🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
#طنزجبهه
وقتش رسیده
شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می كردند،😇 هر كس سعی می كرد دیگری را جلو بیندازد. یكی از برادران گفت:«ننه من قاعده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است».☺️ وقتی این حرف را می زد كه علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود.😅 همه خندیدم و یك صدا گفتیم:«با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است».😂😂😁
#شهیدحاج_حسین_معزغلامی
@shahid_moezegholami
#طنزجبهه
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!☹️
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙂
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...☺️
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😍
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم:
این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم🗣 تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😆
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!
🔹خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی❤️
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
کانال شهیدمعزغلامی
❤️|
@shahid_moezegholami
|❤️
#طنزجبهه
😀😃😄😁😅😆😝😂
دوره آموزشی با هم بودیم،😊
پسر با صفایی بود.🤗 بعد از سازماندهی، من به منطقه غرب اعزام شدم او به جنوب...
وقتی از هم جدا میشدیم گفت:
تورو خدا شهید شدی ما را بی خبر نگذاری!😐😂
اطلاع بده باشم،😐 خودم را برای مراسم میرسانم.🙆♂
گفتم: شما هم همینطور😂☺️
#صلوات😇
😀😃😄😁😅😆😝😂
کانال شهیدمعزغلامی
❤️|
@shahid_moezegholami
|❤️
#طنزجبهه
🍃 🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃 🍃
آموزش خمپاره انداز بود☺️ و تفاوت آنها با یکدیگر، اینکه بعضی صدا و صوت ندارند و ناغافل می آیند و چطور می شود از ترکش آنها در امان بود.😱
مسئول آموزش می گفت: گاهی آدم زمانی به خودش می آید که دیگر خیلی دیر است. خمپاره درست بالا سرت است،😰 حتی فرصت اینکه بنشینی نداری. صحبت که به اینجا رسید کسی از میان جمع برخاست و گفت: در چنین شرایطی واقعاً چه می شود کرد؟🤔
گفت: هیچی. اینکه زرنگی کنی و آن را روی هوا بگیری و نگذاری بیفتد روی زمین و منفجر بشود!😂
#صلوات😇
📚از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
🍃 🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃 🍃
کانال شهیدمعزغلامی
❤️|
@shahid_moezegholami
|❤️