eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
194 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بدون مقدمه به اصل مطلب می‌روم. با چند نفر از دوستان دانشجو و طلبه یک گروهی تشکیل دادیم ، برای کارهای فرهنگی در مسجد ، پایگاه و هیئت. وظیفه‌ی برخی دوستان پیدا کردن زندگی نامه ، وصیت نامه و خاطرات کوتاه شهدا بود. این ها دنبال مطلبی درمورد شهدا از آرشیو مسجد و سپس از اینترنت بودند. دریکی از روز ها ، چشمشان به خاطراتی از شهید علی سیفی نسب در صفحات اینترنت خورد. بر حسب اتفاق ، این شهید اهل شهر ما یعنی مراغه بود. بالاخره خبر را به ما گزارش دادند. ما آشنایی مختصری از این شهید بزرگوار داشتیم ، اما چون خاطرات زیبایی از این شهید در آن مقاله وجود داشت، درجلسه تصمیم گرفته شد با چندنفر از دوستان و همرزمان شهید مصاحبه‌ای ترتیب دهیم و کتابچه‌ای تهیه کنیم. 🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿 با یکی از دوستان شهید که ایشان را از قبل می‌شناختیم شروع کردیم به مصاحبه و... نفر دوم هم به این ترتیب. خاطرات بسیار جذاب بود. نمی‌خواستیم زمان مصاحبه تمام شود. ایشان یکی از دوستان نزدیک شهید را معرفی کردند و گفتند:: خود شهید سیفی در عالم رؤیا گفته که به سراغ این شخص بروید. ما نیز خوشحال به سراغ نفر سوم که خود شهید معرفی کرده رفتیم. اما برای مصاحبه با نفر سوم به مشکل برخورد کردیم❗️ متأسفانه دوست شهید گفتند که اگر‌ شهید اذن مصاحبه ندهند حرف نمی‌زنم❗️ماهم با کمال ادب پذیرفتیم و رفتیم سراغ نفر چهارم... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 بعد از گذشت دو هفته، دوست شهید به ما زنگ زد و گفتند که برای مصاحبه آماده‌اند. ما تعجب کردیم که چطور شد⁉️ شخصی که مصاحبه نمی‌کرد ، الان مشتاق مصاحبه شده⁉️ به سراغ ایشان رفتیم. این آقا ابتدا قضیه‌ی خوبی را که از شهید دیدند برای ما تعریف کردند. گفتند:: شهید سیفی را در خواب دیدم. به من گفت:« این بچه ها از طرف‌ من آمده‌اند. من آنها را فرستاده‌ام، تمام خاطرات را برایشان بگو و از دستت هرچه برمی‌آید برایشان انجام بده.» 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 بعد از شنیدن این ماجرا ، برای انجام کارهای بعدی و مصاحبه های بعدی مصمم شدیم. از خدا خواستیم توفیق دهد که کتابچه، به کتاب کاملی برای معرفی این شهید والامقام تبدیل شود. بعد از چندماه که مصاحبه‌های دوستان مراغه و اطراف را‌ گرفتیم ، متوجه شدیم که این شهید بزرگوار خاطرات زیادی در شهرهای مختلف دارد. تصمیم بر این شد که بعد از اتمام امتحانات ترم ، مصاحبه‌های خارج از استان را شروع کنیم که عبارتند از:: دزفول ، اندیمشک ، قم ، تهران و... برای هزینه سفر مشکل داشتیم. چراکه از دانشجو و طلبه جماعت ، داشتن هزینه‌ی سفر این چنینی بعید بود. یکی از بچه های گروه که مشکل جسمی داشت به ما گفت:: من یکبار سر مزار شهید رفتم و با شهید سیفی درد دل کردم.حسابی دادم و برگشتم ، چند روز بعد مشکل جسمی که داشتم به لطف خدا برطرف شد. دوست دیگری گفت:: برای مسئله ازدواج و کار مشکل داشتم ، بالاخره مصمم شدم بروم به مزار شهید سیفی و از او چاره‌ی مشکلاتم را بخواهم. 🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 این دوست در ادامه گفت:: بعد از آن توسل ، هم مشکل کار و هم ازدواجم حل شد. یکی دیگر از بچه ها سفر راهیان نور را از شهید خواسته بودند که به لطف خدا به این سفر نورانی رفته و... به پیشنهاد دوستان٬ تصمیم گرفتیم به خود شهید متوسل شویم. رفتیم سر مزار و توسلی پیدا کردیم و برگشتیم. بعداز چند روز ، یکی از دوستانی که از ماجرای شروع کار کتاب خبر داشت ، مبلغی را برای هزینه‌های ما فرستاد. ناباورانه هزینه سفر و مصاحبه و... شد. ما در تمام این ایام ، دست عنایت شهید را به چشم خود دیدیم. امیدواریم که با چاپ کتاب این شهید بزرگوار ، الگویی برای جوانان ایجاد شود ان‌شاءالله‌ 🔻🔻🔻 منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌹🕊تحول🕊🌹 راوی : «داریوش بهمن پور» یکی از اساسی ترین خاطراتی که از علی برای ما ماند، همان سفر مشهد بود. در تهران که بودیم، علی به من گفت که امام زمان(عج) به من گفته در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد، شفا بگیر. به هرحال دکترها معتقد بودند که پایش باید قطع بشه. من تهران بودم. می‌خواستم بروم جبهه. ولی خب خدا خواست بروم مشهد. ظهر پنجشنبه اتفاقی افتاد که نتوانستیم بریم. نزدیک اذان رفتیم حرم. علی خیلی عادی بود. همیشه شوخ طبعی داشت، خیلی خون گرم بود. سریع می‌توانست جذب بشه و جذب کند. وقتی داشتیم وارد حرم می‌شدیم، یک روحانی اونجا بود، کمی سر به سر اون روحانی گذاشت. درحقیقت شوخی می‌کرد باهاش، بعد رفتیم وضو گرفتیم تا بریم واسه نماز، بعد از وضو، حال علی آروم آروم عوض شد. هر قدم که برمی‌داشتیم تحول را می‌شد دید، حتی طوری شد که نگذاشت ما نماز عشاء را بخوانیم. گفت بریم سمت ضریح. اما مگه امکان داشت از بین اون همه جمعیت❗️ مخصوصا اینکه تو دستاش دو تا عصا داشت و با پاش نمی‌توانست راه برود، ولی خب رفتیم. ولی در حقیقت علی ما رو هدایت کرد. او از جلو می‌رفت و ماهم پشت علی راه می‌رفتیم. با نزدیک شدن به ضریح، انگار دقیقا واسه دو نفر راه باز شد، گویی کسی مردم رو می‌ کشید کنار. علی تقربیا پنج قدم مونده بود بر ضریح، عصا را انداخت زمین و شروع به دویدن کرد. دستشو انداخت به ضریح. شروع کرد به گریه‌کردن، صلوات فرستادن و صدا زدن امام عصر(عج). بعدهم ماجراهایی که خواندید. 🌼🌷❤️🌼🌷❤️🌼🌷❤️🌼 من با فرزاد دوست بودم از طریق او با علی دوست شدم. من خودم زود جوش هستم، ولی علی خیلی زودجوش تر و خیلی احساسی تر از من بود. یعنی در اولین جلسه آدم عاشق او می‌شد. ما جوان بودیم. برخی ایده آل ها را داشتیم. برخی آرمان ها را داشتیم. روی هم رفته، علی در تمام موارد از همه‌ی ما بالاتر بود. شدیدا علاقه مند مداحی بود. یعنی در مجالس ما اصلی ترین نوحه خوان علی بود. قرائت قرآن و اذان او فوق العاده بود. ولی علاقه شدیدش به مداحی بود، او با سوز درونی خودش بسیاری از رفقا را به راه خدا کشاند. ما باور کرده بودیم که امام عصرعج در دسترس است و در کنار ماست. بعد از شفا یافتن، علی روز به روز متحول شد، نوع نگرش او، اصلا نوع دنیایش عوض شد. انگار علی یکباره بزرگ‌تر شد. درحقیقت انگار از کودکی و نوجوانی رد شد. بعداز آن، حتی ارتباطاتش‌ و انتخاب دوستانش حساب شده تر شد. سعی می‌کرد انسان مفیدی برای جامعه باشد. عده‌ای از بچه ها را جمع کرد تا از نظر تربیتی بتواند برایشان تأثیر گذار باشد. برایشان کلاس های مختلف می‌گذاشت. از طرفی به شدت شوق شهادت داشت. بعد از آن، دیگر در جبهه در یک محیط مشخص نبود. هربار به یک لشکر و گردان می‌رفت. بیشتر با بچه های اطلاعات عملیات و تخریب بود.سعی می کرد بیشتر در جاهای خطرناک و با افراد غریبه باشد. بعد از آن حالات معنوی و دیدارهای علی با امام عصر(عج) ادامه یافت. هرچند که او به صراحت حرفی نمی‌زد. اما آن‌ها که دوستان خاص او بودند، متوجه این ماجرا بودند. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بیت المال راوی : حسین ڪفاش و برادر شهید به بیت المال خیلے اهمیت مےداد. در بین خانواده و دوستان و هم محل ها، حساسیت به بیت المال شهید سیفے زبانزد بود. از آنجا ڪه هم محل بودیم، یڪ روز با موتور از خانه آمدم بیرون، دیدم علے سیفے تو خیابان منتظر تاڪسے هستش. ظهر بود و مےخواست براے نماز جماعت برود. من موتور رو جلوے شهید نگه داشتم. گفتم علے بشین برسونمت، گفت خودم مےرم. هرچے اصرار ڪردم سوار نشد. وقتے ڪه به چهارراه رسیدم، یڪ ماشین تاڪسے از بغلم رد شد و بوق زد، دیدم علے سیفے تو تاڪسے نشسته. ناراحت شدم ڪه چرا سوار موتور من نشد. چند روز بعد دیدمش. گفتم:چرا سوار موتور نشدے⁉️ گفت موتورے ڪه تو سوارش بودے مال سپاه بود و بیت المال. نخواستم با این موتور به نماز برم، بعد صورتم رو بوسید و خداحافظے ڪرد... اما عجیب ترین چیزے ڪه درمورد بیت المال از علے دیدم، بر مےگردد به آخرین دیدار ما. یڪ روز بعد از ظهر ڪه شبش قرار بود براے آخرین بار به جبهه اعزام شود، آمد براے دیدن دوستانش و خداحافظے. 💠🔆💙💠🔆💙💠🔆💙💠 پیش ما ڪه آمد، پس از گفتن خاطره و..وقتے مےخواست برود گفت: این پوتین هاے ڪهنه و پاره مال ڪیه⁉️ گفتم: مال منه. بـےمقدمه گفت: پوتین ها رو با پوتین هاے من عوض مےڪنے⁉️ نگاه ڪردم و دیدم پوتین هاے علے بسیار نو و تمیزه. چون شوخ طبع بود گفتم شاید شوخے مےڪنه. اما او جدے مےگفت. مثل اینڪه یڪ ساعت قبل از حرف زدن با من، بهش پوتین نو تحویل داده بودند. گفتم: علے جان،برا چي مےخواے پوتین ڪهنه رو بگیرے و پوتین نو تحویل بدے❓ چیزے نگفت. فقط اصرار داشت ڪه این ڪار را انجام بدهم. بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیڪه. من باید برم یا شهید میشم یا...ولے دوست دارم اگه شهید شدم با پوتین هاے ڪهنه شهید شوم و پوتین هاےنو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده ڪنه. این ها براے بیت الماله. نباید به بیت المال ضرر بزنیم... موقع برگشتن از ڪردستان، یڪ شلوار ڪردے خیلے زیبا گرفته بود واسه خودش. من هم ڪه نوجوان بودم، چشمم افتاد به این شلوار،علے دید ڪه به شلوار ڪردے ڪلیڪ ڪردم و مےخوام بردارم براے خودم. ساڪش رو داد به من و گفت: زود برمےگردم❗️ علے رفت از بازار برایم یڪ شلوار ڪردے زیبا مثل همان خرید و آورد. خودش به سؤال درونے من پاسخ داد و گفت: چون این شلوار براے رزمنده ها و بیت المال هست، نمےتونم بدهم به شما. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
#بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت1⃣ «باطـن اعمـــــال» از روحانیون سرشناس یکے ا
📕 ✔️ ⃣ . «فقط در چند ثانیہ اتفاق افتاد» . در خیابانی دوطرفه می رفتم. خیابان خلوت بود. زانتیایی که از روبرو می‌آمد برای اینکه در چاله‌ مقابلش نیفتد فرمان را به سمت من چرخاند.🚘🕳 سرعت بالای زانتیا در چند ثانیه باعث این تصادف شد. کاپوت شکسته شد، شیشه مقابل مرا خرد کرد و همه در سر و سینه ام فرو رفت🧠🫁 . «من همه چیز را دیدم» . بعد از تصادف فقط صداها؁ مبهمے شنیدم و درد شدیدے را در سر و صورت و بدنم حس کردم؛ و بعد آرامش عمیقے را احساس کردم. خودم را از بیرون ماشین مےدیدم که پشت فرمان گیر کرده ام و مردم از اطراف دور ماشین جمع شده اند!👥🚘👥 مردم با اورژانس تماس گرفتند. راننده آمبولانس سریع به محل تصادف رسید.🚑 او را می شناختم، او هم مرا شناخت. از دوستان برادرم بود. خوب یادم هست که می گفت: اینکه پسر فلانی است... ادامه...⏬⏬...
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
📕 ✔️ ⃣1⃣ . ● موضوع کتاب :: تجربه‌ی نزدیک به مرگ و حق‌الناس👥