🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
💞 مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
☺️ جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
میدانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم :
🕊 اِن شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید :
😊 شما چه آرزویی دارید؟
گفت :
همین که خانم گفت.
🌹 #راوی : همسر شهید
🍃🌺 #شهید_رضا_حاجی_زاده
✊ #مدافع_حرم
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌐 وب سایت ابر و باد
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
👤 یکی از بچه ها به شوخی، پتویش را پرت کرد طرفم، اسلحه از دوشم افتاد و خورد روی سر کاوه.
😨 کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون میومد.
باخودم گفتم :
الانه که یه برخورد ناجور بامن بکنه. چون خودم رو بی تقصیر میدونستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش رو بدم.
✅ کاملا خلاف انتظارم عمل کرد، یک دستمال از جیبش درآورد و گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.
این رفتار برام از صدتا توگوشی بدتر بود.
🏃 دنبالش دویدم. در حالی که دلم میسوخت، با ناراحتی گفتم :
آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو.
😁 همانطور که میخندید، گفت :
مگه چی شده؟!
گفتم :
😔 من زدم سرت رو شکستم؛ تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده.
همانطور که خون هارو پاک میکرد گفت :
💠 اینجا کردستانه، از این خون ها باید ریخته شه؛ اینکه چیزی نیست...
❤️ چنان مرا شیفته ی خودش کرد که بعدها اگر میگفت بمیر، می مُردم...
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌺 #شهید_محمود_کاوه
✊ #دفاع_مقدس
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
✅ خیلی اصرار داشت که برود، یک روز آمد و گفت :
مادر جان شما پنج پسر داری، بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی.
😔 سوال من از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟
💠 با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد...
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
#راوی : مادر شهید
🍃🌺 #شهید_عبدالله_باقری
✊ #مدافع_حرم
🌐 برگرفته از وب سایت ابر و باد
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
💫 یه شب در مسیر کربلا توی موکبی بودیم، بچه ها سردشون بود بلند شدم پتو از یه موکب دیگه بگیرم بیارم، که دیدم علی یه گوشه نشسته داره گریه میکنه.
😔 رفتم گفتم :
چی شده؟
یه کمی شوخی و خنده کردم، دیدم نه سر حال نیست بعد به حضرت زهرا (س) قسمم داد، گفت :
یه چیزی بهت بگم به کسی نگو.
گفت :
❤️ امام حسین (ع) رو تو خواب دیدم، گفتم :
چرا منو پیش خودت نمیاری؟
گفت :
"مادرت تو رو دست ما امانت سپرده."
😭 بعد با هم یکم گریه کردیم...
🍃🌺 #شهید_علی_خلیلی
💥 #شهید_غیرت
#شهید_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
📚 برگرفته از کتاب نایِ سوخته، زندگی نامه و خاطرات مربی مجاهد #شهید_علی_خلیلی
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
سید تعریف می کرد و می گفت داشتیم به منطقه عملیاتی اعزام می شدیم در راه یک نوار نوحه سینه زنی گذاشته بودم، این نوار را با مهدی زیاد گوش کرده بودم و کاملا برامون تکراری بود.
👥 برای همه معمول اینه که وقتی یک نواری تکراری می شه، دیگه اون حس و حال و اشتیاق اولیه برای گریه کردن به وجود نمیاد، خصوصا اینکه اون نوار مداحی "نوحه" باشه نه "روضه".
⚠️ اما اونروز با روزهای دیگه فرق می کرد. یک نواری که قبلا بیش از ده ها بار آنرو گوش کرده بودیم در ماشین گذاشته بودم و به راهمون ادامه می دادیم، همینکه داشتم رانندگی می کردم متوجه شدم مهدی به پهنای صورتش داره اشک می ریزه و گریه می کنه.
😔 تو حال و هوای خودش بود، بعد دیدم یک ورقه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن. در حال نوشتن بود که به مقصد رسیدیم و وقتی ماشین ترمز کرد، مهدی هم سرش را از اون برگه بلند کرد و اون رو روی داشبورت ماشین گذاشت و رفتیم برای عملیات...
✅ بعد از عملیات ایندفعه تنها بسوی ماشین برگشتم چون مهدی آسمانی شده بود.
در حال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه ای کف ماشین افتاده اون رو برداشتم و نگاهش کردم؛ بله همون برگه ای بود که مهدی در حال نوشتن مطالبی روی اون بود آخرین نوشته آقا مهدی! قطعه شعری در وصف حضرت علی اکبر (ع)!
🌸 مهدی عاشق حضرت علی اکبر (ع) بود، وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم فوری گفت بگذارید گروهان حضرت علی اکبر (ع).
😢 حتی اسم هیات عزاداری محله اشون هم به اسم علی اکبر (ع) هست. وقتی می خواست آقا رو صدا بزنه می گفت علی اکبر لیلا! ابتدای شعرش هم همین رو گفته.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
یا علی اکبر لیلا؛
عشقت میان سینه من پا گرفته شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی حالا که کار عاشقی بالا گرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته پایین پای مرقدت ماوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب شش گوشه هم با نور تو ماوا...
📜 شعری که با رسیدن ماشین به مقصد نتونست کلمه آخرش رو کامل کنه! حالا فهمیدم آنروز گریه جانسوز مهدی برای کدام یک از اولیای خدا بود! کسی که مهدی به او علاقه زیادی داشت و همین علاقه هم باعث شد حضرت علی اکبر (ع) او را به مهمانی خود قبول کنه.
💖 مهدی جان سلام ما رو به آقا برسون...
۹۴/۰۱/۲۸
🍃🌸 #شهید_میرزا_مهدی_صابری
✊ #مدافع_حرم
🌹 #شهید_تیپ_فاطمیون
🌺 #شهید_افغان
🌐 mahdisaberi.blog.ir
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
🌸 علی محمد، به حاج احمد کاظمی نامهای نوشت و روی پاکت هم نوشت که در فلان تاریخ نامه را باز کنید، حاج احمد هم نامه را نگه داشت و به یکی از همرزمان خود سپرد که زمان باز کردن نامه را به او یادآوری کند.
⏰ از این اتفاق پنج شش ماهی گذشت و عملیات کربلای چهار شروع شد. روز موعود فرا رسید و آن را به حاج احمد یادآوری کردند.
حاج احمد نقل میکند :
"در ساعت های اوج عملیات، در حالی که حدود نیمه شب بود ناگهان به فکر نامه افتادم و به سراغ آن رفتم.
همین که نامه را باز کردم متوجه شدم
علی محمد در آن نوشته :
«من به شهادت رسیده ام و طلب حلالیت دارم.»
😓 بلافاصله با بیسیم موقعیت علی محمد را جستجو کردم و متوجه شدم دقایقی پیش ایشان به شهادت رسیده است …"
✅ در دیدار خانواده شهیدان اربابی با مقام معظم رهبری، حین تعریف کردن این داستان برای ایشان، تمام چهرهی رهبری قرمز شده بود و بغض کردند.
وقتی حرفها تمام شد، آقا عکس را دیدند و پرسیدند :
«کدامیک از این شهدای بزرگوار بود؟»
عکس علی محمد را نشان دادند، پرسیدند :
«او چند سال داشت؟»
گفتند :
«بیست و دو سه سال»
ایشان با ناراحتی گفتند :
«وای به حال ما که شهدا را نشناختیم…»
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
✍ #راوی : #شهید_احمد_کاظمی
🍃🌺 #شهید_علی_محمد_اربابی_بیدگلی
✊ #دفاع_مقدس
🌐 وب سایت ابر و باد
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
🍂 پاییز سال ۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود.
😍 خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا (س) بخواند.
🌙 شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود.
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که اوخیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت :
"من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!"
💠 هرچه می گفتم :
حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن.
⚠️ اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت :
"پاشو، الان موقع اذانه."
من هم بلند شدم. با خودم گفتم :
این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
🌹 ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (س)!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.
✅ بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت :
"میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!"
گفتم : خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که...
پرید تو حرفم و گفت :
"چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن."
✅ بعد کمی مکث کرد و ادامه داد :
"دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند :
"نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان"
😭 دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
🍃🌹 #شهید_ابراهیم_هادی
✊ #دفاع_مقدس
🌐 وب سایت ابر و باد
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
#ما_تو_را_دوست_داریم
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸
هدایت شده از به یاد شهید محسن حججی
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
🍂 پاییز سال ۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود.
😍 خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا (س) بخواند.
🌙 شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود.
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که اوخیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت :
"من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!"
💠 هرچه می گفتم :
حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن.
⚠️ اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت :
"پاشو، الان موقع اذانه."
من هم بلند شدم. با خودم گفتم :
این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
🌹 ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (س)!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.
✅ بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت :
"میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!"
گفتم : خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که...
پرید تو حرفم و گفت :
"چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن."
✅ بعد کمی مکث کرد و ادامه داد :
"دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند :
"نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان"
😭 دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
🍃🌹 #شهید_ابراهیم_هادی
✊ #دفاع_مقدس
🌐 وب سایت ابر و باد
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
#ما_تو_را_دوست_داریم
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
📜 #خاطرات_شهدا
💫 در مشهد، در جایی سخنرانی میکردم و حرف از حمایت از مستضعفان می زدم.
✅ وقتی بعد از سخنرانی به مهمانسرا آمدم دیدم سفره پر از پلو و خورشت و ماست و رنگین است.
از خودم پرسیدم :
🤔 حرفهایی که در سخنرانی میزدی راست بود یا کاری که اینجا میخواهی انجام دهی؟
💠 سپس از میزبان خواستم سفره را از حالت رنگارنگ دربیاورد.
🌐 film.tebyan.net
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌹 #شهید_محمدعلی_رجایی
🌷 #شهید_ترور
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
🌸🕊🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم.
☺️ جوان خوش چهره و مهربان، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده، زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده.
✅ این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا می کنیم. دیشب رفته بود آرایشگاه؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود.
😁 با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه؟! و از این حرفا.
خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه.
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و...
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده. ما هم دل داریم خوب.
🕒 تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید.
😔 ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت.
صدای اذان داره میاد...
حی على خير العمل ...
و مصطفى با خون خود وضو گرفته بود.
✍ #راوی : همرزم شهید
🍃🌸 #شهید_مصطفی_صفری_تبار
✊ #مدافع_حرم
🌐 وب سایت ابر و باد
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
🌺 سید احمد همیشه در همه عملیات ها، یک شال مشکی به سر و گردنش می بست.
هیأت گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول (ص)، هیأت متوسلین به حضرت زهرا (س) نام داشت.
📆 هر روز بعد از نماز جماعت صبح، زیارت عاشورا خوانده می شد، پلارک یکی از مشتریان پروپاقرص این مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت.
هیچ وقت یادم نمی رود، به محض این که نام خانم فاطمه زهرا (س) می آمد، خیلی شدید گریه می کرد و حال عجیبی می گرفت. ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت.
🍃🌸 #شهید_سید_احمد_پلارک
✊ #دفاع_مقدس
🌐 نوید شاهد
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸
🌸🍂
📜 #خاطرات_شهدا
روزی امام سجاد (ع) از منزل خارج شدند. مردی به او رسید و ناگهان شروع به ناسزا گفتن به امام کرد.
👥 همراهان امام خواستند جوابش را بگویند، ولی آن حضرت فرمودند :
«رهایش کنید»
✅ سپس رو به آن مرد کردند و فرمودند :
«آیا حاجتی داری تا به تو کمک کنیم؟»
😓 آن مرد شرمنده شد و اظهار پشیمانی کرد و سرش را پایین انداخت. آنگاه امام دستور داد هزار درهم به او بدهند. آن مرد در حالی که برمی گشت می گفت :
🔸 «گواهی می دهم که تو از فرزندان پیامبر (ص) هستی».
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌹 #شهید_علی_ابن_حسین_ع
❤️ امام سجاد (ع)
🌐 برداشت از وب سایت حوزه نت
🌸🍂
🍂🌸🍂🌸
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
📜 #خاطرات_شهدا
💫 چند روز پیش بچه دار شده بود.
دم سنگر که دیدمش، لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم : هان، آقا مهدی خبری رسیده؟
چشم هایش برق زد.
گفت : خبر که... راستش عکسش رو فرستادن.
😍 خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.
با عجله گفتم : خب بده، ببینم.
گفت : خودم هنوز ندیدمش.
⚫️ خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید، گفت :
😔 راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.
نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟ گفتم :
خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم.
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🍃🌸 #شهید_مهدی_زین_الدین
✊ #دفاع_مقدس
📚 تو که آن بالا نشستی، ص ۳۹-۴۰
✉️ ارسالی #خادم_الزهرا
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتورِحسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند. ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم.
😳 یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم، چراغ موتورش روشن می رفت.
🔢 چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند، خندید.
👊 من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند، دوباره خندید. و گفت :
مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى که گفته شب روى خاکریز راه می رفت و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخورى.
در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده.
و شهید مصطفى می گفت :
😁 حسن می خندید و می گفت :
نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه، هنوز وقتش نشده.
👈 و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید.
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
✍ #راوی : #شهید_سید_مصطفی_صدرزاده
🍃🌺 #شهید_حسن_قاسمی_دانا
✊ #مدافع_حرم
🌐 وبسایت ابر و باد
🌸
🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸
📜🌷📜🌷📜
🌷📜
📜
📜 #خاطرات_شهدا
🚨 در ایست بازرسیهایی که برگزار میکردیم خیلی خوش رو، خوش خنده و مهربان بود.
😉 از هر کدام از رفقایش بپرسید اولین نکته ای که از این شهید به یادشان می آید لبخندی بود که همیشه بر صورتش حک شده بود و رنگ و بوی #شهدا را داشت.
💠 در برنامه های ایست و بازرسی ای که در اسلامشهر می گذاشتیم وقتی مجرم یا متهمی را دستگیر می کردیم، به هیچ وجه اهانت نمیکرد و میگفت :
👈 وظیفه ماست با برخورد مناسب این ها را اصلاح کنیم.
abrobad.net
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌺 #شهید_هادی_شجاع
✊ #مدافع_حرم
📜
🌷📜
📜🌷📜🌷📜
📜🌷📜🌷📜
🌷📜
📜
📜 #خاطرات_شهدا
🌷 جوانمردی امام حسن عسکری (ع) تا اندازهای بود که حتی به مخالفان نیازمند خود نیز کمک میکردند.
👤 محمّد بن علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (ع) نقل میکند :
📆 زمانی به تهیدستی مبتلا شده و زندگی برایمان دشوار شده بود. روزی پدرم (که بعد از امام هفتم (ع) فردی را به امامت نمیپذیرفت) به من گفت :
نزد حسن بن علی برویم؛ زیرا او را به جوانمردی توصیف میکنند. به پدرم گفتم :
مگر او را میشناسی؟!
گفت : نه!
🚶 راه که میرفتیم، پدرم گفت :
کاش ایشان پانصد درهم به من بدهد تا دویست درهم آنرا صرف پوشاک و دویست درهم را صرف پرداخت بدهیها و صد درهم دیگر را هم برای مخارج زندگی به مصرف برسانم.
من هم با خود گفتم :
کاش سیصد درهم نیز به من میداد تا صد درهم را برای پوشاک و صد درهم را برای مخارج زندگی و با صد درهم دیگر مرکبی تهیه میکردم.
💠 وقتی به حضورشان رسیدیم، ایشان از پدرم پرسیدند :
چرا تاکنون نزد ما نیامدهای؟
پدرم گفت :
با این وضع خجالت میکشیدم خدمت برسم!
✅ وقتی خواستیم مرخص شویم، همان مقدار پول که آرزویش را داشتیم، به ما دادند.
به پدرم گفتم :
آیا دلیلی روشنتر از این برای امامت ایشان میخواهی؟
⚠️ پدر گفت : من به آیین خود عادت کردم!
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌺 #شهید_حسن_عسکری_بن_هادی_ع
✊ #شهید_ظلم
🌹 امام یازدهم #امام_حسن_عسکری (ع) 🌹
📜 سیره عملی امام حسن عسکری(ع)
🌐 وبسایت حوزه نت
📚 الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 326
📜
🌷📜
📜🌷📜🌷📜
🌷 همیشه میگفت :
"فرمانده باید خونسرد باشه تا بتونه خوب فکر کنه و نیروهاش رو تو بدترین شرایط جمع و جور کنه. فرمانده که تو میدون آروم باشه نیروهاش هم راحتتر میجنگند...!"
💠 بعد از درگیری یک ساعته با مهاجمین داعشی از ناحیه پهلو مورد اصابت قرار گرفت، گلوله وارد ریه سمت چپ ایشان شد که باعث خونریزی شدید شده و بعد از حدود بیست دقیقه ایشان به شهادت می رسد.
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌸 #شهید_مرتضی_حسین_پور
✊ #مدافع_حرم
🕊 #خاطرات_شهدا
به یاد شهید محسن حججی
بیشتر وقت ها حاج میثم میرفت پیش آقا مهدی، اما عکسی نگرفتن. بعدشهادتش رفت محل کارش توسوریه، با عکسش ع
📜🌷📜🌷📜
🌷📜
📜
📜 #خاطرات_شهدا
✍ خاطره از یکی از رزمنده های یگان فاتحین
سال گذشته برای عملیات محرم عازم سوریه شده بودیم بعد از رسیدن به دمشق ما رو سوار اتوبوس ها کردند. قبل از سوار شدن به اتوبوس حسابی مارو توجیه کردند که تو مسیر از ماشینها پیاده نشیم و کلی از این دست تذکرها.
🚌 اتوبوس ها حرکت کردند ماهم با رفیقامون کنار هم نشسته بودیم روحیه بچه ها خیلی عالی بود، مقصد ما حلب بود اما به خاطر شرایط و خوردن به تاریکی شب مجبور بودیم شب را در حماء بمانیم.
💫 حدود نماز مغرب بود رسیدیم به مقر اصلی حماء که قرار بود شب را آنجا بمانیم جمعیت نیروها زیاد بود. بعد از نماز زیارت عاشورا و بعد هم شام رو خوردیم کم کم هوا سرد شده بود نیروهایی که تو اون مقر بودند برامون پتو آوردند و خودشون پتو هارو تقسیم میکردند.
🌺 من با رفقام حلقه زده بودیم و مشغول حرف زدن بودم که نفری که پتو تقسیم میکرد رسید به ما، ناگهان سرم رو بلند کرده که پتو رو بگیرم که یه دفعه خشکم زد.
😳 کسی که پتو تقسیم میکرد کسی نبود به جز مهدی حسینی تا دیدمش بی اختیار پریدم بغلش کلی ذوق کردم اونم کلی خوشحال شد. کلی باهم حرف زدیم بهش گفتم حاج مهدی اینجا چیکار میکنی گفت داداش خدمتگزاری رزمنده رو انجام میدم بهش گفتم سمتت چیه؟
گفت هیچ کارم اینجا میبینی که دارم پتو پخش میکنم!!!
✅ بعد از حدود یه ساعت حرف زدن بهم گفت برو بخواب صبح زود باید حرکت کنی بعد از هم خداحافظی کردیم گفت فردا میبینمت داداش.
✨ قبل از اذان بیدارمون کردند و رفتیم برای نماز خوندن بعداز نماز جماعت صبح گفتن به خط بشیم با تمام تجهیزات فرمانده مقر و مسئول انتقالمون به حلب میخواست صحبت های نهایی رو انجام بده.
🚶 تمام نفرات به خط شدیم که فرمانده بیاد که دوباره مات شدم. آقا مهدی دیدم داره میاد پیش نیروها و با همون لحن زیبا و لبخند همیشگی شروع کرد برای نیروها صحبت کردند. بعد از تموم شدند حرفای آقا مهدی خواستیم سوار اتوبوس بشیم بهش گفتم :
😉 حالا تو هیچکاره ای با معرفت؟
گفت : داداش دعا کن عاقبت بخیر بشیم
که عاقبت بخیر هم شد...
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌺 #شهید_سید_مهدی_حسینی
✊ #مدافع_حرم
📜
🌷📜
📜🌷📜🌷📜
📜🌷📜🌷📜
🌷📜
📜
📜 #خاطرات_شهدا
✨ جمعی از شیعیان مستضعف یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند. توی محل کارش گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس به حقوقش اضافه نکنند. آموزش آن ها را وظیفه میدانست.
👤 یکی از همسنگری هایش می گفت :
با اینکه بعضی از این مهمان ها گاهی موازین ما را رعایت نمی کردند، محمودرضا با رافت و محبت با آنها برخورد می کرد. یک بار یکی از آنها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد و گفت بده به من. با اینکه قیمت زیادی داشت محمودرضا بلافاصله آن عینک را از روی چشم هایش برداشت و به او تقدیم کرد.
😒 من اعتراض کردم که چرا این قدر به اینها بها میدهی؟
🌷 گفت :
ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که به جمهوری اسلامی علاقه مند شوند.
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌺 #شهید_محمود_رضا_بیضایی
✊ #مدافع_حرم
📚 تو شهید نمیشوی
🎀 سالروز ولادت : ۱۸ آذر ۶۰
🎁 آقا محمودرضا سالروز ولادتت مبارک 🎈
📜
🌷📜
📜🌷📜🌷📜
📜🌷📜🌷📜
🌷📜
📜
📜 #خاطرات_شهدا
😒 هر وقت دوست داشتی، می آیی و هر وقت هم دلت نخواست، نمی آیی؛ رفت و آمد خادم مسجد جمکران روی نظم و انضباط است، دل بخواهی نیست! یا تعهد اخلاقی میدهی که هر سه شنبه در مسجد حاضر باشی یا اینکه دور خادم بودن را خط بکش و وقت ما را هم نگیر.
وقتی حرف حاج آقا تمام شد. مهدی لبخندی زد و گفت :
😊 چشم. تعهد می دهم هر سه شنبه سر وقت در مسجد حاضر باشم.
✍ پای برگه تعهد را امضا کرد و از اتاق بیرون آمدیم. گفتم :
مهدی لااقل دلیل غیبت این چند هفته را به حاج آقا می گفتی که به سوریه رفته بودی...
✅ سه شنبه شد و حاج آقا زیر تابوتی که پیکر سوخته مهدی در آن بود؛ بلند لبیک یا زینب (س) می گفت...
پر کشیدن مجال میخواهد
آسمانی زلال می خواهد
اشتیاق پرنده کافی نیست
چون که پرواز بال می خواهد...😭
8tag.ir
mashreghnews.ir
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
#شهید_مهدی_طهماسبی
#مدافع_حرم
📜
🌷📜
📜🌷📜🌷📜
به یاد شهید محسن حججی
🕊 #خاطرات_شهدا
هفت ماه تلاش بچه ها در شهرک "ملیحه" حومه دمشق به بن بست رسیده بود!
یک ساختمان بتنی هفت طبقه با خاکریزی در اطرافش راه فتح را بسته بود، با سلاح ۲۳ و ۱۴.۵ تمام طبقاتش رو کوبیدیم ولی بازهم تکفیریها در زیرزمین مستحکم ساختمان موضع داشتند و امکان نزدیک شدن نبود.
چند دفعه بچه ها به ساختمان زدند و با دادن چند شهید و مجروح برگشتند، همه کلافه شده بودند، هیچ راهی به ذهنمون نمیرسید که یکباره یک رزمنده بلند شد و گفت راه تصرف این ساختمان دست منه!!!
🌹 او کسی نبود جز #شهید_خدابخش_خاوری جوان شجاعی که از منطقه گلشهر (مشهد) آمده بود و معروف بود به "علی شارجی"
گفتیم :
علی شارجی باز به سرت زده!؟ چطوری این زیرزمین مخوف رو تصرف کنیم؟
با اطمینان گفت :
"یک راه بیشتر نداره! من با تانک از روی خاکریز عبور میکنم و لوله تانک رو داخل زیرزمین میفرستم و شلیک میکنم! شما هم سریع وارد عمل بشید و کار رو یکسره کنید."
🔷 طرح خوبی بود، شلیک تانک در زیرزمین باعث نابودی تکفیریها میشد؛ اما یک مشکلی وجود داشت، شلیک در محیط بسته باعث برگشت موج به داخل تانک میشد و احتمال شهادت راننده تانک بسیار بالا بود!!! گفت :
بالاخره باید یک کاری کرد و من با تانک میرم و شلیک میکنم.
🍃 با تانک از خاکریز عبور کرد، تا خاکریز با صدای گلوله تانک لرزید همه بچه ها به سمت زیرزمین حرکت کردند، تصرف و پاکسازی حدود نیم ساعت طول کشید و ساختمان رو گرفتیم، تازه فرصت پیدا کردیم و رفتیم سراغ تانک...
درب تانک رو که بازکردیم دیدیم "علی شارجی" را به شدت موج گرفته، به سختی بیرونش آوردیم.
😔 یک سال و نیم در بستر جانبازی بود و عمل های متعددی انجام داد؛ ولی در آخرین عملش وقتی بیهوشش کردند دیگر به هوش نیامد و پیش رفقای شهیدش رفت...
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
#جانباز
تاریخ شهادت : ۷ بهمن ۹۴
🎁 آقاخدابخش، برادر سالروز شهادتت مبارک، التماس دعا 🎈
📜🌷📜🌷📜
🌷📜
📜
📜 #خاطرات_شهدا
کارت عروسی که برایش میآمد میخندید و میگفت :
❤️ بازم شبی با شهدا
با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان میداد و میرفت گلزار شهدا.
همهی فکر و ذکرش پیش شهدا بود. میرفتیم روستا برای سَمنوپزان. وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گمشدهای دارد میپرسید :
😉 حاجآقا سید این دوروبر شهید نیست بریم پیشش؟
به قصد زیارت حاجاحمدکاظمی راه افتادیم سمت اصفهان. خانمم بهش گفت :
شما هم که مثل سید به ماشینتون نمیرسید وسط آن تقوتوقها گفت :
همهی اینها رو باید بذاریم و بریم باید به دلمون برسیم تا به ماشینمون.
✅ هر موقع سراغش را میگرفتم جوابهایی مشابه میشنیدم؛ آقا محسن کجاست؟ رفته نمازجمعه. آقامحسن کجاست؟ رفته گلزار شهدا. آقامحسن کجاست؟ رفته اصفهان سرمزار شهیدکاظمی.
instagram.com/mohsenhojaji.ir
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
#مدافع_حرم
#شهید_محسن_حججی
📜
🌷📜
📜🌷📜🌷📜
📜 #خاطرات_شهدا
🌹 #شهید_ربیع_قیصر در لبنان ازدواج کرد، اما تمام جهیزیه همسرش را از ایران خرید و پول بار هواپیما برای انتقال به لبنان را هم داد تا پول شیعه در اقتصاد شیعه بگردد...
abrobad.net
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
❤️🍃
#خاطرات_شهدا
خیلی حرف نمی زد. به سختی می شد از او حرف کشید اما فهمیده بودم که اهل سیر است! او با مولای خود #امام_زمان (عج) به گونه ای بود که گویی بارها به محضر حضرت رسیده است! برای همین هیچ گاه از او جدا نمی شدم.
💫امام عصر در عالم رویا به شهید جعفر میانجی فرموده بود :
اگر میخوای بهت بگم دستور عمل شهادت چی هست بعد سلام نماز تسبیحات خانم بگو و صد تا صلوات برای مادرم حضرت زهرا سلام الله بفرست
🕊که در نیمه شعبان کمین جنوبی طلایه خمپاره تو سنگر خورد شهید شد...
#شهید_جعفر_احمد_میانجی❤️
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
#خاطرات_شهدا📝
#شهید_محمد_نوروزی🌷
هنوز به سن مشمولین خدمت سربازی نرسیده بود ولی برای رفتن به جبهه بال بال می زد. مدتی از او خبر نداشتم تا این که دیدم در لباس سربازی است! پرسیدم :
- تو که هفده سال بیشتر نداری؟
لبخند پیروز مندانه ای زد و کپی شناسنامه اش را نشانم داد:
- کی گفته ؟ من هجده سال رو هم رد کردم.
راست می گفت.
دست برده بود توی شناسنامه اش...
ولادت : ۴۳.۱۱.۱۷، ساوه
شهادت : ۶۲.۱۲.۱۳، میاندوآب
🌹 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein