eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
856 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 این طفل سیزده ساله (قاسم) در کنار مجلس نشسته است. وقتی که اباعبدالله این مژده را می‌دهد که فردا همه شهید می‌شوند، او با خود فکر می‌کند که شاید مقصود، مردان بزرگ باشد و ما بچه‌ها مشمول نباشیم. یک بچه سیزده ساله حق دارد چنین فکر کند. نگران است، مضطرب است. یکمرتبه سر را جلو آورد و عرض کرد: «یا عَمّا! وَ انَا فیمَنْ یقْتَلُ؟» آیا من هم فردا کشته خواهم شد یا کشته نمی‌شوم؟ حسین بن علی نگاه رقّت آلودی کرد. فرمود: پسر برادر! من اول از تو سؤالی می‌کنم. سؤال مرا جواب بده، بعد به سؤال تو پاسخ می‌دهم. عرض کرد: عمو جان بفرمایید! فرمود: مرگ در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فوراً گفت: عمو جان! «احْلی‏ مِنَ الْعَسَلِ» چنین مرگی در کام من از عسل شیرین‏تر است (یعنی من که می‌پرسم، برای‏ این است که می‏ترسم فردا این موهبت شامل حال من نشود). فرمود: بله فرزند برادر! تو هم فردا شهید خواهی شد اما بعد از آنکه مبتلا به یک بلای بسیار سخت و یک درد بسیار شدید می‌شوی. ولی اباعبدالله توضیح نداد که این بلا چیست. اما روز عاشورا روشن کرد که مقصود اباعبدالله چیست....😔😭
🌱 قاسم به میدان می‌رود. چون کوچک است، اسلحه ‏ای که با تن او مناسب باشد، نیست. ولی در عین حال شیربچه است، شجاعت به خرج می‌دهد، تا اینکه با یک ضربت که به فرقش وارد می‌آید از روی اسب به روی زمین می‏ افتد. حسین با نگرانی بر در خیمه ایستاده، اسبش آماده است، لجام اسب را در دست دارد، مثل اینکه انتظار میکشد. ناگهان فریاد «یا عَمّاهْ» در فضا پیچید، عموجان من هم رفتم، مرا دریاب! 😭😭😭 مورخین نوشته‌اند حسین مثل باز شکاری به سوی قاسم حرکت کرد. کسی نفهمید با چه سرعتی بر روی اسب پرید و با چه سرعتی به سوی قاسم حرکت کرد. عده زیادی از لشکریان دشمن (حدود دویست نفر) بعد از اینکه جناب قاسم روی زمین افتاد، دور بدن این طفل را گرفتند برای اینکه یکی از آنها سرش را از بدن جدا کند. یکمرتبه متوجه شدند که حسین به سرعت می‌آید. مثل گله روباهی که شیر را می‌بیند فرار کردند و همان فردی که برای بریدن سر قاسم پایین آمده بود، در زیر دست و پای اسبهای خودشان لگدمال و به درک واصل شد. آنقدر گرد و غبار بلند شده بود که کسی نفهمید قضیه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند. «فَاذَنْ جَلَسَ الْغُبْرَةُ» تا غبارها نشست، دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سر او را به دامنّ گرفته است. فریاد مردانه حسین را شنیدند که گفت: «عَزیزٌ عَلی‏ عَمِّک انْ تَدْعُوَهُ فَلایجیبُک اوْ یجیبُک فَلاینْفَعُک» فرزند برادر! چقدر بر عموی تو ناگوار است که فریاد کنی و عموجان بگویی و نتوانم به حال تو فایده‌ای برسانم، نتوانم به بالین تو بیایم و یا وقتی که به بالین تو می‌آیم کاری از دستم برنیاید. 😭😭😭😭
💔 چقدر بر عموی تو این حال ناگوار است‏! راوی گفت : در حالی که سر جناب قاسم به دامن حسین است، از شدت درد پاشنه پا را محکم به زمین میکوبد. در همین حال «فَشَهِقَ شَهْقَةً فَماتَ» فریادی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد. یک وقت دیدند اباعبدالله بدن قاسم را بلند کرد و بغل گرفت. دیدند قاسم را میکشد و به خیمه گاه می‌آورد. خیلی عظیم و عجیب است : وقتی که قاسم می‌خواهد به میدان برود، از اباعبدالله خواهش می‌کند. اباعبدالله دلش نمی‌خواهد اجازه بدهد. وقتی که اجازه می‌دهد، دست به گردن یکدیگر می‌اندازند، گریه می‌کنند تا هر دو بیحال می‌شوند. اینجا منظره برعکس شد؛ یعنی اندکی پیش، حسین و قاسم را دیدند درحالی که دست به گردن یکدیگر انداخته بودند ولی اکنون می‌بینند حسین قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهایش به پایین افتاده است چون دیگر جان در بدن ندارد. 😭😭
🌱 در روز عاشورا می‌آید بر درِ خیمه می‌آیستد، خطاب می‌کند به خواهر بزرگوارش: یا اختاه! ایتینی بِوَلَدِی الرَّضیع‏ طفل شیرخوار مرا بیاور، حَتّی‏ اوَدِّعَهُ‏ برای اینکه می‌خواهم با او هم وداع و خداحافظی کنم. با اینکه مادر این طفل در آنجا حیات دارد، ولی اباعبدالله می‌خواهد ثابت کند که قافله سالار بعد از من زینب است، لذا به خواهرش خطاب می‌کند. زینب می‌رود طفل شیرخوار اباعبدالله را می‌آورد.   حسین به چهره این طفل نگاهی می‌کند. چند روز است که مادرش [سیراب نبوده است‏] خود به خود در این طفل اباعبدالله آثار گرسنگی و تشنگی پیداست. حسین که کانون محبت است، این طفل را می‌گیرد برای اینکه ببوسد. دشمن به یکی از افراد عسکر خودش فرمان می‌دهد که ببین چه هدف خوبی پیدا کردی، اگر بتوانی مهارت به خرج بدهی نشانه کنی. می‌گوید: چه را نشانه کنم؟ می‌گوید: کودک را. همان‏طور که طفل در دست اباعبدالله است، یک وقت می‌بینند مثل مرغ سربریده دارد دست و پا می‌زند. ولی حسین، آن کوه وقار، کاری که می‌کند این است که مشت‌هایش را پر از خون می‌کند و به طرف آسمان می‏پاشد: هَوْنٌ عَلَی ا نَّهُ بِعَینِ اللهِ‏ در راه رضای حق است و چشم حق دارد می‌بیند، دیگر بر حسین ناگوار نیست. 😭😭
🌱 نوشته‌اند تا اصحاب زنده بودند، تا یک نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر، از خاندان امام حسین، از فرزندان، برادرزادگان، برادران، عموزادگان به میدان برود. می‌گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏ مان را انجام بدهیم، وقتی ما کشته شدیم خودتان می‌دانید. اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد. آخرین فرد از اصحاب اباعبدالله که شهید شد، یکمرتبه ولوله ‏ای در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد. همه از جا حرکت کردند. نوشته‌اند: «فَجَعَلَ یودَعُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً» شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظی کردن، دست به گردن یکدیگر انداختن، صورت یکدیگر را بوسیدن. از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسی که موفق شد از اباعبدالله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود اباعبدالله درباره‌اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین فرد به پیغمبر بوده است. سخن که می‌گفت گویی پیغمبر است که سخن می‌گوید. آنقدر شبیه بود که خود اباعبدالله فرمود: خدایا خودت می‏دانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر می‌شدیم، به این جوان نگاه می‌کردیم. آیینه تمام نمای پیغمبر بود. این جوان آمد خدمت پدر، گفت: پدرجان! به من اجازه جهاد بده. درباره بسیاری از اصحاب، مخصوصاً جوانان، روایت شده که وقتی برای اجازه گرفتن نزد حضرت می‌آمدند، حضرت به نحوی تعلّل می‌کرد (مثل داستان قاسم که مکرر شنیده‌اید) ولی وقتی که علی اکبر می‌آید و اجازه میدان می‌خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین می‌اندازند. جوان روانه میدان شد. نوشته‌اند اباعبدالله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود: «ثُمَّ نَظَرَ الَیهِ نَظَرَ ائِسٍ» به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدی که به جوان خودش نگاه می‌کند. ناامیدانه نگاهی به جوانش کرد، چند قدمی هم پشت سر او رفت. اینجا بود که گفت: خدایا! خودت گواه باش که جوانی به جنگ اینها می‌رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه ‏تر است. جمله‌ای هم به عمر سعد گفت، فریاد زد به طوری که عمر سعد فهمید: "یابْنَ سَعْدٍ قَطَعَ اللهُ رَحِمَک" خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردی. 😭😭
🌱 این‏طور بود که علی اکبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند که جناب علی اکبر با شهامت و از جان گذشتگی بی‌نظیری مبارزه کرد. بعد از آن که مقدار زیادی مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش- که این جزء معمای تاریخ است که مقصود چه بوده و برای چه آمده است؟- گفت: پدرجان‏ «الْعَطَش»! تشنگی دارد مرا میکشد، سنگینی این اسلحه مرا خیلی خسته کرده است، اگر جرعه ‏ای آب به کام من برسد نیرو می‌گیرم و باز حمله می‌کنم. این سخن جان اباعبدالله را آتش می‌زند، می‌گوید: پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است، ولی من به تو وعده می‌دهم که از دست جدّت پیغمبر آب خواهی نوشید. این جوان می‌رود به میدان و باز مبارزه می‌کند. مردی است به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوی حدیث است، مثل یک خبرنگار در صحرای کربلا بوده است. البته در جنگ شرکت نداشته ولی اغلب قضایا را او نقل کرده است. می‌گوید: کنار مردی بودم. وقتی علی اکبر حمله می‌کرد، همه از جلوی او فرار می‌کردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعی بود، گفت: قسم می‌خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت. من به او گفتم: تو چکار داری، بگذار بالأخره او را خواهند کشت. گفت: خیر. علی اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان به علی اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طوری که دستهایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمی‌توانست تعادل خود را حفظ کند. در اینجا فریاد کشید: «یا ابَتاه! هذا جَدّی رَسولُ الله» پدر جان! الآن دارم جدّ خودم را به چشم دل می‌بینم و شربت آب می‏نوشم. 😭😭😭 اسب، جناب علی اکبر را در میان لشکر دشمن برد، اسبی که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم. اینجاست که جمله عجیبی نوشته‌اند: «فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الی‏ عَسْکرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً»
🌱 در شب عاشورا اول کسی که نسبت به اباعبدالله اعلام یاری کرد، همین برادر رشیدش ابوالفضل بود. آنچه که در تاریخ مسلم است، ابوالفضل بسیار رشید، بسیار شجاع، بسیار دلیر، بلند قد و خوشرو و زیبا بود (وَ کانُ یدْعی‏ قَمَرَ بنی هاشم) که او را «ماه بنی هاشم» لقب داده بودند. اینها حقیقت است. شجاعتش را البته از علی علیه السلام به ارث برده است. داستان مادرش حقیقت است که علی به برادرش عقیل فرمود: عقیل! زنی برای من انتخاب کن که‏ «وَلَدَتْهَا الْفُحولَةُ» از شجاعان به دنیا آمده باشد. «لِتَلِدَ لی فارِساً شُجاعاً» دلم می‌خواهد از آن زن فرزند شجاع و دلیری به دنیا بیاید. عقیل، امّ البنین را انتخاب می‌کند و می‌گوید این همان زنی است که تو می‌خواهی. تا این مقدار حقیقت است. آرزوی علی در ابوالفضل تحقق یافت.
🌱 روز عاشورا می‌شود، بنابر یکی از دو روایت، ابوالفضل می‌آید جلو، عرض می‌کند برادر جان، به من هم اجازه بفرمایید، این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمی‌آورم، می‌خواهم هرچه زودتر جان خودم را قربان شما کنم. من نمی‌دانم روی چه مصلحتی- خود ابا عبدالله بهتر می‌دانست- فرمود: برادرم! حالا که می‌خواهی بروی، پس برو بلکه بتوانی مقداری آب برای فرزندان من بیاوری. (این را هم عرض کنم: لقب «سقّا» (آب‌‏آور) قبلاً به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون یک نوبت یا دو نوبت دیگر در شبهای پیش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشکافد و برای اطفال ابا عبدالله آب بیاورد. این‏جور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند؛ خیر، سه شبانه روز بود که [از آب‏] ممنوع بودند، ولی در این خلال توانستند یکی دو بار آب تهیه کنند. از جمله در شب عاشورا تهیه کردند، حتی غسل کردند، بدنهای خودشان را شستشو دادند) فرمود: چَشم. حالا ببینید چه منظره باشکوهی است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاوری است، چقدر انسانیت است، چقدر شرف است، چقدر معرفت است، چقدر فداکاری است! یکتنه خودش را به این جمعیت می‌زند. مجموع کسانی را که دور این آب را گرفته بودند چهارهزار نفر نوشته‌اند. خودش را وارد شریعه فرات می‌کند. اسب خودش را داخل آب می‌برد. این را همه نوشته‌اند: اول، مشکی را که همراه دارد پر از آب می‌کند و به دوش می‌گیرد. تشنه‌ است، هوا گرم است، جنگیده است، همین طوری که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست می‌‏بَرد زیر آب، مقداری آب با دو مشت خودش تا نزدیک لبهای مقدس می‌آورد. آنهایی که از دور ناظر بوده‌اند گفته‌اند اندکی تأمل کرد، بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روی آب ریخت. آنجا کسی ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید، اما وقتی بیرون آمد یک رجزی خواند که در این رجز مخاطب خودش بود نه دیگران. از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید. دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب می‌کند، می‌گوید: ای نفس ابوالفضل! می‌خواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانی. حسین دارد شربت مرگ می‌‏نوشد، حسین با لب تشنه‌ در کنار خیمه‌ها ایستاده است و تو می‌خواهی آب بیاشامی؟! پس مردانگی کجا رفت؟ شرف کجا رفت؟ مواسات کجا رفت؟ همدلی کجا رفت؟ مگر حسین امام تو نیست؟ مگر تو مأموم او نیستی؟ مگر تو تابع او نیستی؟ هرگز دین من به من اجازه نمی‌دهد، هرگز وفای من به من اجازه نمی‌دهد. 😔💔
🍃 [حضرت] ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد، خواست از داخل نخلستان برگردد (قبلاً از راه مستقیم آمده بود) چون می‌دانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد. تمام همّتش این است که این آب را به سلامت برساند، برای اینکه مبادا تیری بیاید و به این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود. در همین حال بود که یکمرتبه دیدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه تازه‌‏ای پیش آمده است. فریاد کرد: وَاللهِ انْ قَطَعْتُموا یمینی‏ انّی احامی ابَداً عَنْ دینی‏ وَ عَنْ امامٍ صادِقِ الْیقینِ‏ نَجْلُ النَّبِی الطّاهِرِ الْامینِ‏ 😭😭😭😭 به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید، من دست از دامن حسین برنمی دارم. طولی نکشید که رجز عوض شد: یا نَفسُ لا تَخْشَ مِنَ الْکفّارِ وَابْشِری بِرَحْمَةِ الْجَبّارِ مَعَ النَّبِی السَّیدِ الُمخْتارِ قَدْ قَطَعوا بِبَغْیهِمْ یساری‏ در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است. این گونه نوشته‌اند : با آن هنر فروسیتی که [در او] وجود داشته است، به هر زحمت بود این مشک آب را چرخاند و خودش را روی آن انداخت. دیگر من نمی‌گویم چه حادثه‌ای پیش آمد، چون خیلی جانسوز است....😭
💔 اشعاری است از مادرش ‏امّ البنین، چون شب معمول است که ذکر مصیبت این مرد بزرگ می‌شود، آن را هم عرض می‌کنم. امّ البنین مادر در حادثه کربلا زنده بود ولی در کربلا نبود، در مدینه بود. در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند. این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع می‌آمد و در آنجا برای فرزندان خودش نوحه سرایی می‌کرد. نوشته‌اند اینقدر نوحه سرایی این زن دردناک بود که هر که می‌آمد گریه می‌کرد، حتی مروان حکم که از دشمن ترین‏ دشمنان بود. این زن گاهی در نوحه سرایی خودش همه بچه هایش را یاد می‌کند و گاهی بالخصوص ارشد فرزندانش را. ابوالفضل، هم از نظر سنی ارشد فرزندان او بود، هم از نظر کمالات جسمی و روحی. من یکی از دو مرثیه‌‏ای را که از این زن به خاطر دارم برای شما می‌خوانم. به طور کلی عربها مرثیه را خیلی جانسوز می‌خوانند. این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهی این گونه می‌خواند، می‌گوید: یا مَنْ رَأَی الْعَبّاسَ کرَّ عَلی‏ جَماهیرِ النَّقَدِ وَ وَراهُ مِنَ ابْناءِ حَیدَرَ کلُّ لَیثٍ ذی لَبَدٍ انْبِئْتُ أنَّ ابْنی اصیبَ بِرَأْسِهِ مَقْطوعَ یدٍ وَیلی عَلی‏ شِبْلی امالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ لَوْ کانَ سَیفُک فی یدَیک لَما دَنی‏ مِنْک احَدٌ می‌گویدای چشم ناظر، ای چشمی که در کربلا بودی و آن مناظر را می‌دیدی، ای کسی که در کربلا بودی و می‌دیدی، ای کسی که آن لحظه را تماشا کردی که شیر بچه من ابوالفضل از جلو، شیربچگان دیگر من پشت سرش بر این جماعت پست حمله برده بودند، ای چنین شخصی، ای حاضر وقعه کربلا، برای من یک قضیه‌‏ای نقل کرده‌اند، من نمی‌دانم راست است یا دروغ، آیا راست است؟ به من این‏جور گفته‌اند، در وقتی که دستهای بچه من بریده بود، عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد، آیا راست است؟ 😭😭😭😭 بعد می‌گوید : ابوالفضل، فرزند عزیزم! من خودم می‌دانم اگر تو دست می‌داشتی مردی در جهان نبود که با تو روبرو بشود. اینکه آمدند چنین جسارتی کردند برای این بود که دستهای تو از بدن بریده شده بود.... 😭😭😞😞
🌱 نوشته‌اند در وقتی که حضرت سیدالشهداء به طرف کربلا می‌آمدند، مکرر افراد به ایشان برخورد می‌کردند و هرکس برخورد می‌کرد می‌گفت: آقا نرو خطر جانی دارد. حضرت هم به هریک از اینها جوابی می‌داد و البته جوابها همه در همین حدود بود که نه، من باید بروم. یکی از آنها وقتی که با حضرت ملاقات کرد گفت: مصلحت نیست، نروید. فرمود: من به تو همان جوابی را می‌دهم که یکی از صحابه رسول خدا به شخصی که می‌خواست او را از شرکت در جهاد اسلامی منع کند داد. آنوقت حضرت سیدالشهداء این شعرها را برای او خواندند : سَأَمْضی وَ ما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَی الْفَتی‏ اذا ما نَوی‏ حَقّاً وَ جاهَدَ مُسْلِما وَ واسَی الرِّجالَ الصّالِحینَ بِنَفْسِهِ‏ وَ فارَقَ مَثْبوراً وَ خالَفَ مُجْرِما خواهم رفت. مرگ برای انسان جوانمرد ننگ نیست اگر در راه حق جهاد کند و در حالی که مسلم است کوشش به خرج بدهد (نیتش حق باشد و در حالی که مسلم است مجاهده و جهاد کند) و با مردان صالح مواسات و همگامی و همدردی نماید، و برعکس راه خودش را از مردم بدبخت هلاک شده و مجرم و گناهکار جدا کند. فَانْ عِشْتُ لَمْ انْدَمْ وَ انْ مِتُّ لَمْ ا لَمْ‏ کفی‏ بِک ذُلًاّ انْ تَعیشَ وَ تُرْغَما من یا زنده می‏‌مانم یا می‌‏میرم، از این دو خارج نیست. این راهی که من می‌روم هر دو طرفش برای من خیر و سعادت است. اگر زنده بمانم مورد مذمت نیستم چون من از مرگ فرار نکردم و از این آزمایش موفق بیرون آمدم، از مرگ نترسیدم و زنده ماندم. چنین زندگی برای من ننگ و مذموم نیست. اگر هم بمیرم مورد ملامت نیستم.
🌱 کفی‏ بِک ذُلًاّ انْ تَعیشَ وَ تُرْغَما (همه این سه شعر برای این مصراع آخر است) برای تو این ذلت و بدبختی بس که زنده بمانی و دماغت به خاک مالیده باشد. دیگر بدبختی و ذلتی بالاتر از این زندگی نیست. اشعار دیگری هست که یا از خود ایشان است و یا از پدر بزرگوارشان علی علیه السلام و در دیوان منسوب به امیرالمؤمنین هست، ولی به هر حال نقل شده که ایشان این شعرها را با خودشان زمزمه می‌کردند. می‌فرماید : فَانْ تَکنِ الدُّنْیا تُعَدُّ نَفیسَةً فَدارُ ثَوابِ اللهِ اعْلی‏ وَ انْبَلُ‏ اگرچه دنیا خیلی زیبا و دوست داشتنی شمرده می‌شود که انسان نمی‌خواهد از آن دل بکند، اما خانه آخرت هزاران درجه بالاتر و عظیم‏تر است. کسی اسیر دنیا می‌شود که با عوالم دیگر آشنایی نداشته باشد. وَ انْ تَکنِ الْامْوالُ لِلتَّرْک جَمْعُها فَما بالُ مَتْروک بِهِ الْمَرْءُ یبْخَلُ‏ اگر مال و ثروت دنیا آخرش برای گذاشتن و رفتن است، چرا انسان تا زنده است بخل و امساک داشته باشد؟! چرا تا زنده است جود و بخشش نکند، کمک و دستگیری نکند؟! وَ انْ تَکنِ الْابْدانُ لِلْمَوْتِ انْشِئَتْ‏ فَقَتْلُ امْرِئٍ بِالسَّیفِ فِی اللهِ افْضَلُ‏ اگر این بدنهای ما عاقبت می‏‌میرند و هرچه هم خودمان را از شمشیرها دور نگه داریم آخرش یک تب، یک میکروب ما را از بین می‌برد، آری اگر این بدن برای مردن است پس چه از این زیباتر که این بدن در راه خدای متعال قطعه قطعه بشود. حالا شما حالت روحی این کسی را که این شعرها را با خودش زمزمه می‌کند مجسم بکنید آن وقتی که عملًا دارد در کربلا بدنش قطعه قطعه می‌شود. درست حالت انسانی است که خودش را در اختیار یک آرایشگر قرار داده است و آرایشگر دارد او را زیبا می‌کند. او وقتی که می‌بیند این خون که عاقبت روی زمین می‏ریزد اکنون دارد در راه خدا می‏ریزد، این پیشانی در راه خدا شکاف می‌خورد، این سینه در راه خدا تیر زهرآلود در آن فرو می‌رود، [احساس زیبایی می‌کند.] در قسمت مقدّم بدنش، شمردند صدها اثر زخم از تیر و نیزه و غیر اینها بود؛ یعنی صدها افتخار، صدها زینت، صدها مدال بر سینه حسین چسبیده بود. برای او زینت است، افتخار و مدال است. از نظر آن دیگری جنایت است. او جنایت می‌کند، جنایت او برای این شخص که برادری می‌کند افتخار و مدال است....
🌱 آن لحظات آخر را اباعبدالله دارد طی می‌کند. آنجا که حضرت افتاده بودند، چون زمین پایینی بود آن را «گودال قتلگاه» نامیده‌اند؛ نقطه‌ای بود که وقتی حضرت اندکی از آن دور می‌شدند [اهل بیت‏] ایشان را نمی‏دیدند و از حالشان آگاه نبودند. 😭😭😭 لحظات آخر است. آنچنان زخمهای زیاد، رفتن خون و تشنگی بر حضرت غلبه کرده است که دیگر قدرت بپاخاستن ندارد. آسمان در نظرش تاریک و تیره است. دشمن می‌خواهد به خیام حرمش بریزد، جرأت نمی‌کند، می‌گوید نکند حسین حیله جنگی به کار برده، چون می‌دانستند که اگر نیرو در بدن او باشد احدی نمی‌تواند در مقابل او مقاومت کند. یک کسی می‌خواهد برود سر مقدسش را از بدنش جدا کند، جرأت نمی‌کند نزدیک بشود. نقشه چنین کشیدند که گفتند حسین مردی است غیور، غیرة الله است، محال است که جان در بدنش باشد و بتواند تحمل کند که در زندگی او به خیام حرمش ریخته‏ اند. آزمایش زنده بودن یا نبودن حسین این بود که ناگاه لشکر به طرف خیام حرم اباعبدالله هجوم آورد. حضرت احساس کرد. با زحمت روی کنده‌های زانو بپا ایستاد، ظاهراً با تکیه دادن به شمشیر خودش. فریاد مردانه‏‌اش در آن وادی بلند شد (آنجا هم دم از غیرت و حرّیت می‌زند) : وَیلَکمْ یا شیعَةَ آلِ ابی سُفْیانَ! انَا اقاتِلُکمْ وَ انْتُمْ تُقاتِلونَنی وَ النِّساءُ لَیسَ عَلَیهِنَّ جُناحٌ‏ 😒ای خودفروختگان به آل ابی سفیان! با من می‏جنگید و من با شما می‏جنگم، زن و بچه چه تقصیری دارند؟! کونوا احْراراً فی دُنْیاکمْ‏ اگر خدا را نمی‌شناسید، اگر به معاد ایمان ندارید، آن شرفی که یک انسان باید داشته باشد کجا رفت؟! حرّیت و آزادیتان کجا رفت؟! 😭😭😭😭
🌱 حال (ع) در صحرای کربلا و روز ما می‌بینیم نه تنها امام صادق چنین شهادتی می‌دهند، بلکه برای افراد دشمن که در صحنه کربلا بودند همین قضیه از روی آثار ظاهری که در امام حسین می‌دیدند روشن شد. یکی از کسانی که جزء افراد عمر سعد است و قضایا را نقل کرده، درباره امام حسین می‌گوید: فَوَ اللهِ ما رَأیتُ مَکثورآ قَطُّ قَدْ قُتِلَ وُلْدُهُ وَ أهْلُ بَیتِهِ وَ أصْحابُهُ أرْبَطَ جَأْشآ مِنْهُ. یعنی به خدا قسم من مصیبت زده‌ای که فراوان بر او بلایا و شداید هجوم آورده باشد و فرزندانش و خاندانش و اصحاب بزرگوارش کشته شده باشند مانند این مرد اینقدر قوی القلب ندیده‌ام. این شخص این جمله را در لحظه‌ای گفته است که همه یاران حضرت شهید شده بودند و حضرت تنهای تنها بود. شخص دیگری که در صحنه کربلا تماشاچی بوده و می‌خواسته خبرنگاری کند بالاتر از این گفته. این شخص گویا در آخر کار دلش به رحم آمد. رفت پیش عمر سعد و گفت: پسر سعد! تو که می‌دانی چیزی از عمر حسین بن علی که الآن در آن گودال افتاده باقی نمانده، من از تو فقط یک خواهش دارم، اجازه بده مقداری آب به او برسانم. عمر سعد اجازه داد. او مقداری آب تهیه کرد. وقتی که می‌آمد آن لعین ازل و ابد را دید. گفت: کجا می‌روی؟ جواب داد: می‌خواهم به حسین بن علی آب برسانم. 😭😭😭فورا سر حضرت را که مخفی کرده بود نشان داد و گفت: کار تمام شد. 💔حال، این شخص که اینقدر تحت تأثیر احساسات بوده می‌گوید : فَوَ اللهِ ما رَأیتُ قَتیلاً مُضَمَّخآ بِدَمِهِ أحْسَنَ مِنْهُ وَ لا أنْوَرَ وَجْهآ، وَ لَقَدْ شَغَلَنی نورُ وَجْهِهِ وَ جَمالُ هَیئَتِهِ عَنِ الْفِکرِ فی قَتْلِهِ یعنی آن درخشانی چهره آنچنان مرا مجذوب کرد که یادم رفت درباره کشته شدنش فکر کنم....
: روز یازدهم ( ) ـ ظاهرآ بعد از ظهر ـ اسرا را حرکت دادند در حالی که شبِ گذشته شب بسیار سختی بوده است، خیمه‌های اینها را آتش زده بودند، نه مسکنی، نه مأوایی، نه قافله‌سالاری، نه غذایی، نه آبی و نه لباسی. مرکبهایی که برای اینها تهیه کرده بودند و شترهایی که آوردند، پالان داشتند ولی جهاز نداشتند یعنی پالانهای چوبی داشتند، مخصوصآ برای اینکه این اسرا بیشتر آزار ببینند. عَلی بَعیرٍ بِغَیرِ وِطاءٍ (تعبیر سید بن طاوس است). «وطاء» آن جامه‌هایی را می‌گویند که روی پالان حیوان می‌اندازند که وقتی انسان سوار می‌شود ناراحت نشود و الّا چوب و مانند آن معلوم است که خودش یک زجر است. آمدند و اینها را سوار کردند. اسرا در تمام شب به دستور قبلی اباعبدالله که فرمود از جای خودتان بیرون نیایید، و زینب خیلی مراقب بود متفرق نشوند، بیرون نیامده بودند و نمی‌توانستند برای زیارت اجساد شهدای خودشان بیرون بیایند، ولی همین که اینها را حرکت دادند ـ تعبیر سید بن طاوس که مقتل نوشته است این است ـ مثل اینکه همه یک آرزویی دارند؛ نمی‌گوید که زینب گفت یا امّ کلثوم گفت یا زین‌العابدین گفت یا فلان طفل گفت، می‌گوید: «فَقُلْنَ بِحَقِّ اللهِ اِلّا مَرَرْتُمْ بِنا اِلی مَصْرَعِ الْحُسَینِ» یعنی تمام زنها یکصدا گفتند: شما را به حق خدا قسم، حالا که می‌خواهید ما را از این سرزمین ببرید، از کنار خوابگاه عزیزان ما ببرید، می‌خواهیم برای آخرین بار با بدنهای عزیزان خودمان خداحافظی کنیم. این خواهش مورد قبول واقع شد. اینها را سوار کردند. چند قدمی بیشتر فاصله نبود. تا اینها را آوردند و چشم اینها به بدنهای مقدس افتاد، همه بی‌اختیار خودشان را از روی مرکبها به روی زمین پرتاب کردند. هر زنی به سراغ عزیزی از عزیزانش رفت. زینب (سلام الله علیها) پسری در کربلا دارد. در روز این پسر شهید می‌شود. زینب حتی از خیمه بیرون نمی‌آید که برای پسر خودش یک بیتابی خاصی کرده باشد. یکی برای جناب علی‌اکبر بیرون آمده است و یکی برای خود اباعبدالله. اینجا هم هیچ فکر نمی‌کند که فرزندی دارد، همه‌اش متوجه برادرش است، می‌رود بدن مقدس اباعبدالله را از لابلای شمشیر شکسته‌ها، نیزه شکسته‌ها، سنگها، کلوخها، وضعهای عجیب بدنها پیدا کند. او آشنا بود، می‌شناخت. در مقاتل چنین نوشته‌اند: «فَوَجَدَتْهُ جُثَّةً بِلا رَأسٍ عارٍ عَنِ اللِّباسِ.» این بدن مقدس را در بغل می‌گیرد، یک نوحه و زاری‌ای می‌کند که نوشتند: «فَقَدْ أَبْکتْ وَ اللهِ کلُّ عَدُوٍّ وَ صَدیقٍ» دوست و دشمن به گریه درآمد. آنجا بود که به خود اجازه داد ناله کند، صدا زد: "بِأبِی الْمَهْمومِ حَتّی قَضی، بِأبِی الْعَطْشانِ حَتّی مَضی"😭😭 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
: 💔یکی از سخت‌ترین روزها برای اهل بیت روز دوازدهم محرم است، روز ورود اهل بیت به کوفه و یکی از سخت‌ترین روزهایی که بر خاندان مقدس پیغمبر اکرم گذشته است. امروز برای اهل بیت قطعا سخت‌تر و ناگوارتر از روز بوده است. همچنانکه روز ورود به شام هم همین طور است. عمر سعد شب یازدهم محرم را در کربلا اُتراق کرد برای این که کارهایش را انجام بدهد. یکی از کارهایش دفن کردن بدن کشته‌های خودشان بود و بعد هم جریان آتش زدن خیمه‌های اباعبدالله. کار دیگری که انجام داد این بود که سرهای مقدس شهدا را از بدنها جدا کرد و پیشاپیش در همان شب یازدهم به طور خصوصی به کوفه فرستاد. عصر روز یازدهم اهل بیت را حرکت دادند و فاصله بین کربلا تا کوفه را یکسره آمدند به طوری که صبح روز دوازدهم به دروازه کوفه رسیدند و سرهای مقدس شهدا را به استقبال آنها فرستادند، چون می‌خواستند سرها را همراه اسرا وارد شهر کنند. ✍نرم افزار استاد مطهری - آشنایی باقرآن @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
مردی به نام مسلم ـ که بنّا و گچکار بوده و علی‌الظاهر آدم غریب و بی‌خبری بوده ـ می‌گوید : «در دارالاماره کوفه مشغول گچکاری بودم که ناگهان دیدم در شهر غلغله‌ای شد.» از کسی که زیر دستش کار می‌کرده می‌پرسد: «چه خبر است؟» می‌گوید: «تو عجب مرد بی‌خبری هستی! یک خارجی خروج کرده و لشکریان خلیفه او را کشته‌اند و اکنون خاندان او را وارد شهر می‌کنند. مردم به استقبال آنها شتافته‌اند و شادی می‌کنند.» می‌پرسد: «این خارجی چه کسی بوده؟» جواب می‌دهد: «حسین بن علی بن ابی طالب.» این مرد منقلب می‌شود و با مشتهای پر از گچ به سر خودش می‌زند و می‌گوید: «سبحان‌الله، کار دنیا به کجا رسیده؟! فرزند پیغمبر را شهید می‌کنند و بعد می‌گویند یک طغیانگر و خارجی را از بین بردیم.»😭😭💔 بعد می‌گوید: «کار را رها کردم، آمدم ببینم چه خبر است. به نقطه‌ای رسیدم که دیدم مردم چیزی را با اشاره به یکدیگر نشان می‌دهند. وقتی خوب نگاه کردم دیدم سر مقدس اباعبدالله را به یکدیگر ارائه می‌کنند.» در اینجا تعبیرش این است: «هُوَ رَأسٌ قَمَری زُهَری.» یعنی سری بود ماه‌مانند و درخشان. در ادامه می‌گوید: فَاِذآ بِعَلی بْنِ الْحُسَینِ عَلی بَعیرٍ یضْلَعُ بِغَیرِ غِطاءٍ. ناگهان چشمم افتاد به علی بن الحسین، دیدم او را سوار بر شتری کرده‌اند که جهاز ندارد در حالی که یک پایش هم می‌لنگد. وقتی مردی غریب، مانند مسلم، از دیدن این اوضاع اینچنین منقلب می‌شود، پس زینب سلام‌الله علیها از دیدن سر برادر چه حالی پیدا می‌کند که این اشعار را می‌خواند : 😭یا هِلالا لَمَّا اسْتَتَمَّ کمالا غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدی غُروبآ.... [ای هلال ماه نو که تا بسر حد کمال رسید، خسوف اورا غافلگیر کرد و غروب نمود] @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌱 إِنَّ ٱلَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ ٱلۡفَٰحِشَةُ فِي ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَهُمۡ عَذَابٌ أَلِيمٞ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِۚ وَٱللَّهُ يَعۡلَمُ وَأَنتُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ بی گمان کسانی که دوست دارند زشتیها در (میان) مؤمنان شایع شود، عذاب دردناکی برای آنها در دنیا و آخرت است، و خداوند می داند وشما نمی دانید. 🍇سوره النور، آیه ۱۹ 🎁هدیه به @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
🌷 حضرت زینب (س) و احساس شخصیت‏ - در چند بخش کوتاه، از به مناسبت ایام و اسارت💔 🔹در کانال به یاد شهید محسن حججی از یک شنبه ۹۹.۰۶.۲۳ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 🌷 حضرت زینب (س) و احساس شخصیت‏ - 🔹در حماسه حسینی آن کسی که بیش از همه این درس [داشتن شخصیت] را آموخت و بیش از همه این پرتو حسینی بر روح مقدس او تابید، خواهر بزرگوارش زینب (س) بود. ✨راستی که موضوع عجیبی است : زینب با آن عظمتی که از اول داشته است - و آن عظمت را در دامن زهرا علیها السلام و از تربیت علی (ع) به دست آورده بود - در عین حال زینبِ بعد از کربلا با زینب قبل از کربلا متفاوت است، یعنی زینب بعد از کربلا یک شخصیت و عظمت بیشتری دارد. 😔ما می‌بینیم در شب عاشورا زینب یکی دو نوبت حتی نمی‌تواند جلوی گریه‌اش را بگیرد. یک بار آنقدر گریه می‌کند که بر روی دامن حسین بیهوش می‌شود و حسین (ع) با صحبتهای خودش زینب را آرام می‌کند: «لا یذْهِبَنَّ حِلْمَک الشَّیطانُ» خواهر عزیزم! مبادا وساوس شیطانی بر تو مسلط بشود و حلم را از تو برباید، صبر و تحمل را از تو برباید. ✍حماسه حسینی، ، ج ۱ - ✍قسمت اول @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
به یاد شهید محسن حججی
🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 🌷 حضرت زینب (س) و احساس شخصیت‏ - #عقیله_العرب 🔹در حماسه حسینی آن کسی که بیش از همه این د
🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 🌷 حضرت زینب (س) و احساس شخصیت‏ - 🌷وقتی حسین به زینب می‌فرماید که چرا این‏ طور می‌کنی، مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودی؟ جد من از من بهتر بود، پدر ما از ما بهتر بود، برادر همین‌طور، مادر همین‌طور، زینب با حسین این چنین صحبت می‌کند: 👤برادر جان! همه آنها اگر رفتند بالأخره من پناهگاهی غیر از تو داشتم، ولی با رفتن تو برای من پناهگاهی باقی نمی‌ماند... 👌اما همین که ایام عاشورا سپری می‌شود و زینب، حسین (ع) را با آن روحیه قوی و نیرومند و با آن دستورالعمل‌‏ها می‌بیند، زینب دیگری می‌شود که دیگر احدی در مقابل او کوچکترین شخصیتی ندارد. ✍حماسه حسینی، ، ج ۱ - ✍قسمت دوم @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌱 : برای علی بن الحسین فرصتی نظیر فرصت امام اباعبدالله پدر بزرگوارش پیدا نشد، همچنان که فرصتی نظیر فرصتی که برای امام صادق پدید آمد پیدا نشد، اما برای کسی که می‌خواهد خدمتگزار اسلام باشد همه مواقع فرصت است ولی شکل فرصتها فرق می‌کند. ببینید امام زین العابدین به صورت دعا چه افتخاری برای دنیای شیعه درست کرده؟! و در عین حال در همان لباس دعا امام کار خودش را می‌کرد. بعضی خیال کرده‌اند امام زین العابدین چون در مدتی که حضرت بعد از پدر بزرگوارشان حیات داشتند قیام به سیف نکردند، پس گذاشتند قضایا فراموش شود. ابداً [چنین نیست‏]، از هر بهانه ‏ای استفاده می‌کرد که اثر قیام پدر بزرگوارش را زنده نگه دارد. آن گریه‌ها که گریه می‌کرد و یادآوری می‏نمود برای چه بود؟ آیا تنها یک حالتی بود مثل حالت آدمی که فقط دلش می‏سوزد و بی‏ هدف گریه می‌کند؟! یا می‌خواست این حادثه را زنده نگه دارد و مردم یادشان نرود که چرا قیام‏ کرد و چه کسانی او را کشتند؟ این بود که گاهی امام گریه می‌کرد، گریه‌های زیادی. روزی یکی از خدمتگزارانش عرض کرد: آقا! آیا وقت آن نرسیده است که شما از گریه باز ایستید؟ (فهمید که امام برای عزیزانش می‏گرید.) فرمود: چه می‌گویی؟! یعقوب یک یوسف بیشتر نداشت، قرآن عواطف او را این‏طور تشریح می‌کند: وَابْیضَّتْ عَیناهُ مِنَ الْحُزْنِ‏ (۱) من در جلوی چشم خودم هجده یوسف را دیدم که یکی پس از دیگری بر زمین افتادند. 😭😭😭😭 (عج) ----------------------------------- ۱) یوسف/ آیه ۸۴ [چشمانش از گریه ناشی از غم فراق یوسف سفید شد]
🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 🌷 حضرت زینب (س) و احساس شخصیت‏ - 🌷امام زین العابدین (ع) فرمود : ما دوازده نفر بودیم و تمام ما دوازده نفر را به یک زنجیر بسته بودند که یک سر زنجیر به بازوی من و سر دیگر آن به بازوی عمه‏‌ام زینب بسته بود. 🍃می‌گویند تاریخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است. بنابراین بیست و دو روز از اسارت زینب گذشته است؛ بیست و دو روز رنج متوالی کشیده است که با این حال او را وارد مجلس یزید بن معاویه می‌کنند، یزیدی که کاخ اخضر او (یعنی کاخ سبزی که معاویه در شام ساخته بود) آنچنان بارگاه مجلّلی بود که هرکس با دیدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه، خودش را می‌‏باخت. ✍بعضی نوشته‌اند که افراد می‏‌بایست از هفت تالار می‏‌گذشتند تا به آن تالار آخری می‌رسیدند که یزید روی تخت مزین و مرصّعی نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفرای کشورهای خارجی نیز روی کرسی‌های طلا یا نقره نشسته بودند. در چنین شرایطی این اسرا را وارد می‌کنند و همین زینب اسیر رنج دیده و رنج کشیده، در همان محضر چنان موجی در روحش پیدا شد و چنان موجی در جمعیت ایجاد کرد که یزیدِ معروف به فصاحت و بلاغت را لال کرد... ✍حماسه حسینی، ، ج ۱ - ✍قسمت سوم @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 🌷 حضرت زینب (س) و احساس شخصیت‏ - 👺یزید شعرهای ابن زبعری را با خودش می‌خوانَد و به چنین موقعیتی که نصیبش شده است افتخار می‌کند. 🌷زینب (س) فریادش بلند می‌شود: "«اظَنَنْتَ یا یزیدُ حَیثُ اخَذْتَ عَلَینا اقْطارَ الْأرْضِ و افاقَ السَّماءِ فَاصْبَحْنا نُساقُ کما تُساقُ‏ الْاساری‏ انَّ بِنا عَلَی اللهِ هَواناً وَ بِک عَلَیهِ کرامَةً؟» ای یزید! خیلی باد به دماغت انداخته ‏ای‏ (شَمَخْتَ بِانْفِک!). 😒تو خیال می‌کنی اینکه امروز ما را اسیر کرده‌ای و تمام اقطار زمین را بر ما گرفته‌ای و ما در مشت نوکرهای تو هستیم، یک نعمت و موهبتی از طرف خداوند بر توست؟! ✋به خدا قسم تو الآن در نظر من بسیار کوچک و حقیر و بسیار پست هستی و من برای تو یک ذره شخصیت قائل نیستم." 🍃ببینید، اینها مردمی هستند که به جز ایمان و شخصیت روحی و معنوی همه چیزشان را از دست داده‌اند. 👌آن وقت شما توقع ندارید که شخصیتی مانند شخصیت زینب چنین حماسه‌‏ای بیافریند و در شام انقلاب به وجود بیاورد؟ همان‏طور که انقلاب هم به وجود آورد. ✍حماسه حسینی، ، ج ۱ - ✍قسمت چهارم @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 🌷 حضرت زینب (س) و احساس شخصیت‏ - 👺یزید مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض کند و اسرا را محترمانه به مدینه بفرستد، بعد تبرّی کند و بگوید : «خدا لعنت کند ابن زیاد را، من چنان دستوری نداده بودم، او از پیش خود این کار را کرد.» 🤔چه کسی این کار را کرد؟ زینب چنین کاری را کرد. در آخر جمله هایش این‏طور فرمود: «یا یزیدُ! کدْ کیدَک وَ اسْعَ سَعْیک ناصِبْ جَهْدَک فَوَ اللهِ لا تَمْحوا ذِکرَنا وَلا تُمیتُ وَحْینا». 🌷زینب علیها‌ السلام به کسی که مردم با هزار ترس و لرز به او «یا امیرالمؤمنین» می‌گفتند، خطاب می‌کند که یا یزید! به تو می‌گویم: هر حقّه‌‏ای که می‌خواهی بزن و هر کاری که می‌توانی انجام بده اما یقین داشته باش که اگر می‌خواهی نام ما را در دنیا محو کنی، نام ما محو شدنی نیست؛ آن که محو و نابود می‌شود تو هستی. 💎چنان خطبه‏‌ای در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکت باقی ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقی و لعین را فرا گرفت و برای اینکه دل زینب را آتش بزند و زبان او را ساکت کند و برای اینکه زینب منقلب بشود، دست به یک عمل ناجوانمردانه زد: 😭😭😭با عصای خیزران خود به لب و دندان اباعبدالله اشاره کرد. ✍حماسه حسینی، ، ج ۱ - ✍قسمت پنجم - آخر @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
▪️ذکر مصیبت به مناسبت اربعین [در اولین اربعین، جابر بن عبدالله انصاری که همراه عطیه به زیارت مرقد امام حسین (ع) و اصحابش رفته بود] یک نوع ذکر مصیبتی کرد. سلام کرد و سلام کرد، سلام دوستانه‌ای. بعد یکمرتبه فریاد کرد: حبیبی یا حسین! محبوبم! عزیزم! حسینم! چرا جابرت، غلامت، نوکر قدیمی‌ات تو را سلام می‌کند و جواب سلامش را نمی‌دهی؟! بعد خودش به خودش جواب داد : جابر چه می‌گویی؟! آیا نمی‌دانی با حبیبت حسین چه کردند؟! آیا نمی‌دانی میان سر حسین و تن حسین جدایی انداختند؟! عجیب است! نوشته‌اند این پیرمرد اعمی و نابینا به چشم سر و بینا به چشم دل، همین طور که سلام کرد و گفت: «سلام بر تو ای حسین و سلام بر این ارواحی که دور تو هستند» سرش را گردش داد، گویی می‌بیند ـ و می‌دید ـ همه ارواح مقدسی را که در آنجا بودند، مخصوصا ارواح اصحاب اباعبدالله را. بعد جمله‌ای را که ما به لفظ می‌گوییم، او از صدق دل گفت که: شهادت می‌دهم که اگرچه ما نبوده‌ایم ولی با شما هستیم. عطیه تعجب کرد و بعدا از او سؤال کرد: جابر تو چه گفتی؟ آیا ما با اینها شریک هستیم؟ ما که نبودیم تا مانند اینها جانبازی و فداکاری کنیم؛ چطور تو می‌گویی که ما با اینها بودیم؟! فرمود: نه، ما با اینها بودیم، چون خدا خودش می‌داند که ما این حرف را از صدق دل می‌گوییم. اگر برای من مقدور می‌بود و اگر من می‌بودم، از صدق دل می‌گویم که مانند اینها جانبازی می‌کردم. یا لَیتَنی کنْتُ مَعَک فَاَفوزَ فَوْزآ عَظیمآ. ما این جمله را به لفظ می‌گوییم، اما از لفظ تا حقیقت هزار فرسنگ است....
▪️🍃 جناب جابر چنین شهادتی داد و چنین زیارت سوزناکی به همراه عطیه کرد، زیارتی که موفق شد به صورت رسمی یعنی با همه آدابش انجام بدهد؛ غسل کند، جامه نو و پاکیزه به تن کند و بدن خودش را خوشبو کند و بیاید زیارت جانسوزی بکند. اما من برای اباعبدالله زیارت دیگری سراغ دارم که مانند زیارت جابر، رسمی و همراه با آداب نیست، چون شرایط فراهم نبود؛ زائر نه قبلا غسل زیارت کرده بود و نه جامه تازه پوشیده بود و نه بدن خودش را به سُعْد خوشبو کرده بود، اما قطعا از زیارت جابر جانسوزتر است و آن، زیارت خواهر بزرگوارش زینب سلام الله علیها در روز یازدهم محرم است. وَ قُلْنَ بِحَقِّ اللهِ اِلّا ما مَرَرْتُمْ بِنا عَلی مَصْرَعِ الْحُسَینِ وقتی که اسرا را سوار بر آن شترهای بی جهاز کردند و خواستند به طرف کوفه حرکت بدهند، خودشان آنها را قسم دادند به حق خدا و گفتند حالا که می‌خواهید ما را ببرید، پس ما را از قتلگاه اباعبدالله عبور بدهید. این تقاضا اجابت شد. تا اسرا را آوردند از کنار اجساد شهدا عبور بدهند بی‌اختیار خودشان را از روی مرکبها به روی زمین انداختند. زینب سلام الله علیها با اینکه یک پسر شهید دارد اما از پسر خودش یاد نمی‌کند، رفت بدن مقدس ابا عبدالله را پیدا کرد. فَوَجَدَتْهُ جُثَّةً بِلا رَأْسٍ عارٍ عَنِ اللِّباسِ.... 😭😭😭💔💔💔
❤️🍃 نكته قابل توجه در طول مبارزات شهيد ديالمه اين است كه همواره اسلام در نظرش مطرح بود و چه شب‌ها و روزها را كه به سر برد تا بر اساس عملكردهاي ائمه طاهرين (صلوات الله عليهم اجمعين) مبارزات خود و دوستانش را منسجم كند. وي در دوران دانشگاه به همراه چند تن از دوستانش در برپايي دعاي كميل در ميان خودشان سعي وافري داشت تا اينكه خود و ديگران را با مهذب نمودن براي جامعه روشن فردا آماده نمايد. در زمانيكه امت بپاخاسته و مسلمان ايران و بخصوص نسل جوان تشنه اسلام، آماده فراگيري هرگونه اعتقادي بودند، گروه‌هاي مختلف در قالب‌هاي گوناگون در مسير انديشه‌هاي اين تشنگان قرار گرفته و با عناوين و القاب فريبنده توانستند مريداني براي خويش بسازند و نقشه‌هاي استعمار و كفر جهاني را بار ديگر در ايران اسلامي پياده كنند. ولي از آنجا كه خداوند متعال اسلاميت اين انقلاب و قيام به حق مردم را تضمين نموده است اين مكر و حليه‌ها به خودشان بازگشت. در چنين اوضاع و احوالي شهيد دكتر عبدالحميد ديالمه براي تداوم خط فكري و با توجه به قدرت ايماني كه در وي بود او را قادر ساخت تا در برابر تمامي توطئه‌هاي پس از انقلاب در محيط دانشگاه ايستاده و اسلام اصيل را نشان دهد و كج‌روي‌ها را راست كند. شهيد دكتر ديالمه جريانات انحرافي منافقين را نه تنها پس از انقلاب كه در واقع در سال پنجاه و چهار با انتشار اعلاميه‌هايي در سرتاسر دانشگاه مشهد به عموم مبارزين هشدار داده بود. عبدالحمید (وحید) در مقابل برچسب‌ها و انگ‌هاي گوناگون، مقاومتي سخت‌تر از مقاومت كوه داشت. چرا كه «المؤمن اصلب من الجبل». چنين بود كه توانست بي‌وقفه و بدون ترس و هراس از سرزنش‌كنندگان، راه خويش را ادامه دهد «و لا يخافون لومة لائم (مائده 54)». آري قدرت بيان او در تبيين و تفهيم و تشريح مسائل و احتياجات فكري جوانان دانشگاهي و غيره را چه كسي مي‌تواند ناديده انگارد؟ در زماني كه جوانان تشنه و دردمند نسل ما را با ولعي فراوان و عطشي وصف‌ناپذير به سوي مرداب‌هاي مكاتب الحادي مي‌بردند و در زماني كه با آب‌هاي مسموم انديشه‌هاي التقاطي و انحرافي، جوانان نوخواسته ما را سيراب مي‌كردند، شهيد ديالمه يكي از افرادي بود كه با امكانات محدودش نقشي شگرف در تطهير سيماي فرهنگ اسلامي از غرب‌زدگي و شرق‌زدگي در اذهان جوانان ايفا نمود. او كه خطر را و سرچشمه كفر و نفاق را احساس كرده بود فريادش اين بود كه بايستي هرچه زودتر براي هدايت نسل تنشه كاري كرد و اين امر احتياج به روش‌هاي درست و دقيق داشت كه متناسب با ويژگي‌هاي روحي نسل جوان باشد. او اين اذهان را چون زمين بايري مي‌دانست كه آماده كشتند و به اين خاطر، براي اينكه مبادا بذر افكار التقاطي و انحرافي در اين زمين حاصلخيز كاشته شود كه مسلماً در آينده ثمرات خطرناكي در پي مي‌داشت به روشنگري پرداخت و بدعت‌ها را مانع شد و حتي به نصيحت بعضي‌ها كه مي‌گفتند «حالا مقداري ملايم‌تر مسائل را مطرح كنيد» گوش فرا نداده و راه خويش را ادامه داد. 🕊بخشی کوتاه از /نوید شاهد @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱 نوشته‌اند وقتی که حضرت سیدالشهداء به طرف کربلا می‌آمدند، مکرر افراد به ایشان برخورد می‌کردند و هرکس برخورد می‌کرد می‌گفت: آقا نرو خطر جانی دارد. حضرت هم به هریک از اینها جوابی می‌داد و البته جوابها همه در همین حدود بود که نه، من باید بروم. یکی از آنها وقتی که با حضرت ملاقات کرد گفت: مصلحت نیست، نروید. فرمود: من به تو همان جوابی را می‌دهم که یکی از صحابه رسول خدا به شخصی که می‌خواست او را از شرکت در جهاد اسلامی منع کند داد. آنوقت حضرت سیدالشهداء این شعرها را برای او خواندند : سَأَمْضی وَ ما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَی الْفَتی‏ اذا ما نَوی‏ حَقّاً وَ جاهَدَ مُسْلِما وَ واسَی الرِّجالَ الصّالِحینَ بِنَفْسِهِ‏ وَ فارَقَ مَثْبوراً وَ خالَفَ مُجْرِما خواهم رفت. مرگ برای انسان جوانمرد ننگ نیست اگر در راه حق جهاد کند و در حالی که مسلم است کوشش به خرج بدهد (نیتش حق باشد و در حالی که مسلم است مجاهده و جهاد کند) و با مردان صالح مواسات و همگامی و همدردی نماید، و برعکس راه خودش را از مردم بدبخت هلاک شده و مجرم و گناهکار جدا کند. فَانْ عِشْتُ لَمْ انْدَمْ وَ انْ مِتُّ لَمْ ا لَمْ‏ کفی‏ بِک ذُلًاّ انْ تَعیشَ وَ تُرْغَما من یا زنده می‏‌مانم یا می‌‏میرم، از این دو خارج نیست. این راهی که من می‌روم هر دو طرفش برای من خیر و سعادت است. اگر زنده بمانم مورد مذمت نیستم چون من از مرگ فرار نکردم و از این آزمایش موفق بیرون آمدم، از مرگ نترسیدم و زنده ماندم. چنین زندگی برای من ننگ و مذموم نیست. اگر هم بمیرم مورد ملامت نیستم.
🌱 آن لحظات آخر را اباعبدالله دارد طی می‌کند. آنجا که حضرت افتاده بودند، چون زمین پایینی بود آن را «گودال قتلگاه» نامیده‌اند؛ نقطه‌ای بود که وقتی حضرت اندکی از آن دور می‌شدند [اهل بیت‏] ایشان را نمی‏دیدند و از حالشان آگاه نبودند. 😭😭😭 لحظات آخر است. آنچنان زخمهای زیاد، رفتن خون و تشنگی بر حضرت غلبه کرده است که دیگر قدرت بپاخاستن ندارد. آسمان در نظرش تاریک و تیره است. دشمن می‌خواهد به خیام حرمش بریزد، جرأت نمی‌کند، می‌گوید نکند حسین حیله جنگی به کار برده، چون می‌دانستند که اگر نیرو در بدن او باشد احدی نمی‌تواند در مقابل او مقاومت کند. یک کسی می‌خواهد برود سر مقدسش را از بدنش جدا کند، جرأت نمی‌کند نزدیک بشود. نقشه چنین کشیدند که گفتند حسین مردی است غیور، غیرة الله است، محال است که جان در بدنش باشد و بتواند تحمل کند که در زندگی او به خیام حرمش ریخته‏ اند. آزمایش زنده بودن یا نبودن حسین این بود که ناگاه لشکر به طرف خیام حرم اباعبدالله هجوم آورد. حضرت احساس کرد. با زحمت روی کنده‌های زانو بپا ایستاد، ظاهراً با تکیه دادن به شمشیر خودش. فریاد مردانه‏‌اش در آن وادی بلند شد (آنجا هم دم از غیرت و حرّیت می‌زند) : وَیلَکمْ یا شیعَةَ آلِ ابی سُفْیانَ! انَا اقاتِلُکمْ وَ انْتُمْ تُقاتِلونَنی وَ النِّساءُ لَیسَ عَلَیهِنَّ جُناحٌ‏ 😒ای خودفروختگان به آل ابی سفیان! با من می‏جنگید و من با شما می‏جنگم، زن و بچه چه تقصیری دارند؟! کونوا احْراراً فی دُنْیاکمْ‏ اگر خدا را نمی‌شناسید، اگر به معاد ایمان ندارید، آن شرفی که یک انسان باید داشته باشد کجا رفت؟! حرّیت و آزادیتان کجا رفت؟! 😭😭😭😭