eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
860 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروهها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود : 👤 برادر ضرغام معاون بنده در گروه فداییان اسلام است. سید قبل از شروع جلسه گفت : آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست! 😊 بعد از کمی صحبت، اسم گروه به “پیشرو” تغییر یافت. سید ادامه داد : 🚨 رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین (ع) سفارش کرده اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش میکنند. 😅 همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخ است، خودش هم خنده اش گرفت. سید و بقیه بچه ها هم خندیدند. سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت : خودت بگو دیشب چیکار کردی؟! شاهرخ هم خندید و گفت : با چند تا بچه ها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قدیم شده بودیم. نمیدونید چقدر حال میداد! وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم میکنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم : 🤓 آقا سید، اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمیشه. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی ام 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔹 بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فداییان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت. 🌸 شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچه ها بود. ☘ در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها میداد، تا مرا دید گفت : 💰 یازده هزار دینار چقدر میشه!؟ با تعجب گفتم: نمیدونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت میکردند! با تعجب گفتم : شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟! گفت : آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراقی میگفت : 😅 این آدم شبیه غول میمونه. اون آدمخواره هرکی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه میگیره! دوستم ادامه داد : تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه… hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و یکم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 📦 برای دریافت آذوقه رفتم اهواز. رسیدم به استانداری. سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفتند : داخل جلسه هستند. ⏱ لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد، دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی از معاونین سید بود که در حمله به حجاج در سال ۶۶ به شهادت رسید، پشت سر دکتر بودند. 🚶 جلو رفتم و سلام کردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم. یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت : آقا سید از بچه های محل هستند. 🌹 شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت : مخلص همه سادات هم هستیم. کمی با هم صحبت کردیم. بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم. وقت کردی یه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دُب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده میام. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و دوم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔹 چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد. کاملاً در تیررس بود. خیلی ترسیدم. اما با سلامتی به خط ما رسید. با تعجب دیدم شاهرخ با چندنفر از دوستانش آمده. خیلی خوشحال شدم. ☺️ بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت : سید یه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسیدم: چی شده!! هرچی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم. کمی مکث کرد و با صدائی بغض آلود گفت : می خوام برام دعا کنی. تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این! 👌 دوباره گفت : تو سیدی مادر شما حضرت زهراست (س)خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم! کمی نگاهش کردم و گفتم : شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی! گفت: نه سید جون. خیلی ها میان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند. خدا باید دست ما رو بگیره. ✅ بعد مکثی کرد و ادامه داد : برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و سوم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔸 سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. 😧 رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود. از شدت گریه شانه هایش می لرزید! 😢 با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت : الهی العفو… 🌹 سید خیلی سوزناک می خواند. آخر دعا گفت : 🚨 عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت : دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاکتر باشه. برگشتم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد! hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و چهارم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌤 صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. این فیلم چندین بار از صدا وسیما پخش شده. 📹 وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید : چه آرزویی داری؟ ❤️ بدون مکث گفت : پیروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!! عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه و نه بود. سید مجتبی همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد : 🌹 برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می کنیم. استعداد نیروی ما نزدیک به یک گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهیزات مستقر کرده. 👌 ولی رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ایمان بر همه سلاح های دشمن برتری دارد... hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و پنجم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🚚 همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم. 👤 آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودیم، شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود، بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت : دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟! گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا! ☘ سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت : 😔💔 از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می شه! hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و ششم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔹 هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم. از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود. اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم. 🌸 شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. تیربار روی تانک ها مرتب شلیک می کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسید : نارنجک داری؟ گفتم : آره چطور مگه! گفت : نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته. بعد گفت : تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. ✅ بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آر پی جی پیدا کردم. 😦 هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم، یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می دیدم باورکردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته.... hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و هفتم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ☘ [شاهرخ] بر روی سینه اش حفره ای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود. 😨 رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می زدم و صدایش می کردم. اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمی دانستم چه کنم. نه می توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم… 🔫 اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده! نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم : حرکت کن. 💣 یک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم. صد متر عقبتر یک خاکریز کوچک بود. سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ را ببینم. باتعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند. آنها مرتب فریاد می زدند و دوستانشان را صدا می کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می کردند....😔😢 hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و هشتم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ✋ دستان اسیر را بستم. با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هرچه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر می ریختم! در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم. داخل آن یک گلوله بود. برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظه ای از فکر شاهرخ جدا نمی شدم. یکدفعه سر وکله یک هلی کوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم. در داخل چاله ای سنگر گرفتیم. 🚁 هلی کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد. نمی توانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلی کوپتر خیلی پائین بود و درب آن باز بود. حتی پوکه های آن روی سر ما می ریخت فکری به ذهنم رسید. نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود. 😉 گلوله دقیقاً به داخل هلی کوپتر رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پائین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آنها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. ⏱ دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم... hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سی و نهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 از بچه ها سراغ آقاسید (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند : 🤕 مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده. 🚶 اسیر را تحویل یکی از فرمانده ها دادم. به هیچیک از بچه ها از شاهرخ حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم. نیروی کمکی نیامد، توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. 🌙 شب بود که به هتل رسیدیم. آقاسید را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت : خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت : 😧 شاهرخ کو!؟ بچه ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم، کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت : شاهرخ شهید شده؟ گفتم : چطور مگه؟! گفت : الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. 😔 بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت : 🔹 ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است. 🕊 یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است. او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهلم، آخر 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
سخت است اما گذشتند از هر آنچه که قلبشان را وصل زمین میکرد این قانون پرواز است گذشتن برای رها شدن.. رسیدن آری گذشتند... شاهرخ، داداش... سالروز آسمانی شدنت مبارک🕊💔 #حر_انقلاب #شهید_گمنام #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_شاهرخ_ضرغام سالروز شهادت : ۵۹.۰۹.۱۷ 🍃🌷به نیابت بانو #خادم_الحسین @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🕊