eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.4هزار ویدیو
191 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «ڪودڪی» راوی :: خواهر شهید و... یکی از مشکلات ما در مورد خاطرات دوران کودکی، فوت پدر و مادر شهید شهید سیفی بود. علی از دوران کودکی یتیم بزرگ شده بود. مادرش هم چند سال قبل از دنیا رفت. اما خواهر شهید این مشکل را تا حدودی حل کرد. ایشان گفتند:: قبل از تولد علی، مادر در خواب دیده بود که چندنفر آقا و خانم نورانی کنار حوض خانه ایستاده اند❗️ بعد به مادر گفتند:: فرزندی که از شما متولد می شود پسر است. نام او را علی بگذارید❗️ برادر طهماسبی از همرزمانش که به مراغه و دیدار مادر آمده بودند، از قول مادرش تعریف می کرد:: ↘️ من همیشه با وضو به علی شیر می دادم. یکبار در عالم رویا صدایی شنیدم❗️ به من گفتند:: این ، از آن به خوبی مواظبت کن. علی بعد از طی دوران طفولیت پا به مدرسه گذاشت و در دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بود که همگان را داشت. اوایل اوج گرفتن انقلاب بود که علی در مقطع ابتدایی درس می خواند. یک روز آمد خانه، مادر هم مشغول شستن لباس ها بود. علی داد زد:: مرگ برشاه... مرگ برشاه... مادر ناراحت شد، داد زد ساکت باش. الان... پدرم از اون طرف آمد و گفت:: خانم باهاش کار نداشته باش، اینا تو تاریخ هست❗️ ما تعجب کردیم. این حرف پدر یعنی چه⁉️ پدر ادامه داد:: وقتی رفته بودیم کربلا، آنجا ( از امام خمینی(ره)) شنیدم که زمانی می رسد، بچه هایی به دنیا می آیند که پشتیبان من خواهند بود و شاه از بین می رود. خواهرش می گفت:: همان دوران ابتدایی علی، در کوچه ما یکی از همسایه ها فوت کرد. او از خودش چندتا بچه قد و نیم قد به جا گذاشت. علی پول توجیبی می گرفت. اما هیچ ندیدیم برای خودش چیزی بخرد. بعد ها فهمیدیم که پول ها را می بُرد و برای آن بچه ها خرج می کرد هنوز دوره ابتدایی اش تمام نشده بود که سایه پدر را از دست داد و تحت تربیت مادری مهربان و متدین قرار گرفت. علی خیلی خوش قلب بود. با اینکه بیشتر بچه های یتیم، تشنه محبت هستند، اما او به همه محبت می کرد. وقتی نابینایی را می دید که نمی تواند از خیابان رد شود، دستش را می گرفت میبرد. علی از دوران طفولیت با مجالس عزاداری آشنا شد. در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی می پرداخت و بعد ها هیئتی در شهرستان مراغه شد. آهسته آهسته پایش به باز شد البته مادرم خیلی تلاش کرد که علی با رفقای مسجدی ارتباط پیدا کند. هنوز بود که در مسجد محل قرآن درس می داد. یک روزی آمد خانه به ما گفت:: امروز واسه نهار مهمون دارم، ما هم با چند تا از همسایه ها برای بیست نفر غذا حاضر کردیم. بعد از نماز ظهر و عصر دیدم در زدند. همه جا را آماده کردیم. در را باز کردم. با تعجب دیدم علی با چندین قد و نیم قد وارد شدند❗️ به علی گفتم:: مهمون که می گفتی این بچه ها هستن❓ جواب داد: بله❗️ بزرگتر ها رو همه دعوت می کنند، ولی این بچه های کلاس قرآن را... مهمونای واقعی این بچه ها هستند. از خیلی بدش می آمد. همیشه توصیه می کرد به عدم اسراف، حتی خودش هم نه اینکه بگه، عمل هم می کرد؛ مثلا موقع وضو گرفتن شیر آب را و... مادرش می گفت:: یکبار رفته بود مسجد جامع برای نماز، موقع برگشتن دیدم پاهاش مثل لبو قرمز شده❗️ گفتم:: پسر کفشات کو❓ در جواب گفت:: دادم به صاحبش و آمدم.(داده بود به بنده خدایی که کفش ) 🔻🔻🔻 منبع :: ↙️ کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌷در محضر علما🌷 راویان : آیت الله عابدی و رضا داوری مدت کوتاهی بعد از شفا يافتن، علی دوباره راهی جبهه شد. ارتباط علی با عالم بالا همچنان برقرار بود. اگر کسی علی را می شناخت، متوجه می شد که این اتفاقات از او بعید نیست. آیت الله عابدی که از دوستان و همرزمان علی بود، ماجرایی از قول یکی از روزنامه نگاران نقل کرد. این شخص می گوید:↪️ در یکی از خطوط پدافندى منطقه مهران، همراه با علی مستقر بودیم. یک روز متوجه رفتار غیر عادی علی شدیم هر چه اصرار کردیم حرفی نزد. فقط گفت: باید بروم خدمت آیت الله اشرفی اصفهانی در کرمانشاه. ظاهراً در خواب پیغامی از امام عصر(عج) شنیده بود که باید منتقل میکرد. مولای ما به علی می فرمايند: بروید خدمت آقای اشرفی اصفهانی و پیام ما را برسانید.... 🍀💐🥀🍀💐🥀🍀💐🥀 علی صبح رفت پیش فرمانده محور و درخواست مرخصی ساعتی کرد. این ها را بعدها که با علی بیشتر آشنا شدم از او و برخی دوستان شنیدم. علی راهی کرمانشاه و مستقیم به منزل آیت الله اشرفی می رود. روز جمعه بود. پاسدار ها می گویند: چیکار داری❓ می گوید: پیامی برای حضرت آیت الله دارم.... می گویند تو کيستى❓ میگه یه بسیجی و آن ها راهش نمی دهند. از علی آقا اصرار و از پاسداران امتناع. در نهایت علی آقا تصمیم به بازگشت می گیرد. هنوز از کوچه دور نشده بود که، آیت الله اشرفی دوان دوان از منزل بدون عمامه و عبا بیرون آمد و خطاب به محافظان می گوید: شما یک جوان👤 را ندیدید که سراغ مرا گرفته و پیامی آورده باشد. پاسدار ها ماجرا را گفته و سریع می روند او را پیدا کنند... آیت الله همان سر کوچه منتظر ماند تا ایشان را آوردند. محافظان می گفتند: آن ها همدیگر را در آغوش کشيدند و رفتند داخل منزل. 🦋🌹🌻🦋🌹🌻🦋🌹🌻 آیت الله عابدی در مورد اولین حضور علی در منزل آقای اشرفی ادامه می دهند: پس از دقایقی سکوت، آیت الله اشرفی این شعر حافظ را خواند: ای پیک راستان خبر يار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو ما محرمان خلوت اُنسيم، غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگو... بر این فقير، نامه ی آن محتشم بخوان با این گدا حکایت آن پادشه بگو.... (غزل415حافظ) آخر این شعر می رسد به اینجا که خلاصه اگر دوباره خدمت آن یار رسیدی، سلام ما را برسان. این شعر را آقای اشرفی می خواند. می دانید آيت الله اشرفی اصفهانی کسی است که امام راجع به ایشان می فرمايند: من از ارادتمندان آقای اشرفی بودم. سکوت در جلسه حاکم بود شهید سیفی در پاسخ شعر ایشان، غزل دیگری از حافظ می خواند. غزلی که بیانگر حالات درونی و پاسخی به غزل آیت الله اشرفی است: درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس آن چنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده ام که مپرس سوی من لب چه مى گزی که مگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «غواصی» راوی: حمید رضا رضایی مدت ها از حضور آقای سیفی در لشگر گذشت. نیروهای لشگر و گردان ما مشغول تمرین غواصی شدیم. هر روز می رفتیم مانور و تمرین غواصی. یه روز به آقا سیفی گفتم: آقای سیفی خیلی میری تبليغ گفت: چطور مگه، وظیفه ی من تبلیغ است، طلبه ام باید برم. باز دوباره اون صراحت کار دستم داد. من گفتم: میدونم وظیفه هست و طلبه ای، امروز ميرى گردان بلال، فردا ميرى گردان عمار، بعد ميرى گردان تخريب و.... پس کی آموزش غواصی میبینی⁉️ گفت منظورت چیه❓ گفتم منظورم اینه که وقتی ما رفتیم عملیات، تو رو نمی برن، تو حاج آقایی دیگه، تو که آموزش غواصی ندیدی. تو رو نمیبرن. یه دفعه دیدم رنگش چهره اش عوض شد. با همین حرف من گفت جدی میگی⁉️ گفتم: قاعده اش اینه. یعنی از نظر نظامی شما الان تو گروهان غواصی، ولی هیچ دوره غواصی ندیدی. خُب ما چطوری شما رو شب عملیات با خودمون ببریم❓ یه فکری کرد و گفت: پس من برنامه ام رو یه جوری تنظیم میکنم که هر وقت آموزش غواصی باشه منم باشم. گفتم میل خودته. ولی اگه با ما نباشی می زاريمت نگهبان چادرها. 🦚🌸🍂🦚🌼🍃🦚🍂🌸 گفت: نه اینجوری نیست، من باید بیام. از فردای اون روز که من این حرفو زدم دیدم ایشون نفر اول صف وايساده، من هم با خنده گفتم: شیخ علی شوخی بود. گفت: این حرفا نیست، من باید بیام. خدا رحمت کنه، فرمانده گروهان غواص گفت: آقای سیفی اینجا چیکار میکنی❓ گفت: دیگه حالا، بالاخره هروقت آدم برگرده برگشته، ما حالا اومدیم. چون همه او را دوست داشتن، دیگه بیشتر از این اذيتش نکردن، گفتن خیلی خُب بیا. رفتیم آموزش های غواصی رو شروع کردیم. خیلی هم سخت بود. می دونيد تو آموزش غواصی کار سخته، حالا شما ببینید یک طلبه ای اومده وسط یه جمع کارکُشته. چون این گردان حمزه افراد نظامی کار کشته ای داشت. انصافاً هم قوی💪🏼 بودند. حالا آقای سیفی اومده تو این جمع، ولی خوب پیش رفت. اصلاً احساس خستگی نمی کرد، مثلاً ما وقتی می رفتیم آموزش و برمی گشتيم، استراحت می کردیم. ولی آقای سیفی تازه می رفت سخنرانی، آموزش های غواصی خیلی سخته، آب رودخانه دز که در واقع محل قرارگاه لشگر ما بود، آن هم در زمستان بسیار سرد❄️ بود. آب کوهستان هم می آمد توی آن و دوتا سرما باهم می شد. هم آب سرد، هم هوا سرد، سرمايش آنقدر که بدن تحمل نمی کنه. یعنی باید خیلی توش بمانی تا بدن رو سازگار کنی تا بتوانی تو این آب بمونى. حالا آقای سیفی اومد تو این جمع و داره آموزش می بینه، اونم چه آموزش های سختی❗️ یادم هست یکی از آموزش ها این بود که ما یک کیلومتر خلاف جهت آب شنا کنیم خلاف جریان رودخانه خیلی کار سختیه.... ...توی همه ی مسیرها آقای سیفی بود، به خاطر اینکه خط نخوره. چون افرادی که بدنشون تو این آزمایش اجازه نمی داد، یا اینکه نمی تونستن، خطشون می زدند. مثلا ما روز اول ۱۵۰ نفر بودیم، ولی روز آخر ۴۲ نفر شدیم.... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️