شهید مصطفی صدرزاده
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_2 بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سر
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_3
#بدون_تو_هرگز
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد … با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر … بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت … اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور … هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد … همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد … تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول … به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم… اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم… از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی … حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی …باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود …اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون …مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس… و قطع کرده بود …به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_3 #بدون_تو_هرگز پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_4
#بدون_تو_هرگز
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم… فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد … اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و …بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد … هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و…برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد … تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود… برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد …حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده… یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون …
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت …برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم …انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه که طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم …قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت کمتر سخت گرفت …
– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد … هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد …چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت …خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه …کارت تمومه …
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقبم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه …
اما علی گوشش بدهکار نبود …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
با ما همراه باشید
💠 #حدیث_روز 💠
🔰 امام علی علیه السلام
💢 إنَّ العُهودَ قَلائدُ فی الأعناقِ إلی یَومِ القِیامَةِ، فمَن وَصَلَها وَصَلَهُ اللّه، و مَن نَقَضَها خَذَلَهُ اللّه، و مَنِ استَخَفَّ بِها خاصَمَتهُ إلَی الّذی أکَّدَها و أخَذَ خَلقَهُ بِحِفظِها.
✍ همانا پیمان ها، قلاده هایی است که تا روز قیامت بر گردن است، هر که آنها را رعایت کند خداوند به او احسان نماید و هر که آنها را بشکند خداوند او فرو بگذارد و هر که پیمان ها را سبک شمارد پیمان ها از او نزد آن کس که بر پیمان ها تأکید کرده و از خلق خود خواسته است تا آنها را پاس دارند، شکایت برد.
📚 منبع : آمدی، غرر الحکم، 3650
زمان:
حجم:
646.6K
#سخن_بزرگان
آیت الله قرهی:
سربازان امام زمان (عج) حافظ کل قرآن اند.
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻 #راهِ_رسیدن_به_امام_زمان(ع)🔻
✍ #امام_زمان، حضرت مهدی (عج) فرمودند:
⚡️ فَيَعْمَلُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ مَا يَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنَا.
⚡️ وَ لِيَتَجَنَّبَ مَا يُدْنِيهِ مِنْ كَرَاهِيَتِنَا وَ سَخَطِنَا.
⚡️ فَإِنَّ امْرَأً يَبْغَتُهُ فَجْأَةٌ حِينَ لَا تَنْفَعُهُ تَوْبَةٌ وَ لَا يُنَجِّيهِ مِنْ عِقَابِنَا نَدَمٌ عَلَى حَوْبَة.
💢 هر يك از شما بايد به آنچه كه او را به دوستىِ ما نزديك مىسازد، عمل كند.
💢 و از آنچه كه خوشايند ما نبوده، و خشمِ ما در آن است، دورى گزيند.
💢 زيرا #مرگ به طور ناگهانى انسان را مىگيرد، در وقتى كه #توبه برايش سودى ندارد، و پشيمانى او را از كيفر ما به خاطر گناهش نجات نمىدهد.
📚 بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۷۴ (به نقل از احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۹۵).
🔴 لطفاً یکی از گناهانی که بهش دچاری رو به یاد بیار!👇
✅ قول بده که تا چهارشنبه هفته بعد، به عشقِ #امام_زمان، مهدیِ فاطمه (ع) ترکش کنی🙂
اگه پایهای.. بگو: یا زهرا❤️
امام باقر (ع) فرمود:
💞 کسی به ولایت و شفاعت ما اهلبیت نمیرسد، مگر با #عمل_صالح و #ترک_گناه.
📚 وسائلالشّيعه، ج۱۱، ص۱۹۶.
❌ تعجیل در ظهور امام غائبمان #گناه نکنیم ❌
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
2.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️میدونیدپهلوونڪیہ⁉️
#شهدارایادکنیم_باذکرصلوات
#شهید_سپبهد_قاسم_سلیمانی
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغض الهام چرخنده هنگام دعا برای رفع بیماری کرونا
الهام چرخنده پس از ۸سال بایکوت رسانهای به رسانه ملی دعوت شد و ۸ سال سکوت خود را اینگونه شکست
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_4 #بدون_تو_هرگز با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بر
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_5
#بدون_تو_هرگز
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره …افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه… قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت… برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه …
اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ …
و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🌿❤🌿