eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
153 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ اول من میپرسم ‼️ 👳🏻امام جماعت مسجدی در ونک (یکی از محله‌های تهران) از قبل انقلاب تعریف میکرد: 👱‍♀روزی خانمی نیمه برهنه و بی حجاب و آرایش کرده با دست و سینه باز نزد من آمد و مسأله ای درمورد ارث پرسید! 🗣گفتم خانم من هم می‌خواهم از شما مساله‌ای بپرسم؛ اگر جواب دادید من هم جوابتان را می‌دهم! 😳با تعجب پرسید: شما از من؟ 🔸گفتم: بله... 🔹گفت: بفرمایید! 💁🏻‍♂گفتم: شخصی در محلی مشغول خوردن غذاست؛ غذا هم بسیار خوشبو و مطبوع است! 😔از قضا گرسنه‌ای از کنار او می‌گذرد. از دیدن غذا و شنیدن بوی خوش آن پایش از حرکت می‌ایستد! جلوی او می‌نشیند تا شاید تعارفش کند ولی مرد هیچ اعتنایی نمی‌کند! 👨شخص گرسنه تقاضای یک لقمه می‌کند اما او می‌گوید: غذا مال خودم است و نمی‌دهم! هر چه او التماس می‌کند، این به خوردن ادامه می‌دهد! خانم؛ این چگونه آدمی است؟؟ 😠گفت: این شخص خیلی است! از شمر بدتر است! 💁🏻‍♂گفتم: گرسنه دو جور است: یکی ، یکی ! 🙋🏻‍♂ یک جوان گرسنه، وقتی یک خانم و زیبا را می بیند که همه نوع عطرها و آرایش های مطبوع و دلکِش را دارد! هرچه با او راه می‌رود تا شاید خانم یک توجهی به او کند و مقداری روی خوش نشان بدهد، آن خانم اعتنا نمی‌کند! 🙋🏻‍♂جوان اظهار علاقه می‌کند ولی زن محل نمی‌گذارد! بعد از هزاربار خواهش و تمنا، زن می‌گوید: من هرزه نیستم و حاضر نخواهم بود با تو صحبت کنم!😔 جوان با تمام وجود التماس می‌کند ولی زن ذره‌ای توجه نمی کند! ☝️به نظر شما این زن چگونه آدمی است؟؟ 🙆🏻آن خانم کمی که فکر کرد، بلند شد و رفت! 👮فردا درب منزل صدا کرد! رفتم در را باز کردم؛ دیدم سرهنگی ایستاده و اجازه ورود می‌خواهد؛ وقتی وارد اتاق شد گفت: من شوهر همان خانم دیروزی هستم! 🙎🏼‍♂وقتی که با او ازدواج کردم خواهش کردم باحجاب باشد اما هرچه خواهش و تهدید کردم زیر بار نرفت! 🌸دیروز ناگهان آمد و از من چادر خواست! نمی‌دانم شما دیروز به او چه گفتید!! ماجرا را برایش تعریف کردم؛ 🌼او هم بسیار تشکر کرد و رفت... 📚منبع: کتاب حیا و خودآرایی و نقش آنها در سلامت روان زن
◾◾◾ 🏴 بزرگی تعریف میکرد👇 🏴 پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، 💢 در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست 🧐 ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )🏴 🤔بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟ 💢روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم 👈 که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود 👈و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم 👈 ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست !!! 👈وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد : 👈 در جوانی چند روز مانده به ازدواجم 👈گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم 👈و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم 👈و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است 👈لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده 👈طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند 🥺از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ، 😣 من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت : 👈 حسین آقا قربان اسمت ، 🧐با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت 👈 الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است 👈 و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد 🤔من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم 👈و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ 🧐 کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !! 👈بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، 😊 بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد 👈گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم 👈حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته 👈آمدم خانه خیلی گریه کردم 👈 و برای اولین بار برای زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم 👈وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده 👈 زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت 👈و گفت : آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود 👈حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، 👈 شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت 👈 و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ، من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم 👈 و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم 👈 پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است 👈 حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ، 👈لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !! 👈هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، 👈بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید 👈و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!! 👈وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم 👈فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده 👈 دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ، 👈همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده... 🏴او یک حسینی راستین بوده است ..... اللهم ارزقنا توفيق خدمةالحسين عليه السلام في الدنيا و شفاعه فی الآخره @shahid_mostafasadrzadeh
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام (ره ) تعریف می کنند: بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم میخونی؟ گفتم:دخترم روز و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. هر چه اصرار کرد توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟  چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.  سر خم کردم و  وارد ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت عرضه کردم دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام  (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا" به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت ، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم  به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛ نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....  آسید علی اکبر ما از تو گله داریم! گفتم :بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای، من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس با و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. کتاب خاطرات مرحوم کوثری (ره) @shahid_mostafasadrzadeh