شهید مصطفی صدرزاده
#قسمت چهاردهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم …
#قسمت پانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود …
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ...
@shahid_mostafasadrzadeh
#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …
کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم …
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …
@shahid_mostafasadrzadeh
21.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مفیدانه❣🌻
🌻 سوال صریح یک خانم درباره #حجاب_اجباری❗️
✅ پاسخ حجتالاسلام دکتر رفیعی را ببینید
@shahid_mostafasadrzadeh
🌺امام مهدی (علیه السلام) در پاسخ به این پرسش علی بن مهزیار که: سرورم! این امر (ظهور) کی خواهد بود؟
فرمودند: هرگاه راه کعبه بر شما بسته شود...
📚نور الثقلین، ج ۵، ص ۴۶۱، ح ۴
@shahid_mostafasadrzadeh
#پویش_مهدوی❣
هر شب راس ساعت21:00🕘
همه سعی کنیم ساعت21بخونیم
همه باهم دعای فرج به نیت فرج مولامون 🤲
#نشر_واجب
هرکس هر کانالی هر گروهی داره اصن هر رفیقی که دوسش داره اینو براش بفرسته...
@shahid_mostafasadrzadeh
#کلام_آسمانی ❣🌸
🌺امیرالمومنین علیه السلام:
لَنْ يُثْمِرَ اَلْعِلْمُ حَتَّى يُقَارِنَهُ اَلْحِلْم
دانش میوه نمى دهد مگر این که شکیبایى همراه آن شود.
📚غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 52
@shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هل_من_ناصر؟❣🛣
🔮 « تنها راه نجات در آخرالزمان »
🎬 #کلیپ_مهدوی
👤استاد #رائفی_پور
#پیشنهاد_دانلود_و_نشر📲
@shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده ❣📝
#خاطرات_دوستان_شهید
✅ اون اول چهارپنج نفر میومدن هیئت.
مصطفی هیئت رو با چهار پنج نفر شروع کرد.
هیئت یه زمانی توی یه جای کاهگلی برگزار می شد.
🔷یادمه یک بار یک مردی اومد توی هیئت، پاهاش خیلی درد میکرد.
اومد و نشست با مصطفی کلی صحبت کرد.
من فقط شنیدم که اون آدم از علی آباد میاد(از علی آباد تا کهنز 10 دقیقه راه بود)
🔹بعد از شهادت مصطفی، پدرش گفت یکی هست توی علی آباد که مصطفی سال ها بهش کمک می کرده.
همین که گفت یادم اومد که صد درصد این همونه.
🔹با این وجود من که انقدر بهش نزدیک بودم نمی دونستم.
بعد از شهادت اون آقا اومده بود به پدرش گفته بود.
✳️ شب فینال جام جهانی 2006 بود، بچه ها رو برده بودیم اردو، شب اومدیم بهم گفت بیا امشب نفس رو بذاریم زیر پا و بریم هیئت.
فوتبال چیه، پاشو بریم هیئت.
گفتم ول کن. ولی گفت بریم.
رفتیم هیئت، مصطفی خیلی خسته بود، ته هیئت دراز کشید.
محمد آژند داشت میخوند و عصبانی بود که چرا کسی اون شب نیومده هیئت.
همین طور که داشت حرف میزد، یهو موبایل مصطفی زنگ خورد.
محمد گفت کدوم آدم گیجیه که خوابیده ته هیئت؟
اینو که گفت مصطفی پا شد و پابرهنه تا دم مسجد دوید.....☺️
💞💞💞💞
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
(با نام جهادی #سید_ابراهیم)
@Shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب
#قسمت هفدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …
یه خانم؟ کی هست؟ …
هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ …
چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …
نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … .
بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …
مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …
@shahid_mostafasadrzadeh
#قسمت هجدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو …
مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید …
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ …
گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … .
رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم …
دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم …
@shahid_mostafasadrzadeh