💠 #حدیث_روز 💠
🔰 امام علی علیه السلام
💢 إنَّ العُهودَ قَلائدُ فی الأعناقِ إلی یَومِ القِیامَةِ، فمَن وَصَلَها وَصَلَهُ اللّه، و مَن نَقَضَها خَذَلَهُ اللّه، و مَنِ استَخَفَّ بِها خاصَمَتهُ إلَی الّذی أکَّدَها و أخَذَ خَلقَهُ بِحِفظِها.
✍ همانا پیمان ها، قلاده هایی است که تا روز قیامت بر گردن است، هر که آنها را رعایت کند خداوند به او احسان نماید و هر که آنها را بشکند خداوند او فرو بگذارد و هر که پیمان ها را سبک شمارد پیمان ها از او نزد آن کس که بر پیمان ها تأکید کرده و از خلق خود خواسته است تا آنها را پاس دارند، شکایت برد.
📚 منبع : آمدی، غرر الحکم، 3650
Gharahi2 ۱۰۰%.mp3
646.6K
#سخن_بزرگان
آیت الله قرهی:
سربازان امام زمان (عج) حافظ کل قرآن اند.
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻 #راهِ_رسیدن_به_امام_زمان(ع)🔻
✍ #امام_زمان، حضرت مهدی (عج) فرمودند:
⚡️ فَيَعْمَلُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ مَا يَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنَا.
⚡️ وَ لِيَتَجَنَّبَ مَا يُدْنِيهِ مِنْ كَرَاهِيَتِنَا وَ سَخَطِنَا.
⚡️ فَإِنَّ امْرَأً يَبْغَتُهُ فَجْأَةٌ حِينَ لَا تَنْفَعُهُ تَوْبَةٌ وَ لَا يُنَجِّيهِ مِنْ عِقَابِنَا نَدَمٌ عَلَى حَوْبَة.
💢 هر يك از شما بايد به آنچه كه او را به دوستىِ ما نزديك مىسازد، عمل كند.
💢 و از آنچه كه خوشايند ما نبوده، و خشمِ ما در آن است، دورى گزيند.
💢 زيرا #مرگ به طور ناگهانى انسان را مىگيرد، در وقتى كه #توبه برايش سودى ندارد، و پشيمانى او را از كيفر ما به خاطر گناهش نجات نمىدهد.
📚 بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۷۴ (به نقل از احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۹۵).
🔴 لطفاً یکی از گناهانی که بهش دچاری رو به یاد بیار!👇
✅ قول بده که تا چهارشنبه هفته بعد، به عشقِ #امام_زمان، مهدیِ فاطمه (ع) ترکش کنی🙂
اگه پایهای.. بگو: یا زهرا❤️
امام باقر (ع) فرمود:
💞 کسی به ولایت و شفاعت ما اهلبیت نمیرسد، مگر با #عمل_صالح و #ترک_گناه.
📚 وسائلالشّيعه، ج۱۱، ص۱۹۶.
❌ تعجیل در ظهور امام غائبمان #گناه نکنیم ❌
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغض الهام چرخنده هنگام دعا برای رفع بیماری کرونا
الهام چرخنده پس از ۸سال بایکوت رسانهای به رسانه ملی دعوت شد و ۸ سال سکوت خود را اینگونه شکست
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_4 #بدون_تو_هرگز با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بر
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_5
#بدون_تو_هرگز
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره …افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه… قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت… برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه …
اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ …
و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🌿❤🌿