ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت🔟
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
یک قسمت خمپاره ترکش هایش پخش شد و یک مقدار از ترکش ها به پاهایم خورد و اعصاب بدنم را خشک کرد.
من پرت شدم.
چشم باز کردم دیدم در بیمارستان طالقانی آبادان بستری هستم.
بعد از چند روز (روز آخر) دکتری آمد و گفت که باید پای تو را قطع کنیم.
برایم خوشحالی دست داد.
با خود گفتم برای ما هم سعادتی دست داد که از پایم بگذرم.
به فکرم رسید که اگر به شیراز بروم خوب است.در شیراز مادر و...نزدم می آیند.
اینجا دور است و نزدیک جبهه،اینجا نمی توانند بیایند.
از دکتر درخواست رفتن به شیراز کردم،قبول کردند.
بعد نشسته بودیم که به دلم این مطلب آمد و گفتم: خدایا اگر قرار بود پای من قطع شود خمپاره که جلويم افتاد باید تکه تکه می شدم❗️
یک دفعه به دهانم آمد و گفتم:
یا امام زمان، مرا شفا بده تا بلکه دوباره به جبهه برگردم این را تکرار می کردم و خوابم برد.
در خواب دیدم که در چهار راه(مصلّی در مراغه)همراه استاد(شهیدم) احمد سعادتی هستیم و.......
💙💚💙💚💙💚💙💚💙
دیدم ظاهراً ما در زیر درختی مثل آلبالو قرار داریم ولی انواع و اقسام میوه ها مشاهده می شد.🍏🍐🍊🍌🍇🍓
از کنار این درخت چشمه ای خارج می شد که جاری شده و می رفت.
با هم کنار این چشمه نشستیم.
یکدفعه صدای اذان آمد.
ایشان به من گفت من پا می شوم که نماز بخوانم و تو هم پشت من بایست و نماز بخوان.
من قبول کرده بلند شده و انگشتر درآورده،کنار سنگ گذاشتم.
وضو گرفته و چند قدم آن طرف تر رفتم.
من متوجه شدم که انگشتری دستم نیست.
از او خواستم که برگردد و انگشتری مرا بیاورد.
او برگشت ولی ناپدید شد.من هم برگشتم و یکباره در خواب فریاد زدم.
یک لحظه دیدم اين آب به تلاطم درآمد.
یک نفر سیّد جوان خوش تیپ از آب بیرون آمد.
من هرچقدر می خواهم او را به کسی تشبیه کنم آیا به تصویر می آید یا نه،اصلا غیر ممکن است.
به من فرمود چرا ناراحتی❓ ايشان درحالی که خم شده انگشتری را به دست من کرده،فرمودند:
ناراحت نشو، بیا مشهد.
در یک از پنجشنبه ها به مشهد می آیی پایت خوب می شود و احمد را هم می بینی.
بعد ناپدید شدند.
من چشم باز کردم دیدم در ماهشهر هستم.
در بیمارستان ماهشهر🏨، همان روز ما را به اهواز اعزام کردند.
همه جای بدن من بی حس بود، به غیر از این دستم و یک قسمت صورتم.
یک امدادگر جوان👤 بعد ها گفت:
من مجروحین را تخلیه می کردم، دیدم شما مانده ای در یک گوشه،و موج انفجار شما را گرفته.
به جلو رفتم که شما را ببرم.دیدم یا مهدی یا مهدی می گویید.اسم و آدرس پرسیدم که هیچ جوابی ندادید.
💜💙💜💙💜💙💜💙
گویا من درحال عادی نبودم.
ایشان می گفت: وقتی نماز جماعت را خواندیم، باز دیدیم شما از حال رفتید.
بلند حرف از امام عصر(عج)می زديد.
ما کاملاً باورمان شد که امام زمان(عج) آمده با شما صحبت می کند.
شما پیام هایی به خواهران و پرستاران از طرف آقا داده بودید و....البته من آن زمان را به یاد نمی آورم.
امدادگر می گفت:
آقای سیفی داد می زد که یا مهدی،مرا شفا بده تا به جبهه برگردم.بعد از این سخن،پتو را به یک طرف انداخته و بلند شده راه می رفتم.
امدادگر می گفت:
تمام بدن من خوب شده بود و فقط پای چپم مانده بود.
از آنجا مرا به شیراز آوردند.در شیراز بعد از چند روز، روز پنجشنبه دکتری آمد و گفت سیفی تو هستی❓گفتم بلی،
گفت روز شنبه برای عمل آماده باش.گفتم ترکش ها را در خواهید آورد❓
گفت نه، مگر نمی دانی❓
پای تو را قطع خواهیم کرد.خودت درخواست کرده ای که در شیراز عمل شوی.
من به او جوابی نداده او هم پی کارش رفت.
من بر سر دوراهی قرار گرفتم.
با خود گفتم خدایا من چیکار کنم⁉️
در خودم آن لیاقت را نمی دیدم که اگر به مشهد بروم اتفاقی روی خواهد داد، در اين فکر بودم که یک ارتشی وارد شد و گفت:شما فلانی هستی❓
من در خانه ناراحتی دارم و پای مرا قطع خواهند کرد، نوبت عمل خودت را به من می دهی❓
من قبول کردم و گفتم مسئله ای نیست.
دیگر حالا از فکر عمل خلاص شدم.
وضو گرفته خوابیدم.
با نیت خوابیدم و با خدايم عهد بستم که ای خدا، اگر پای من خوب شود بلافاصله به جبهه خواهم رفت.
ساعت دو نیمه شب بود که بیدار شدم.
از اینکه خوابی ندیدم ناراحت شده و دوباره خوابیدم.
در خواب دیدم که در جای تاریکی قرار دارم که یک لحظه نورانی شد.
دیدم از بالای سر من پرنده های سفیدی🕊 پرواز می کنند و هر یک به سر من برگ هایی از گل می اندازند.
💛💚💛💚💛💚💛💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بازنشر به مناسبت هفته حجاب و عفاف
⚠️ غربی ها با آزادی جنسی و برداشتن محدودیت ها یه عالمه پیشرفت کردن، چرا کشور ما که اسلامی هستش، وضعیتش اینه؟
.
✅ حرفایی که زندگی ام را تغییر داد!
⚛ #فلسفه_حجاب ( #قسمت دوم )
.
◀️ منتظر قسمت های بعدی باشید...
#پویش_حجاب_فاطمے
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#باکسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت🔟
.
● موضوع کتاب ::
تجربهی نزدیک به مرگ و حقالناس👥
.
● شروع ::
درست همان شبی که میخواستم
این کار را انجام دهم...