eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ سری آخر که مصطفی مجروح شد ، تعریف کرد برام و گفت که بعد از شهادتم بگو که چی شده بود واسه بعدیا... 🔹گفت به ما یه سری نیرو دادن گفتن برید به یه جایی حمله کنید، یه سری نیرو هم قرار بود از یه جای دیگه بیان ، که دو طرف بیان قیچی کنن دشمن رو .... گفت ما رفتیم ، ولی اونا نیومدن. و بعد از اون کلی حرف بهم زدن، اینو بگو که بدونید... من توی اون عملیات نهایت تلاش خودم رو کردم، ولی نشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده #خاطرات_دوستان_شهید #قسمت_بیستم ✅ سری آخر که مصطفی مجروح شد ، تعریف کر
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) ✅ روزهای اول آشنایی من و مصطفی از جایی شروع شد که مصطفی و خانوادش تازه اومده بودن کهنز و توی زمین خاکی، با هم مسابقه ی فوتبال میدادیم. بعد از اون کم کم مصطفی اومد و عضو پایگاه بسیج شد و بیشتر با هم آشنا شدیم. 🔶یادمه اولین بار که رفتیم میدان تیر، سهمیه پایگاه ما دو تا نارنجک بیشتر نبود. 🔸 همه فکر میکردن حاج آقا،چون من پسرش هستم میگه امیرحسین بیاد بندازه، ولی حاجی گفت مصطفی بلند شو.... مصطفی جثه ی کوچیکی داشت، گفت حاج آقا من بندازم؟ گفت آره..... بلند شد و اولین نارنجک رو مصطفی انداخت.... 🔹بعدها خود مصطفی میگفت اون حرکت حاجی باعث شد که من بیشتر به بسیج و پایگاه علاقه مند بشم. 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده #خاطرات_دوستان_شهید #قسمت_بیست_ویک (به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امی
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) . ✅کم کم مصطفی اومد و کار نوجوان ها را گرفت دستش و بحث آموزش نظامی و هیئت و زیارت عاشورا رو براشون گذاشت. 🔹من هم در بحث مداحی و آموزش نظامی کمکش می کردم. 🔹یک کاری که مصطفی کرد بحث انتقال پایگاه بسیج به سمت ملت یک و دینارآباد بود. مصطفی جوری تبلیغ کرد که نوجوان های اونجاهم جذب شدند. 🔹هیئت ها را در ملت یک ، توی سرما و برف، توی خونه های کاهگلی برگزار می کرد. من و خانومم هم در شرایط سخت و سرما می رفتیم. 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده #خاطرات_دوستان_شهید #قسمت_بیست_ودوم (به نقل از جانباز مدافع حرم برادر ام
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) ✳️ یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد. اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود. توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت. 🔹یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم. قفل در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم. بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده. ساعت 3 نصفه شب بود. مصطفی اومد پایین و ناراحت شد. بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم. و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️ چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم. بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم. ولی اصلا ناراحت نشد و انگار نه انگار. 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده #خاطرات_دوستان_شهید #قسمت_بیست_وسوم (به نقل از جانباز مدافع حرم برادر ام
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) ✅ یک شب یک موردی پیش اومد که یه ماشینی میخواست به زور دوتا دختر را سوار کنه. ما این ها رو گرفتیم و بردیم پاسگاه تحویل بدهیم. 🔷مصطفی توی راه به دخترها گفت شما برای چی این وقت شب بیرون هستید؟ دخترا میگفتند ماجایی نداریم که برویم. 🔹مصطفی بهشون گفت من شماره خانومم را میدم، باهاش صحبت کنید. دخترها خیاط بودند. مصطفی گفت من براتون مغازه می گیرم، چرخ خیاطی هم می گیرم که کار کنید، شب ها هم توی مغازه بخوابید. دخترها خنده شون گرفته بود، فکر نمی کردند یک نفر انقدر دلسوز باشه. 🌹🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅درسته مصطفی دو سال از من بزرگ تر بود ولی خیلی بیشتر از سنش می فهمید. 🔹 مصطفی 17 سالش بود بهش اعتماد میکردن و بهش اسلحه میدادن. 17 سالش بود ولی بهش میخورد 27 سالش باشه، انقدر از لحاظ شخصیتی و فرهنگی و عقل بالا بود. منی که باهاش دو سال تفاوت سنی داشتم ، حس میکردم ده سال از من بزرگ تره. ما توی کانتینر پنج شنبه ها دعای کمیل داشتیم، جمعه صبح ها هم صبحانه و دعای ندبه داشتیم. من بیشتر به عشق آقا مصطفی می رفتم. عشق به مصطفی من را بیشتر راغب میکرد که برم. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌻 آشنایی من و مصطفی در سال 1382 هنگامی که وارد شهرک سپاه شدیم، از کانتینر جلوی مسجد شروع شد. 🌟مصطفی بچه ی بامحبتی بود و زبان شیرینی داشت، جوری که وقتی با کسی آشنا میشد ناخودآگاه مهرش می افتاد توی دل طرف. ✨من وقتی وارد کانتینر شدم، قبلش توی مسجد کهنز بودم. باوجود این که سیزده سالم بود، کارکرده بودم. مصطفی دوست داشت من کمکش کنم. اون موقع کار فرهنگی میکردیم. آقا مصطفی جذب نوجوان ها رو داشت، من هم توی کانتینر بودم. 🌸سال1385 رفتیم اردوی راهیان نور، موقع برگشت آقا مصطفی اهواز پیاده شد و کانتینر را سپرد به من. ما هم از فرصت استفاده کرده با بچه ها میرفتیم توی کانتینر و پلی استیشن بازی میکردیم. ⚡️یه شب ساعت 11 رفتیم برای بازی کردن. سرد بود ، بخاری برقی ای که زیر پنجره و کنار چوب لباسی بود را روشن کردیم. نصف شب بازیمون تمام شد و رفتیم، من فراموش کردم بخاری را خاموش کنم. مصطفی قرار بود صبح فرداش برسه تهران. ساعت 10 صبح به من زنگ زد و گفت بلند شو بیا ببینم چیکار کردی. 💥حالت عصبانیت داشت، ولی داد نزد. هیچ وقت سر بچه هاش داد نمیزد. 🌸من رفتم سمت مسجد و دیدم پایگاه آتیش گرفته. براش توضیح دادم چی شده. بنده ی خدا دیگه چیزی نگفت. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ انتخابات احمدی نژاد نقطه ی اوج کار سیاسی ما بود. ما تا سال 80 بچه حساب میشدیم. ولی تو اون یک ماه احمدی نژاد ما همه کار کردیم. یک ماه نخوابیدیم. مصطفی کلی بنر و عکس زد. مصطفی بخشی از گروهی بود که امیرحسین حاجی نصیری و سجاد عفتی و مهدی رضایی توش بودن. یک بنده خدایی مراسمی برای هاشمی گرفته بود و خانم جلودارزاده رو دعوت کرده بود. یک بلایی سرش آوردن که نگو.... رفتن شباهنگ رو سیریش ریختن . عکس زدن، دم خونشون رو هم پر از عکس احمدی نژاد کردن. 🔹ولی مصطفی توی اون حق الناس ها هم نبود. مصطفی توی اون دوران هم بچه هاش رو ول نکرد. دوست داشت بچه هاش هم بیان، ولی خب بچه ها نمیتونستن بیان. 🔷مصطفی همیشه میرفت ستاد انتخابات و از جیب خودش عکس و سیریش میخرید و میگفت اشکال نداره، برای انقلابه. همیشه میگفت چون واسه انقلابه اشکال نداره، کار کنید. 💖💕💖💕💖💕💖💕💖 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
❣🦋 ✳️ مصطفی میگفت حوزه مثل اعتکافه، من نماز خوندنا و شوخی کردنای مصطفی رو توی اعتکاف دیدم. 🔷 خیلی مراقب مردم بود، کسی اذیت میکرد، میگفت اذیت نکنید...سلب توفیق میشید. 🔹یادم میاد یه بنده خدایی توی پایگاه کار میکرد، اذیت میکرد. گفتم مصطفی چرا به این چیزی نمیگی؟ گفت اگه لیاقت نداشته باشه خدا میذارتش کنار. و همینم شد.... ✅ مصطفی یه خاصیتی که داشت خیلی خوب میتونست به مردم روحیه بده، بمب روحیه بود. ازش پرسیدم مصطفی تو توی سوریه چیکار میکنی؟ گفت همین کارایی که توی پایگاه نوجوان ها انجام میدم، مثلا بشین پاشو میدم و همین کارا رو انجام میدم. اگه فکر میکنی یکم عوض شده باشم، نشدم..... 🌹🌹🌹🌹 ✅ کانال (با نام جهادی ) @Shahid_mostafasadrzadeh
🌹مصطفی خیلی بی ریا بود... ازمنطقه که میگفت یک بار نگفت من ... همش میگفت بچه ها. کمتر کسی میدونست فرمانده گردان شده. صحبت هایش همیشه با این حرف حضرت امیر بود: چه بسیارند عبرت ها و چه اندک عبرت گیرنده ها... 🌹دوستی رو چند روز قبل جایی دیدم که از همرزمان شهید بود .میگفت : مصطفی رو لحظه شهادت هم دیدم .میگفت : همیشه موقع عملیات بچه هارو جمع میکرد یک گوشه و میگفت که هیچوقت مغرور نشید به اینکه اینجا چه کاره اید... میگفت همه را در یک سطح میدونست وفرق نمیگذاشت. میگفتن که هر جا به معبری میرسیدند که خطرناک بود مصطفی خودش اول میرفت تا اگر اونجا تو تیررس دشمن بود سپر انسانی بقیه بشه و نگذارد بقیه صدمه ببینن. همون اقا میگفت: با دشمن فاصلمون کم بود رفیقمون رفت برگ درخت زیتون بیاره برای استتار که یهو با تیر زدنش. میگفت اون یک تیکه زیر آتش بود... مصطفی رفت زیر آتیش دشمن و اون شهید را بیرون کشید. 🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) 🌹با شهید صدر زاده هم حجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم. خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند. (حاجی از من آخوند در نمیاد) 🌹من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم. مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید. گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر. گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم ... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) 🌹(حق باتوست .برو بخواب !) ظاهرا توی محله شان مسئول پایگاه بود. پدر میگفت: یک شب دیر آمد خانه... به شدت ازدستش عصبانی بودم. پشت در قدم میزدم تا بیاید. تا در را باز کرد. سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت :باباجان چرا عصبانی هستی؟... من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شمارا قانع کرد که هیچ اگر نه هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم... من جوانمو پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم.حالا هم در مسجد برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟ پدرش گفت: آنقدر مردانه حرف زد و کم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: هیچی حق با توست برو بخواب! 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) (به دنبال گمشده) 🌹سید مصطفی وقتی وارد حوزه شد محاسنی نداشت و خیلی چهره اش به نوجوان ها میخورد. اما هر کسی با او هم صحبت میشد متوجه میشد که او از سنش بیشتر میفهمد.وهمه میگفتند: واقعاعین گمشده ها دنبال مرادش میگردد. به همه گفته بود دنبال گمشده ام هستم. اگر اینجا پیدا نکنم حتما جای دیگر پیدا میکنم! به نظرم به دلیل فیزیک و توانایی که داشت راهش را درست انتخاب کرد.اصلا به قدو قواره سید مصطفی میخورد که یک چریک باشد و اهل مبارزه... چرا که همیشه مثل یک سرباز منتظر و آماده بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
مصطفی آدم خاصی بود و روی بچه ها کار میکرد. ✅ دو تا ویژگی خاص داشت: یکی این که مال دنیا براش مهم نبود، اون زمان که کسی ضبط صوت و موبایل نداشت مصطفی داشت و همیشه گوشی و ضبطش دست همه بود به جز خودش.😊 دوم این که مصطفی آدم فرهنگی ای بود. یادمه اون زمان که کسی کلاس نمیذاشت،ما به عنوان کار فرهنگی کلاس های تابستانه ی طرح میثاق را گذاشتیم. البته اون کلاس ها بیشتر برای من و مصطفی برکت داشت تا بچه ها. آقا مصطفی خودش هم کلاس داشت و با بچه ها بود، ولی چون مسئول کار بود، قائدتا بیشتر، کارهای حاشیه ای و اردو ها رو انجام میداد. از امشب باخاطرات دوستان شهید همراه ما باشید🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✳️ پایگاه نوجوانان از خیلی سال قبل شکل گرفته بود، یکی از این نسل ها نسل خود مصطفی بود، و حالا نسلی که مصطفی خودش تربیت می کرد. ✅ مصطفی استعدادش در کار کردن با نوجوان ها بود. به هر حال هرکس یک استعدادی دارد و استعداد مصطفی هم در کار کردن با نوجوان ها و کارفرهنگی بود و ما هم کمکش می کردیم. 🔷 آقامصطفی یه ویژگی ای که داشت این بود که تو کار فرهنگی به شدت به کسایی که هیچ کس حسابشون نمیکرد بها میداد و حسابشون میکرد. یادمه یک پسری بود کلاس سوم راهنمایی بود، درس نمیخوند. مصطفی بهش گفت اگه قبول بشی برات موتور میخرم و خرید. 🔹به بچه ها خیلی حساس بود. یکی از بچه ها تجدید آورد، دینارآباد ثبت نامش نمیکردن، مصطفی آوردش مدرسه ی کهنز اسمش رو بنویسه، گفتن نمی نویسن چون خونه اش کهنز نیست. مصطفی رفته بود به بنگاهی یک پولی داده بود، گفته بود یک سندی بدهید که خونه اش کهنزه و بعد اسمش را نوشت. 🔶عملا خیلی از بچه هایی که توی اون نسل با مصطفی بودن و تربیت شدن، مصطفی حتی براشون لباس هم می خرید. یا مثلا اون زمانی که هیچکس تفنگ بادی نداشت، مصطفی از جیب خودش برای بچه ها تفنگ بادی خرید. ما سربه سرش میذاشتیم بهش میگفتیم اسپانسر پایگاه .😊 هرکس هرچیزی نداشت براش میخرید. خودش میگفت من میرم بین فامیل گدایی میکنم، پول جمع میکنم میارم برای مسجد خرج میکنم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
❤️ یکی از خاطرات جالب مصطفی زلزله ی بم بود که یکی از جاهای ناشناخته ی مصطفاست. مصطفی سه روز زمان زلزله ی بم، رفت بم. از اونجا که اومد توی 12متری کهنز واسه بمی ها پول جمع کرد. ✅ یک بار بهم گفت جشن عاطفه هاست، بیا بریم پول جمع کنیم. من گفتم مصطفی ولش کن ولی گفت بیا بریم. ماه رمضان بود، رفتیم وسط 12 متری یه بوق گذاشتیم ، با زبون روزه کلی داد و فریاد کردیم. کلی هم پول جمع شد. دیگه اون شد برامون عرف، هر 6 ماه یک بار این کار رو انجام میدادیم برای فقیرا. جشن عاطفه های ما با کل ایران فرق میکرد.☺️ ✅ مصطفی اصلا خجالت نمی کسید. اون حدیثی که میگن آدم نباید یه جاهایی حیا کنه رو واقعا داشت. با هم میرفتیم نماز جمعه. یه بار داشتیم برای نماز جمعه پول جمع میکردیم، ما چون واسه مسجد خودمون پول جمع میکردیم بلد بودیم، اما یکی دوتا از بچه ها بلد نبودن. مصطفی رفت بهشون گفت اینجوری داد نمیزنن، اینجوری داد میزنن ... و شروع کرد چند دقیقه ای داد و فریاد کردن و برای نماز جمعه پول جمع کرد. این که مصطفی جرات داشت این کار رو بکنه خیلی مهمه. شاید من اگر بودم این کار رو نمیکردم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✳️ مصطفی خیلی شجاع بود.... توی 17،18 سالگی یک گروهی درست کرد به نام گردان کمیل. گشت که میرفت تنها کسی بود که یک اسلحه و 30 تا تیر همیشه دستش بود. من خودم توی اون گردان بودم و هیچ وقت توی گشت ها ندیدم مصطفی از چیزی بترسه. ✅ مصطفی خیلی منظم بود مثلا گرد کردن و این چیزا رو خیلی حساس بود، هرکسی میومد باید لباس نظامی تن میکرد. من زیباترین و منظم ترین گشت هایی که دیدم گشت هایی بود که مصطفی میذاشت. 🔷 توی گشت ها موردهای زیادی رو میگرفتیم. یادم میاد سه راه اسد آباد جلوی یک ماشین پیکانی رو گرفتیم، یه آقایی اومد پایین دوبرابر مصطفی بود. ما کوچیک بودیم، شاید اون خیلی هم بزرگ نبود. مصطفی رفت باهاش صحبت کرد که آقا شما اینجا چیکار میکنید و این ها... اون فرد تعجب کرده بود. جالب بود که با این که ما از اون کوچیک تر بودیم ولی از هیبت مصطفی ترسید. 🔹یادمه یه بار مصطفی دعوا کرد، پیرهن یکی از اراذل پاره شد. مصطفی فرداش رفت یه پیرهن خرید براش برد دم در خونشون. اگر درگیر هم میشد و پیرهن کسی پاره میشد، مصطفی میرفت براش پیرهن نو میخرید 🔸مصطفی توی سال های ۸۲،۸۳ چهارده روز عید رو که همه استراحت میکردن میرفت گشت 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🔷 وقتی مسجدامیرالمومنین داشت ساخته میشد، اون موقعی که مسجد فقط چندتا ستون داشت و خیلی هم سرد بود، شبایی که کسی نگهبان نبود، ما با مصطفی توی مسجد می خوابیدیم و نگهبانی میدادیم. 🔹توی اون شب ها خیلی هامون پیش مصطفی تو مسجد خوابیدیم. من توی اون شبا و توی اعتکاف نماز شب خوندن های مصطفی رو دیدم. 🔶 توی گعده هایی که توی مسجد داشتیم درباره ی همه چیز صحبت میشد. ✅ مصطفی روی یک چیز خیلی حساس بود، اون هم غیبت کردن. هرکسی غیبت میکرد سریع میگفت غیبت نکن. 🔸یک خصوصیتی که داشت این بود که زبان شیرینی داشت، آدم از صحبت هاش خسته نمیشد. صحبت های زیادی میشد ولی واقعا نمیشد که ما پیش مصطفی پشت کسی حرف بزنیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✳️ مصطفی میگفت حوزه مثل اعتکافه، من نماز خوندنا و شوخی کردنای مصطفی رو توی اعتکاف دیدم. 🔷 خیلی مراقب مردم بود، کسی اذیت میکرد، میگفت اذیت نکنید...سلب توفیق میشید. 🔹یادم میاد یه بنده خدایی توی پایگاه کار میکرد، اذیت میکرد. گفتم مصطفی چرا به این چیزی نمیگی؟ گفت اگه لیاقت نداشته باشه خدا میذارتش کنار. و همینم شد.... ✅ مصطفی یه خاصیتی که داشت خیلی خوب میتونست به مردم روحیه بده، بمب روحیه بود. ازش پرسیدم مصطفی تو توی سوریه چیکار میکنی؟ گفت همین کارایی که توی پایگاه نوجوان ها انجام میدم، مثلا بشین پاشو میدم و همین کارا رو انجام میدم. اگه فکر میکنی یکم عوض شده باشم، نشدم..... 🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✳️ مصطفی از اول ،همون موقع که ما کلاس سوم دبیرستان بودیم روی افغانستانی ها خیلی حساس بود. همیشه میومد افغانستانی ها رو میبرد کهنز. بچه ها که مسخرشون میکردن عصبانی و ناراحت میشد. میگفت اینا هم برادرای ما هستن 🔷مصطفی یه بار به من گفت چرا مداحا برای شهدا نمیخونن؟ بهش گفتم خب تو برو بخون . صداش بد بود ولی رو داشت. اون شب رفت توی هیئت کربلا کربلا ما داریم می آییم رو خوند. هیئت از خنده منفجر شد .☺️ ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️‌ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ انتخابات احمدی نژاد نقطه ی اوج کار سیاسی ما بود. ما تا سال 80 بچه حساب میشدیم. ولی تو اون یک ماه احمدی نژاد ما همه کار کردیم. یک ماه نخوابیدیم. مصطفی کلی بنر و عکس زد. مصطفی بخشی از گروهی بود که امیرحسین حاجی نصیری و سجاد عفتی و مهدی رضایی توش بودن. یک بنده خدایی مراسمی برای هاشمی گرفته بود و خانم جلودارزاده رو دعوت کرده بود. یک بلایی سرش آوردن که نگو.... رفتن شباهنگ رو سیریش ریختن . عکس زدن، دم خونشون رو هم پر از عکس احمدی نژاد کردن. 🔹ولی مصطفی توی اون حق الناس ها هم نبود. مصطفی توی اون دوران هم بچه هاش رو ول نکرد. دوست داشت بچه هاش هم بیان، ولی خب بچه ها نمیتونستن بیان. 🔷مصطفی همیشه میرفت ستاد انتخابات و از جیب خودش عکس و سیریش میخرید و میگفت اشکال نداره، برای انقلابه. همیشه میگفت چون واسه انقلابه اشکال نداره، کار کنید. 💖💕💖💕💖💕💖💕💖 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ مصطفی توی سال 85 توی ستاد امر به معروف بود، کاری کرد که یک شبکه ماهواره ای رو توی شهریار گرفتن. 🔷خاطره ای از امر به معروفش رو برام نقل کرده که براتون میگم 🔹شهریار اون زمان یه لاتی داشت به نام محمودخالکوب، که نیروانسانی با تیر زد تو پاش. این آدم سه برابر مصطفی بود، مصظفی میگفت یه بار من دم ایستگاه دیدمش بهش گفتم بیا بریم ببینم... میگفت منو پرت کرد، جوری که افتادم. ✅ میخوام بگم مصطفی انقدر جرات داشت. 🔹یه لاتی هم بود که گرفته بودنش، مصطفی گفته بود دستش رو دستبند بزنید به دست من. که انقدر دستش رو کشیده بود که مچ مصطفی داغون شده بود، ولی یک بار ندیدم که ناله کنه... ✳️ دورانی که مجروح بود هم هیچ وقت ناله نمیکرد. 🔷 یادمه روزای آخر با مصطفی رفتیم برای خرید دستگاه میوه خشک ، وقتی داشتیم با مردی که اونجا بود صحبت میکردیم، مصطفی خیلی پاهاش رو میخاروند. بهش گفتم مصطفی تو آبرو وحیثیت مارو داری میبری، هرجا میریم خودتو میخارونی . گفت به خدا قسم پاهام پر از ترکشه، اگه نخارونم نمیتونم آروم بگیرم. که اونجا من واقعا بغض کردم.😔 🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ من یکی از کسایی بودم که توی هیئت حضرت اباالفضل بودم. چون مصطفی از همون سال اول به من گفت برای سخنرانی بیا. به خاطرهمین مجبورشدم هرهفته برم. 🔷مصطفی دست خالی شروع کرد. سال 85 برای هیئت جا نداشت. رفت یک مغازه ای رو سر ملت یک اجاره کرد. یک سال کرایه میداد برای این که هیئت برگزار بشه. 🔹نقشی که مصطفی توی هیئت داشت خیلی قشنگ بود. وسط سینه زنی بچه ها، یک پرچم سرخ یا اباالفضل دست میگرفت و میچرخوند. 🔹توی هیئت هم برخلاف خیلی ها که مسئول هیئت بیرون هست، هروقت هیئت شروع میشد مصطفی میومد صف اول می نشست. 🔹من وقتی سخنرانی میکردم مصطفی می نشست و گوش میداد و خیلی از اشکالات سخنرانی های من رو مصطفی بهم گفت، ولی به گونه ای نبود که دلیل بر فخرفروشی باشه. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ اون اول چهارپنج نفر میومدن هیئت. مصطفی هیئت رو با چهار پنج نفر شروع کرد. هیئت یه زمانی توی یه جای کاهگلی برگزار می شد. 🔷یادمه یک بار یک مردی اومد توی هیئت، پاهاش خیلی درد میکرد. اومد و نشست با مصطفی کلی صحبت کرد. من فقط شنیدم که اون آدم از علی آباد میاد(از علی آباد تا کهنز 10 دقیقه راه بود) 🔹بعد از شهادت مصطفی، پدرش گفت یکی هست توی علی آباد که مصطفی سال ها بهش کمک می کرده. همین که گفت یادم اومد که صد درصد این همونه. 🔹با این وجود من که انقدر بهش نزدیک بودم نمی دونستم. بعد از شهادت اون آقا اومده بود به پدرش گفته بود. ✳️ شب فینال جام جهانی 2006 بود، بچه ها رو برده بودیم اردو، شب اومدیم بهم گفت بیا امشب نفس رو بذاریم زیر پا و بریم هیئت. فوتبال چیه، پاشو بریم هیئت. گفتم ول کن. ولی گفت بریم. رفتیم هیئت، مصطفی خیلی خسته بود، ته هیئت دراز کشید. محمد آژند داشت میخوند و عصبانی بود که چرا کسی اون شب نیومده هیئت. همین طور که داشت حرف میزد، یهو موبایل مصطفی زنگ خورد. محمد گفت کدوم آدم گیجیه که خوابیده ته هیئت؟ اینو که گفت مصطفی پا شد و پابرهنه تا دم مسجد دوید.....☺️ 💞💞💞💞 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ من یادم نمیاد مصطفی حتی یک بار توی اردوها با کسی دعوا کنه. به مردم خیلی احترام میذاشت. تو مسیرها همیشه شعر و دعا میخوند و بچه ها با صداش حال میکردن. شده بود که توی مسیر کوه، وقتی یه خانومی رو میدید که حجاب درستی نداشت در حد یک تذکر کوتاه کلامی، بهشون تذکر میداد. تو اردو براش بیشتر مهم این بود که بچه های مردم رو سالم برسونه به خانواده شون. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh