بود و با توسل به شهيد شفا يافت.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطرات_شهدا
#کرامات_شهدا
می دانست مثل علی اصغر شهید میشود
محمد تقی نشسته بود کنار ساحل. با خودش زمزمه می کرد و اشک می ریخت.
پرسیدم: چه می خوانی؟ التماس دعا.
گفت: روضه حضرت علی اصغر (ع) را می خوانم؛ چون مثل ایشان شهید خواهم شد.
باورم نشد. چون اولین بارش بود که به منطقه اعزام شده بود و اصلا قرار نبود خط مقدم ببرندش و اینجا خط سوم بود و اثری از تیر و ترکش جنگ در آن نبود.
جزئیات و نحوه شهادتش را هم تعریف کرد. من هم ناباورانه راهی عملیات شدم.
از عملیات که برگشتم شهید شده بود. تیر هم خورده بود به گلویش مثل علی اصغر (ع).
راوی: برادر خرسند
کتاب خط_عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
#شهید_سجاد_زبرجدی 🦋
مادر بزرگم و داییم اینا ساکن محله مهرآباد جنوبی بودن. با پسر داییم و دوستش که باباش مدیر مدرسه بود، رفته بودیم بیرون. شروع کردیم خاطره تعریف کردن. دوست پسر دائیم گفت که پدرش عمل قلب باز داشته. ریسک عمل هم زیاد بوده. یه شب قبل عمل توسل میکنه به شهدا. همون شب خوابی میبینه که با اطمینان میگه من از عمل سالم برمیگردم. میگه نگران نباشید و خوابشو تعریف میکنه.
_من خواب بودم، توی عالم خواب یکی اومد دستمو گرفت گفت چیه مشکلت؟ بهش گفتم. منو برد سر یه مزاری و گفت: حاجی نگران نباش. بعد اینکه خوب شدی یه سری به ما بزن. وقتی بیدار میشه تصویر شهید توی ذهنش میمونه.
اون شهید آقاسجاد زبرجدی بوده....
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#کرامات_شهدا
#خاطرات_شهدا
🌻🍃 کتاب «علمدار» که مرور خاطراتی از اوست، از قول همسرش میخوانیم که «ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. میگفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت میرود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا میگذرد و در بازگشت به ساری یادش میافتد که انگشتر بالای طاقچه حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام میشود. گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد. جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیحالجنان است. اصلاً باورمان نمیشد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیحالجنان بالای سر ما باشد.»
@shahid_modafe_haram_miladheidari