eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
856 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 آیت الله مجتهدی در کربلا داش مشتی ها امام حسین را یاری کردند. علیه السلام ها استخاره زدند، بد آمد. @aks_jebhe 💫 حرّ انقلاب اسلامی 📆 : ۵۹/۰۹/۱۷ 🎊 آقا شاهرخ سالگرد شهادتت مبارک برادر گرامی 🎈
حضرت زهرا به دیدار شهدای گمنام میره، ای شهدایی که هنوز پیکرتون برنگشته، شهیدان و مادر آمد، سلام و ارادت تک تک ما رو برسونید. (عمو عباس) و شهیدان گرانقدر و معزز، التماس دعا سلام ما رو به بی بی پهلو شکسته برسونید و التماس دعا....😔💔
💠 مجموعه خلاصه ای از زندگی شهید 🌷 تهیه شده به کوشش اعضای فعال و محترم کانال ❇️ خلاصه ای از زندگی این شهید معزز در کانال به یاد شهید محسن حججی eitaa.com/shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 📆 از جمعه ۲ فروردین ۹۸ ✅ اطلاع رسانی کنید...
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌷 شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود. 🔸 تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر این‌که شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانش‌آموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود. 🌤 عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می‌نشستیم. پسر همسایه بود، گفت : 📞 از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده. 🔖 سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می‌رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود، سند را برداشتم. 🌺 چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می‌گفت : 💥 خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می‌برن، روی خیلی از اون‌ها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد : شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می‌برن. 😓 دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم : 😠 شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می‌کنه، وای به حال وقتی که بزرگ‌تر بشه. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت اول 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 ❤️ 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 😔 چند بار می‌خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هایی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم، وارد کلانتری شدم. ⚠️ با کارهای پسرم، همه من را می‌شناختند. مامور جلوی در گفت : برو اتاق افسر نگهبان. 🚪 درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پا‌هایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم : 😠 مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم : من شرمنده‌ام، بفرمایید. با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم : دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت : 👥 با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چندتا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می‌فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمرد‌ها رو ریخت توی جوب، اما ما هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه می‌کردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم، سرش را انداخت پایین. افسر نگهبان گفت : این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد : 🚨 به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می‌کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش می‌ره بالای دار! شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می‌کردم. بعد هم گفتم : 😭 خدایا از دست من کاری بر نمی‌یاد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دوم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 💪 بدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. 📆 سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت. بیشتر مسابقه‌ها را با ضربه فنی به پیروزی می‌رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. 🏆 در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند. سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام «سامبو» برگزار شد. 💠 از مدت‌ها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سوم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ✊ در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از هم ردیفانش جدا می‌ساخت. ⛔️ هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می‌گرفت و نماز می‌خواند. به سادات بسیار احترام می‌گذاشت. یکی از دوستانش می‌گفت : 🌹 پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می‌داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. این‌ها بی‌تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. ❤️ قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هرچه پول داشت خرج دیگران می‌کرد. هر جایی که می‌رفتیم، هزینه همه را او می‌پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی‌کرد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهارم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ❄️ فراموش نمی‌کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. 🌺 پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می‌لرزید. شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. 💶 بعد هم دسته‌ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید، مرتب می‌گفت : جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت پنجم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ☀️ صبح یکی از روز‌ها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت : این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! 🔹 در ظاهر زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت : همشیره، تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن، خیلی آهسته گفت : بله، من از امروز اومدم. 🌹 شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : 😳 تو اصلاً قیافه‌ات به اینجور کار‌ها و اینجور جا‌ها نمی‌خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی‌گرفت گفت : مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! 🔹 شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت : ‌ای لعنت بر این مملکت کوفتی! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می‌رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت : زود برمی‌گردم! 🔸 مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی‌مقدمه پرسیدم : راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟! ✅ اول درست جواب نمی‌داد، اما وقتی اصرار کردم گفت : 😔 دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث‌ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیروهوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم : 👈 تو خونه بمون و بچه‌ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می‌دم! @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهارم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 👥 ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی همه این افراد به جرم همکاری با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند و چند تا دیگه از گنده لات‌های شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. ✅ هر کدام از این‌ها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماینده ساواک تهران گفت : 😒 چند روزی هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستیم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اینه که ما رو کمک کنید. توی تظاهرات‌ها شما جلوی مردم رو بگیرید، مردم رو بزنید. ما هم از شما همه گونه حمایت می‌کنیم. پول به اندازه کافی در اختیار شما خواهیم گذاشت. جوایز خوبی هم از طرف اعلی حضرت به شما تقدیم خواهدشد. 🍃 جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه‌ها و آدم هاشون می‌گفتن و پول می‌گرفتن، اما شاهرخ گفت : باید فکر کنم، بعداً خبر می‌دم. بعد هم به من گفت : الان اوایل محرمِ، مردم عزادار امام حسین (ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر می‌دم. ❤️ عاشق امام حسین (ع) بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت پنجم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 💠 راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه‌های محرم او بود. 🌸 هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می‌آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می‌کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود. 📆 در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئت‌ها اجازه حرکت در خیابان را نمی‌داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت. 👤 حاج سید علینقی تهرانی در روز عاشورا برای ما می‌گفت : نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید. شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می‌کرد وارد بحث شد و گفت : 🚨 اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده‌ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی‌دانی توی این کاباره‌ها و هتل‌های تهران چه خبره، اکثر این جور جا‌ها دست یهودیهاست، نمی‌دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمون‌ها بی‌آبرو می‌شن. شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسراییلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می‌ره. ✅ وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می‌کرد، بعد گفت : ☺️ آقا شاهرخ، من شما را که می‌بینم یاد مرحوم طیب می‌افتم. طیب تو روزگار خودش گنده لاتی بود برای خودش و وابسته به دربار بود. همین آقای طیب را بعد از پانزدهم خردادماه گرفتند و گفتند شرط آزادی تو این است که به امام خمینی دشنام بدهی. بعد هم بگویی به من پول داده تا مردم را بریزم توی خیابان ها. اما او عاشق امام حسین بود و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت من تا حالا آقای خمینی را ندیده ام و دروغ نمی گویم و داخل همین تهران طیب را به رگبار بستند. 🍃 بعد آقای تهرانی فرمودند : آقا شاهرخ، طیب این درس عاشورا را خوب فهمیده بود که مرگ با لذت بهتر از زندگی با ذلت است. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت ششم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می‌زد. نمی‌دانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود. 🍚 موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه‌هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی‌کردیم. این صحبت‌ها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. 👌 من شک ندارم، اولین جرقه‌های هدایت ما در‌‌ همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا، 🌹 حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره) @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هفتم 🔺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🍀 سه روز از عاشورا گذشته بود. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته و کار در کاباره را رها کرده بود. عصر بود که آمد خانه. بی‌مقدمه گفت : 😍 پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می‌خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید : مشهد! جدی می‌گی! گفت : آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. 🚌 اتوبوس برای شام نگه داشت. جلوی رستوران یه دیوانه نشسته بود چند نفری هم او را اذیت میکردند. شاهرخ جلو رفت کنار دیوانه نشست. یکی از نفرات با طعنه گفت دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید… که یکدفعه شاهرخ فریاد زد : 😒 آره من دیوانم دیوانه ی خمینیم… جوانهای هرزه فرار کردند. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هشتم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌤 فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی‌توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح. 🔶 عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زود‌تر از من رفته بود. می‌خواستم وارد صحن اسماعیل طلایی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته. رو به سمت گنبد. 🚶 آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه ‌هایش مرتب تکان می‌خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می‌زد. 😭 مرتب می‌گفت : خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می‌خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. 😢 اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می‌زد. 🌷 دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاریهای گذشته را‌‌ رها کرد. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت نهم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه‌چیز را به هم ریخته بود. 🕌 از مشهد که برگشتیم، شاهرخ برای نمازجماعت رفت مسجد؛ خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. 👥 با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود. ✅ البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بار‌ها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا می‌گفت. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دهم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔰 اوایل بهمن بود، با بچه‌های مسجد سوار بر موتور‌ها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود. 🌷 شاهرخ گفت : من می‌دونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسراییل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی‌آبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و… است. بعد سنگی را برداشت محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست، از یکی از بچه‌ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتور‌ها شدیم و سراغ کاباره‌ها رفتیم. 👌 آن شب تا صبح بیشتر کاباره‌ها و دانسینگ‌های تهران را آتش زدیم. ☺️ در‌‌ همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می‌خواند، رفقایش هم تغییر کرده بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت یازدهم 🔺 🍃🌷 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 نیمه‌های شب بود دیدم وارد خانه شد، لباس‌هایش خونی بود. مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت : 😡 معلوم هست کجایی، آخه تا کی می‌خوای با مامور‌ها درگیر بشی، این کار‌ها به تو چه ربطی داره. یکدفعه می‌گیرن و اعدامت می‌کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت : 👌 اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده. بعد به ما گفت : 🔰 شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می‌خونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه! 😍 مادر گفت: به به، داری ما رو نصیحت می‌کنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟ 😌 خودش هم خنده‌اش گرفته بود. گفت : 🌹 حاج آقا تو مسجد می‌گفت… @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دوازدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔸 در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می‌شناختیم بسیار متفاوت شده بود. 👌 هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه‌های مسجد و هزینه‌های انقلاب کرد! شب بود که آقای طالقانی (رییس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت : 🌷 آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می‌گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم. 📆 روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام رحمت الله شاهرخ از بچه‌ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند. ☺️ لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه‌ها تا بهشت زهرا سلام الله علیها رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می‌دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سیزدهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔰 روز بیست و دو بهمن دیدم [شاهرخ] سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می‌رفت. 🌷 شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی می‌کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت می‌زد. 🚗 جالب بود که مرتب ماشین او عوض می‌شد. بعد‌ها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می‌برد. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض می‌کرد! داخل مسجد دور هم نشسته بودیم که حاج آقا جلالی سرپرست کمیته داشت با شاهرخ صحبت میکرد حاج آقا به یکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نماز جماعت و روزه را برای شاهرخ توضیح بدهد. حرف از احکام و…..بود که یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه ی خودش گفت : 😉 حالا آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم عالی تو پادگانه میخوام بیارم برا شما ولی رنگش تعریف نداره..!!!!! شنیده بودم نگهبان پادگان از شاهرخ حساب میبرد ولی باور نمیکردم تا این حد. 😐 حاجی گفت بس کن این حرفها را کار خودت را بکن. ✅ که یکدفعه شاهرخ گفت راستی با مسئول پادگان صحبت کردم میخوام یه تانک بیارم برای مسجد!!! 😂 همه با هم خیلی خندیدند و جلسه تمام شد. فردای آن روز کنار مسجد ایستاده بودیم. یکدفعه صدای عجیبی از داخل خیابان مسجد بلند شد. یکی از بچه ها گفت به خدا صدای تانکه!!! جمعت زیادی جمع شده بود. در برجک تانک باز شد و شاهرخ بیرون آمد و گفت : جاش خوبه خوب پارک کردم. نمیدونستم چی بگم فقط مثل همه میخندیدم. یک هفته دردسر داشتیم برای نگه داشتنش. بالاخره باهر سختی بود تانک را برگرداندیم پادگان. 😁 هرکسی این ماجرا میشنید از خنده دلش را میگرفت اما شاهرخ بود دیگه هرکاری را میگفت باید انجام میداد. 👌 اگر دستش را باز میگذاشتیم توپ و موشک هم می آورد… hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهاردهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 👥 چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آن‌ها پرسید : 🤔 شاهرخ، اینکه می‌گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می‌شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ 🌷 شاهرخ کمی فکر کرد و با‌‌ همان زبان عامیانه خودش گفت : ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می‌رفتیم، هر کاری می‌خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی‌زدید، درسته؟ آن‌ها هم با تکان دادن سر تایید کردند. بعد ادامه داد : 👌 هر جایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می‌زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه. ⏱ بعد مکثی کرد و گفت : به نظرت، غیر از خدا کسی می‌تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می‌ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست. ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرایی نمی‌کنه بلکه بیشتر نظارت می‌کنه. ☺️ این استدلال‌های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آن‌ها قبول کردند. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت پانزدهم 🔺 🍃🕊 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃