eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصحیح و توضیح رهبر انقلاب درباره آمار تلفات کرونا بعد از سخنرانی امروز که به اشتباه بیان شده بود!
شهید مصطفی صدرزاده
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_2 بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سر
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد … با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر … بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت … اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور … هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد … همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد … تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول … به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم… اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم… از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی … حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی …باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود …اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون …مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس… و قطع کرده بود …به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_3 #بدون_تو_هرگز پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم… فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد … اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و …بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد … هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و…برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد … تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود… برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد …حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده… یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون … پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت …برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود … اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت … غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید … – به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی … با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم …انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که … نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود … گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه که طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت … – کمک می خوای هانیه خانم؟ … با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم …قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود … با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم … یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … – کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت کمتر سخت گرفت … – حالت خوبه؟ … – آره، چطور مگه؟ … – شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه … به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ … تازه متوجه حالت من شد … هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد …چیزی شده؟ … به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت …خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه …کارت تمومه … هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقبم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره … علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود …  ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 با ما همراه باشید
💠 💠 🔰 امام علی علیه السلام 💢 إنَّ العُهودَ قَلائدُ فی الأعناقِ إلی یَومِ القِیامَةِ، فمَن وَصَلَها وَصَلَهُ اللّه، و مَن نَقَضَها خَذَلَهُ اللّه، و مَنِ استَخَفَّ بِها خاصَمَتهُ إلَی الّذی أکَّدَها و أخَذَ خَلقَهُ بِحِفظِها. ✍ همانا پیمان ها، قلاده هایی است که تا روز قیامت بر گردن است، هر که آنها را رعایت کند خداوند به او احسان نماید و هر که آنها را بشکند خداوند او فرو بگذارد و هر که پیمان ها را سبک شمارد پیمان ها از او نزد آن کس که بر پیمان ها تأکید کرده و از خلق خود خواسته است تا آنها را پاس دارند، شکایت برد. 📚 منبع : آمدی، غرر الحکم، 3650
Gharahi2 ۱۰۰%.mp3
646.6K
آیت الله قرهی: سربازان امام زمان (عج) حافظ کل قرآن اند.
🌼🌸🍀🌼🌸🍀 🔻 (ع)🔻 ✍ ، حضرت مهدی (عج) فرمودند: ⚡️ فَيَعْمَلُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ مَا يَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنَا. ⚡️ وَ لِيَتَجَنَّبَ مَا يُدْنِيهِ مِنْ كَرَاهِيَتِنَا وَ سَخَطِنَا. ⚡️ فَإِنَّ امْرَأً يَبْغَتُهُ فَجْأَةٌ حِينَ لَا تَنْفَعُهُ تَوْبَةٌ وَ لَا يُنَجِّيهِ مِنْ عِقَابِنَا نَدَمٌ عَلَى حَوْبَة. 💢 هر يك از شما بايد به آنچه كه او را به دوستىِ ما نزديك مى‌سازد، عمل كند. 💢 و از آنچه كه خوشايند ما نبوده، و خشمِ ما در آن است، دورى گزيند. 💢 زيرا به طور ناگهانى انسان را مى‌گيرد، در وقتى كه برايش سودى ندارد، و پشيمانى او را از كيفر ما به خاطر گناهش نجات نمى‌دهد. 📚 بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۷۴ (به نقل از احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۹۵). 🔴 لطفاً یکی از گناهانی که بهش دچاری رو به یاد بیار!👇 ✅ قول بده که تا چهارشنبه هفته بعد، به عشقِ ، مهدیِ فاطمه (ع) ترکش کنی🙂 اگه پایه‌ای.. بگو: یا زهرا❤️ ‌ امام باقر (ع) فرمود: ‌ 💞 کسی به ولایت و شفاعت ما اهلبیت نمی‌رسد، مگر با و . ‌ 📚 وسائل‌الشّيعه، ج۱۱، ص۱۹۶. ❌ تعجیل در ظهور امام غائب‌مان نکنیم ❌ ‌ 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂
•{ ♥️🌿 🌸}• 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغض الهام چرخنده هنگام دعا برای رفع بیماری کرونا الهام چرخنده پس از ۸سال بایکوت رسانه‌ای به رسانه ملی دعوت شد و ۸ سال سکوت خود را اینگونه شکست
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_4 #بدون_تو_هرگز با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بر
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره …افتضاح شده … با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم … – می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ … از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت … – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه … – مسخره ام می کنی؟ … – نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه… قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون … سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت… برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد … هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ … و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🌿❤🌿
💌 علامت برقراری رابطه عبد و مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مصطفی صدرزاده
به نیابت وهدیه به ❤ شهید مصطفی صدرزاده❤
•{ ♥️🌿 # 🌸}• 🍃🌹🍃🌹
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 خاطره ای از آقا مصطفی ما در 13سالگی از قبال مادرش...حتما بخونید...❤️❤️❤️ 😍😍😍😍😍😍😍😍😍 ✅کانال ما:شهید سید مصطفی صدرزاده👈👈👈👇👇👇 @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_5 #بدون_تو_هرگز چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گ
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃  مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین … – شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد …هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید … مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش …دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ …دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد … و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه…بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم… مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم …و من هنوز گریه می کردم… اما نه از غصه، ترس و نگرانی … بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته… پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد …بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد…همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد… – چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار … – چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد… – تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 رفقاتونو دعوت کنین 😊
💠 💠 ☑️ خير فراوان در پنج چيز 🔰 امام حسين (ع) فرمود: 💢 «خَمْسٌ مَنْ لَمْ تَكُنْ فِيهِ لَمْ يَكُنْ فِيهِ كَثِيرُ مُسْتَمْتِعٍ: اَلْعَقْلُ، وَ الدّينُ وَ الاَدَبُ، وَ الْحَيَاءُ وَ حُسْنُ الْخُلْقِ». ✍ «پنج چيز است كه در هركسى نباشد، خير زيادى در او نيست: عقل، دين، ادب، حيا و خوش‏خويى». 📚 حياة الامام الحسين(ع)، ج ۱ ص۱۸۱
🚨ولایت‌پذیری؛ بزرگترین امتحانِ امروز حاج حسین یکتا: امروز اگه به من بگید بزرگترین امتحانی که داریم میشیم چیه؟ من میگم بچه‌ها یه امتحان بیشتر نمیشیم! و اون یه امتحان چیه؟ از آقا. شهدا تمرین کردن ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در آقا روح‌الله(ره)، ما باید تمرین کنیم ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در حضرت آقا. این دفعه دیگه با چون و چرا سوراخ میشه! که چرا آقا نمیگه؟ چرا آقا یه کاری نمیکنه؟ اگه آقا یه کاری میکرد. از همینجا لایه‌ی اوزونِ ولایتیِ ما سوراخ میشه! از چراها سوراخ میشه.
در جاده انقلاب روی تابلو نوشته 👇 🔰 جاده لغزنده است " دشمنان مشغول کارند " "سرعت بیشتر از سرعت ولایت فقیه نباشد " اگر پشتیبان ولایت نیستید " کمربند دشمن را نبندید " با وضو وارد شوید "جاده مطهر به خون شهداست" پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد... @shahid_mostafasadrzadeh
🔴! آرام کنید... او است... 🔸مبادا با گناه بیدارش کنید از این خواب خوش... مبادا بفهمد چه میگذرد... 🔻نه...نه... او طاقت ندارد...نمیتواند به کمکمان بیاید... مگر نمیبینید شده... مگر نمیبینید چقدر است... چگونه از پس این همه گناه ما برآید... دلش تاب نمی آورد... 🔹آخر او دید ک چگونه یکی یکی بچه ها تکه تکه شدند... ای به فدای رنجیده ات... ای به فدای لباس های ات... جان من بیدارنشو... مارا دراین حال مالامال نبین... مارا دراین همه بی خیالی نبین... حالمان عجیب خراب است... میدانیم ب این راحتی ها خوب نمیشویم... 🔻هوای روزگارمان از حد گذشته... وضعیت است... آلودگی همه جارا گرفته... نیاز به حال داریم...اما... 😭😭😭 اما جان من نگو وقتی بیدارشدی چه دیدی... آبروی نداشته مان... فقط بگو حالشان خوب نیست... ➖➖➖➖➖➖➖ ✅ کانال @shahid_mostafasadrzadeh