eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
183 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا با توجه به که رهبر معظم انقلاب در تاریخ ۲۶ دی ماه۹۶ مبنی بر "پر کردن جای شهداء" صادر فرمودند و مواردی را نیز ذکر کردند، در راستای گفتن به فرمان حضرت آقا، قرارِ روزانه : شروع از امروز همین الان که پیامو دیدین😊 ۱. الف: قرائت روزانه حداقل یک صفحه قرآن. ب: بیداری حداقل ۱۰ دقیقه قبل از اذان صبح ج: ایجاد یک رابطه ی شخصی میان خود و میان ولی الله الاعظم "ارواحنافداه" باتوجه، توسل، سخن گفتن، اظهار ارادت کردن، روزانه حداقل ۱۰ دقیقه. ۲. همراهی دقیق و پرتلاش با سیر مطالعاتی طرح تبیین اندیشه های مقام معظم رهبری _تلاش برای کسب نمره بهتر در امتحانات دانشگاه ومدرسه وحوزه ۳. روزانه حداقل ۱۵ دقیقه @shahid_mostafasadrzadeh
❣🦋 ♦️ در مقابل تهاجم فرهنگی دو چیز لازم است: یکی ، یکی ؛ این دو نقطه‌ی مهم را باید در نظر داشت‌؛ باید کار ابتکاری کنیم. موضع اثباتی، تهاجمی و حرکت صحیح باید داشته باشیم. در مقابل فرهنگ مهاجم، بدترین، زشت‌ترین و خسارت‌بارترین کار، انفعال است. منفعل شدن و پذیرفتن تهاجم دشمن، خطایی است که بایستی از آن پرهیز کرد.  ۹۲/۰۹/۱۹ @shahid_mostafasadrzadeh
40.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣💚 سلام این کلیپ روبه عشق آقامصطفی صدرزاده درست کردم إن شاء الله که ماروهم شفاعت کنن😭 زهرا_علی @shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم از اتاق خود خادم کانال... اقا مهدی باکری که خودش عکسشو برام فرستاده یجورایی...وهمیشه وقتی نگاهش میکنم چشماش یه حرفایی داره باهام وواقعا جذبه خاصی دارن نگاهشون حاج قاسمم که دیگ عزیز دل همه ان ویجورایی دل همه بهش وصله... اقا سید ابراهیم هم که باور کنید خودش کانالو داره پیش میبره ومن فقط وسیلم ...
روایت خلبان پرواز حاج قاسم... وقتی حاج قاسم مهندس پرواز میشود... حاج قاسم:اگر من جای رئیس جمهور بودم به تو مدال افتخار میدادم 👇👇👇👇 خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکی‌شان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم می‌شناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پرواز‌های قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور می‌گرفتیم. اگر اجازه می‌داد اوج می‌گرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می‌شدیم. گاهی هم که اجازه نمی‌دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود می‌آمدیم و بار هواپیما چک می‌شد و دوباره بلند می‌شدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی‌گرفتیم از همان مسیر به تهران بر می‌گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من می‌خواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیرو‌های آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخ‌های هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می‌دهم. ” به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می‌زنیم! من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می‌سوخت و بار هواپیما سبک‌تر می‌شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می‌زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به این‌ها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه‌ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافر‌ها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس‌های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس‌های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم. از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافر‌ها بنشیند و بعد هم به مسافر‌ها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی‌های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما می‌چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می‌گرفتم می‌گفتند صبر کنید… بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتور‌ها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتور‌ها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمی‌شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم. از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می‌آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین‌ها پیاده شدند و پله‌ها رابالا آمدند و
توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم. سه چهار نفرشان که دوربین‌های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافر‌ها زوم می‌کردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره‌ی مسافران پرواز را اسکن می‌کردند و با چهره‌ای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می‌دادند. این کار‌ها یک ربع، بیست دقیقه‌ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی‌ها دست از پا درازتر رفتند و عراقی‌ها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می‌کردم؟! این را که دیگر نمی‌شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می‌لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چاره‌ای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله‌ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می‌زد. حس می‌کردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلار‌های داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمی‌دانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم… روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکار‌ها رو خودم از برم… قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت می‌انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می‌رسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم… تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه‌ی گونه هاش پایین افتاد.   @shahid_mostafasadrzadeh
870K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ:👈👈👈👇👇👇 شکار داعشی توسط مصطفی صدر زاده،رزمندگان ایرانی و رجز خوانی،مصطفی بر پیکر نجس داعشی حرامی...💪💪💪💪💪💪 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم🍃. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم💔. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند☝️. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد😳. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟😭😭همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی»❤️ راوی: همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این رو خودم درست کردم،به عشق شهید صدرزاده باتشکر از کانال خوبتون M.rahmani
❣ 🗒 💚 مصطفـی گفت : من فـردا شهیـد می‌شـوم ! خیـال کـردم شوخـی می‌کنـد. گفتم: مگـر شهـادت دست شماسـت ؟ گفت: نـه، من از خـدا خواستـم و می‌دانم خـدا به خواست من جـواب می‌دهد؛ ولی من می‌خواهـم شمـا رضایـت بدهیـد. نگاهش کـردم و گفتـم : «یعنـی فـردا که بـروی دیـگر تـو را نمی‌بینـم؟» مصطفـی گفـت: «نــه». در صورتش دقیـق شدم چشمهایم را بستم و گفتم : باید یـاد بگیـرم، تمریـن کنـم چطور صورتـت را با چشـم بستـه ببینـم ! من، نمی‌دانستـم چطـور شـد که رضایــت دادم. مصطفـی که رفت، من برگشتـم داخـل، مصطفی هرگـز شوخـی نمی‌کـرد، یقیـن کـردم که مصطفـی امروز اگـر بـرود، دیـگر برنمی‌گـردد. دويـدم و کُلت کوچـکم را برداشتـم ! نیتـم ایـن بـود که مصطفی را بزنـم، بزنـم به پایـش تـا نـرود. اما دیـگر مصطفی رفتـه بـود و من نمی‌دانستـم چکار کنـم. نزدیـک ظهـر، تلفن زنـگ زد و گفتنـد: دکتـر زخمـی شــده. بعد بچـه‌ها آمدنـد که ما را به بیمارستـان ببرنـد. وارد حیـاط که شدیـم، من به سمت سردخانــه دور زدم. خودم می‌دانستم مصطفـی شهیــد شـده و در سردخانـه است؛ زخمـی نیست. به سردخانـه رفتم و یادم هست آن لحظه که جسـدش را دیـدم، گفتــم: «اللهم تقبل منا هذا القربان» وقتی دیـدم مصطفی در سردخانـه خوابیده و آرامش کامـل داشت، احساس کـردم که پس از آن همه سختـی، دارد استـراحت می‌کنـد. ‌ 🌹 ❤️ ‌✌️ ✅ کانال (با نام جهادی ) @shahid_mostafasadrzadeh