eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
857 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹| ✍️ علیا مخدّره ▫️ولی الله توی خانه علیا مخدّره صدایم می‌زد. هیکل درشتی داشت و من ریزه بودم. خیلی متواضع بود تا حدی که کفش‌هایم را جلوی پایم جفت می‌کرد. می‌شنیدم که به طعنه می‌گویند: آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت می‌کنه. آخه، ظاهرش خیلی خشن به نظر می‌آمد. باورشان نمی‌شد. باور نمی‌کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه. او بسیار حساس بود و روحیه بسیار لطیفی داشت. 📚 تبیان (س)✉️ @Masaf @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
🌹|شهید محسن حججی ✍️ بوسیدن دست پدر و مادر ▫️برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. 📚 دست نوشته در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
🌹|شهید مبارزه با گروهک منحوس و منافق پژاک، (کمیل) ✍️ مراقبت ▫️ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم؛ من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می‌چرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی، می‌ترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی. (س)✉️ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
🌹|شهید حسن آبشناسان ✍️ گل‌های عاشقی ▫️جمعه‌ها با دوستاش می‌رفت کوهنوردی. یک بار نشد که دست خالی برگرده. همیشه برام گل‌های وحشی زیبا با بوته‌های طلایی می‌آورد. معلوم بود که از میون صدها شاخه و بوته به زحمت چیده شدند. بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم، گفت: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده بود. کتاب نیمه پنهان ماه، ج ۱۲، ص ۳۰📚 (س)✉️ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
| ✍️ دلتنگ کودک ▫️داریوش یک شب شیراز بود، اما یک مرتبه غافل‌گیرمان کرد. زنگ خانه را زد. دویدم دم در گفتم: مگه تو شیراز نبودی؟ گفت: دلم خیلی برای آرمیتا تنگ شده بود نتونستم طاقت بیارم. این همه راه آمده بود تا تهران، شب را پیش آرمیتا ماند و صبح دوباره رفت شیراز! 📚 راوی همسر شهید (س)✉️ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃