ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت0⃣2⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
« مادر »
جمعے از دوستان شهید
علے سیفے مادرے داشت ڪه یڪ زن ڪامل و مؤمن و مهمان نواز بود.
زهرا خانم بسیار برای بچه هاے رزمنده حرمت قائل بود.
یعنے این مادر پناهگاه رفقاے رزمنده بود.
مثلا وقتے از ڪوچه رد مےشدیم وقتے مارو مےدید مےگفت:
ناهار حتما باید بیایید اینجا، ناهار بگذارم تا شما بخورید.
یه زن عجیبـے بود.
بسیار محترم بود.
تو منزل خودش روضه برگزار مےڪرد و از این مادرهاے خوب و فداڪار بود.
رفتار علے با مادرش، رفتارے بود ڪه اسلام توصیه مےڪرد.
او ڪاملا به توصیه های اسلام عمل مےڪرد.
یادمه ڪه علے مےگفت:
بعضے وقت ها مادرم رو دست من مےخوابه.
بعد مادرم رو ناز مےڪنم.
بعد ڪه ميبینم خوابیده همینطور مےشینم تا مادر خودش بیدار شه.
جالب بود ڪه مےگفت:
همینجور مےشینم.اصلاً تڪون نمےخورم.
گفتم علے شاید مادرت تا صبح بخوابه.
گفت اشڪال نداره.
یڪبار حدود پنج ساعت شد.
من بالاے سرش همینطور دراز ڪشیدم و دستم زیر سر مادرم بود.
بعد بلند شد و گفت:
تو چے ڪار مےڪنے اینجا❓
✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
گفتم:
مادر جان، شما خوابیدے و با این خوابت براے من آرامش ایجاد ڪردی...
علے با مادرش خیلے متین صحبت مےڪرد.
بسیار با قول لین حرف مےزد.
مادرش هم ازش راضے بود.یعنے اصلاً ندیدم ڪه لحن ڪلامش تغییر ڪند.
بحث ازدواج علے ڪه پیش مےآمد مرتب شوخے مےڪرد.
بعضے وقت ها خیلے جدے مےگفت:
شما یڪے براے من پیدا ڪنید ڪه هم سن و سال مادرم باشه تا من ازدواج ڪنم❗️
وقتے تعجب مارا مےدید مےگفت:
مےخوام با مادرم پیش هم بمونند ڪه مادرم تنها نباشه.
من هم برم دنبال جبهه و ڪارام.
برادر داورے مےگفت:
من یڪے از لطیف ترین رابطه هاے مادر فرزندے را میان ایشان و مادرشان دیدم...
بارها باهم به دزفول رفتیم و ایشان تلفن مےزد به مادر عزیزشان وچه قربان صدقه اے برایش مےرفت.
بعد هم گوشے را به من مےداد و مےگفت شماهم با ایشان ڪمے صحبت ڪن.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
من زبان آذري بلد نبودم، فقط لهجه شیرین ایشان و آن عاطفه مادرے را در صحبت شان درڪ مےڪردم.
صداے مادر را ڪه مےشنید بال مےڪشید و انگار روے زمین نبود.
مےگفت تو هم به مادرم بگو اینجا چقدر خوش مےگذره.
مادرم ناراحت غذا و سرماے هواست.❄️
چون آموزش غواصے مےدیدیم و فصل سرماهم بود، همیشه سرما خورده و گریپ بودیم و مادر پشت گوشے مےفهمید ڪه صداے علے گرفته و سرما خورده است.
مادرش یڪبار مےگفت:
یڪ روزے علے آمد مرخصے.
رفت وضو بگیره، گفتم اصلا علے پسرم پول داره❓
رفتم سراغ شلوارش دست ڪردم تو جیبش، نمےدونم از ڪجا فهمید!از داخل حیاط گفت:
مادر❗️برڪت پول رو خدا مےده❗️
علے با اینڪه پول ڪمے داشت و از حوزه هم شهریه نمےگرفت، ولے هیچگاه حرف از بـےپولے نمےزد.
بعد از شهادت علے، مادرش واقعا حرمت شهید و مادر شهید رو تا آخرین روزش ڪه در دنیا بود حفظ ڪرد.
فردے نبود ڪه ناشڪرے ڪنه، خدا نڪرده بد و بیراه بگه، همیشه در دفاع از آرمان هاے شهید محڪم بود.
واقعا تا آخریت لحظه عمرش راه پسرش رو حفظ ڪرد و بیست سال بعد از شهادت علے از دنیا رفت.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت0⃣3⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
«حضور»
راویان : خانواده و دوستان شهید
خانم آرزومند از همسایگان ما بود، به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت، چرا که مادر شهید تنها زندگی می کرد
می گفت:
روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمیشوی❓دراین خانه بزرگ❓
ایشان گفت: نه، علی همیشه به من سر می زند، وقت نماز باهم وضو میگیریم و صحبت میکنیم...
خیلی تعجب کردم، گفتم اولین بار شهید را کجا دیدید❓
گفت:
بعداز شهادت مرتب به من سر می زند، اولین بار، سه روز از شهادت علی می گذشت، مابرایش درخانه مجلس گرفتیم.
شامی تدارک دیدیم، ولی افراد بیش از پیش بینی ما می آمد، لذا غذا به اندازه کافی نبود.
من هم مضطرب و نگران که غذا کم می آید و شرمنده می شوم هِی با خودم کلنجار می رفتم که یکباره علی را در گوشه ی آشپزخانه دیدم❗️
به من گفت:
مادر، چرامضطربی❓
قضیه را برایش تعریف کردم، نمی دانم چطوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورده به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش.
من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم.
آنقدر هول بودم که یادم رفت ظرف را یادگاری نگه دارم.
آن شب به قدر تمام میهمان ها غذا کشیدیم.
همه سیر خوردند و در آخر، به اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند.
حدود بیست شب که از شهادتش گذشت.
من و زن های همسایه تو حیاط داشتیم نون پخت میکردیم.
یکباره دیدم اومد جلوی ما رد شد.
آمد داخل خانه، سلام و احوالپرسی کردیم.
گفتم:
نون میخوری❓ گفتم: نه.
کمی با هم صحبت کردیم.
بعدش پاشد رفت.
از خانم های نانوا پرسیدم: علی رو دیدید❓گفتند: نه.
گفتم: بابا الان از جلوتون رد شد رفت.
گفتند: نه ندیدیم.
ما در منزل تنور داشتیم.
چند وقت یکبار، مادر با همسایه ها دور تنور جمع می شدند و نون می پختن.
این رو مادر نقل می کرد.
گفت:
مثل روزهای دیگه داشتیم نون درست میکردیم، یکی از همسایه ها با خوشحالی آمد پیشم و گفت:
سلام حاج خانم، دیشب علی آمد به خوابم.
به من با لبخند بشارت یک بچه صالح را داد.
مادر میگفت:ا
این خانواده چندین سال بود که بچه دار نمی شدند، بعد از مدتی که از خواب گذشت.
این خانواده صاحب فرزند شدند.
بعد از گذشت چند سال از شهادت علی، یکی از همسایه ها آمد و گفت:
مدتی بود چشم درد شدیدی داشتم.
هر دکتری ميرفتم جواب نمی گرفتم.
بالاخره رفتم سر مزار شهید علی و باهاش درد و دل کردم.
بعد از آن، چشم دردم به کلی از بین رفت.
هروقت مشکلی برایم پیش می آید با رفتن سر مزار و توسل به شهيد، فوری حل می شود.
از این عنایت ها خیلی هست.
هروقت می رویم سر مزار، چند تا خانم یا آقای جوان نشستند، یعنی هیچ وقت نشده ما بريم و کسی سر مزار نباشه.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️