eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
199 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
•{ ♥️🌿 🌸}• 🍃🌹🍃🌹
4.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️سه نوع روزه داریم!! آیت الله مجتهدی(ره) 1⃣.(فقط مبطلات روزه رو افراد رعایت میکنن..خوردنی ها و آشامیدنی ها و..) 2⃣.(اعضا و جوارح هم روزه هست.. گوش غیبت نمیشنوه..دهان غیبت نمیکنه و چشم حرام نمی‌بینه و..) 3⃣.( قلب روزه داره) غیرخدا و خدایی ها رو از قلب میریزن بیرون.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه قدر حس خوبی داره.. وقتی بدونی یه رفیقی داری که تهش عاقبت بخیر میشه اونم چه عاقبت بخیری از جنس شهادت از اون بهتر اینه که قول میده شفاعتت میکنه ..
تعداد صلوات های ختم شده از دیروز: 2⃣0⃣0⃣0⃣ از همه قبول باشه ان شاءالله😊😊😊
🌙 اعمال مستحب شب و روز اول ماه رمضان
سلام اعضای محترم بنده میخوام در ماه مبارک رمضان ، هر سه روز یک ختم کامل قرآن کریم در کانال داشته باشیم، به این صورت هست که به هر کدام از اعضای محترم که شرکت میکنند ، یک جز قران اعطا میشود و آنها تا سه روز مهلت دارند این جز را بخوانند و به پایان رسانند، با این روش در ماه مبارک رمضان ۱۰ تا ختم قرآن خواهیم داشت و همه در ثواب قران سهیم خواهند شد‌. هر سه روز با ختم ۳۰ جز قرآن کریم، جهت مشارکت روی لینک زیر کلیک کنید و اعلام مشارکت کنیدتا جز خود را دریافت کنید: @shahid_sadrzadeh همه شرکت کنندگان می توانند با این روش به سادگی در ماه مبارک رمضان ۱۰ ختم قران سهیم باشند
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء5:✅ جزء6:✅ جزء7:✅ جزء8:✅ جزء9:✅ جزء10:✅ جزء11:✅ جزء12:✅ جزء13:✅ جزء14:✅ جزء15:✅ جزء16:✅ جزء17:✅ جزء18:✅ جزء19:✅ جزء20:✅ جزء21:✅ جزء22:✅ جزء23:✅ جزء24:✅ جزء25:✅ جزء26:✅ جزء27:✅ جزء28:✅ جزء29:✅ جزء30:✅ بزرگواران هر کس مایله هر سه روز جزء انتخابیشو بگه فقط صبح ها ساعت6تا6/5 زمان داره که اعلام کنه جزء قرائتیشو👇👇👇...ممنون از همکاریتون @shahid_sadrzadeh @shahid_sadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء5:✅ جزء6:✅ جزء7:✅ جزء8:✅ جزء9:✅ جزء10:✅
سلام ان شاءالله از فردا صبح ساعت 6تا6/5فرصت دارید جزءانتخابیتونو اعلام کنین لطفا زودتر یا دیرتر اعلام نکنین تا هم خوب مدیریت بشه هم شرمندتون نشیم ممنون از بزرگواریتون اجرتون با شهدا قبول باشه
شهید مصطفی صدرزاده
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد … درس می خوند … پا ب
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها … بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … – مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید …توان نگهداشتنش رو هم نداشتم … اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا می گذاشت… از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن … زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… – مامان گلم … چرا اینقدر
گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
⚘کانالی پر از فایل رایگان کتاب شهدا _ پراز فیلم های شهدایی _ مداحی های متنوع _ عکس های بیوگرافی شهدا _ تم های شهدایی⚘ 🌹درسته اعضای کانال کمه اما مطالب خیلی خوبی گذاشته میشه هر کی عضو شده لفت نداده خواهشا شما هم در این کانال عضو شین قراره اتفاقات خوبی توش بیفته یا حتی قرعه کشی🌹 دوستی با این شهید زندگی خیلیارو عوض کرده تو هم همین حالا لینک زیر رو بزن بیا تو کانال تا زندگیت عوض شه🌺🌺 ⚘زشته که کانال های شهدا افرادش کم باشند⚘ در کانال ما حتما عضو شوید مطالب مفیدی داره👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2318270506Cb7ef6d5408