فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجروحیت و شعر خوانی طنز شهید سیدابراهیم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
﷽
🔷 #مردی_با_پای_لنگان
🔹پاش هنوز توی گچ بود
و معلوم بود که نمی تونه درست راه بره
🔻گفتم؛ آخه مرد مومن!!
کی با این حالش پا میشه میاد منطقه؟؟؟
🔹گفت؛ ههههه
تازه می خوام تو عملیات هم شرکت کنم
🔻نگاهی کردم بهش....
🔻 گفتم ؛
با این وضعیت که نمیشه، با عصا و پای گچ گرفته!!
هم برا خودت مشکل درست می کنی و هم برای بقیه....
بیخیال شو....
🔹گفت؛
فلانی تو خیالت راحت
بزاریدم توی نفربر و بفرستیدم جلو!!
🔹دستام که سالمه می تونم تیر اندازی کنم
🔻گفتم؛ سید اگه خدایی ناکرده بخوایم عقب نشینی کنیم چند نفر باید گرفتار تو بشن؟
🔹خندید؛ گفت، بابا بچه ها عقب بکشن من می مونم تامین میکنم....
🔻حرفهاش رو جدی نگرفتم....
🔹فردای اون روز تا بوی عملیات به دماقش خورد، رفته بود بیمارستان گچ پاش رو باز کرده بود
🔻وقتی دیدمش تعجب کردم، حتی زخم گلوله هنوز خوب نشده بود
جلوم یه کم رژه رفت
😊😊😊
🔹 گفت؛دیدی چیزی نیست!!!
🔹.....با همون پا تو عملیات دیرالعدس شرکت کرد
🔻گردان سید احتیاط بود
ولی وقتی عملیات شروع شد
اولین گردان خودش رو به شهر رسوند و مثل همیشه خودش جلوی همه.......
🌹 #شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
🌹 #سیدابراهیم 🌹
🌹شادی ارواح مطهر شهدای لشکر فاطمیون
@shahid_mostafasadrzadeh
#آیه_های_زندگی 🌱
❤️ فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَمَا كُنَّا غَائِبِينَ
🔸 هیچ صحنهای از زندگی ما از تیرس مأموران خدا غایب نیست. برای روزی آماده شویم که گزارش یکعمر زندگیمان را به ما برمیگردانند
اعراف آیه ۷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
﷽ 📍ادامه ی فرار از آشپزخانه (۳) 🔴 #سفر_مشهد 🔹بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفت
﷽
📍ادامه ی فرار از آشپزخانه
(۴)
✅ #دیدار_با_حاج_قاسم
🔹 بعد از چند مدت بعضی از فرماندهان متوجه شده بودند که آقا مصطفی ایرانی هستند ولی این زمانی صورت گرفته بود که مصطفی حالا شناخته تر شده بود و توانمندی های خودش را نشان داده بود.
🔹 از ابوحامد و فاتح، خیلی مختصر برایم گفته بود؛ مثلا لباسی که ابوحامد هدیه داده بود را آورده بود. از او پرسیدم که این لباس جدید را از کجا آورده؟ او هم گفت: «هدیه فرمانده ابوحامد است».
🔹 با دیدن عکسهای مصطفی در جنگ بشدت استرس میگرفتم؛ اصلا نمیگذاشتم چیزی از عملیات بگوید.چیزهای مختصری از رزمندهها به من میگفت چون خودم ظرفیت این را نداشتم که خیلی عملیاتی برایم تعریف کند. میدانست که وقتی میرود با رفتنش استرس میگیرم. هر وقت میخواست از عملیاتهای نظامی و رزمیاش چیزی بگوید، خودم موضوع را عوض میکردم یا اصلا از کنارش بلند میشدم. با دیدن عکسهایش به شدت استرس میگرفتم، چه برسد به اینکه بخواهد چیزی را برایم تعریف کند.
🔹 ماجرای آشنایی حاج قاسم با سید ابراهیم
مصطفی چه آن زمانی که در بسیج مسجد بود و چه زمانی که به سوریه رفت، وقتی میخواست با بچههای گروه خودش کاری انجام دهد، از لفظهایی استفاده میکرد که بچهها بخندند و انرژی بگیرند. هیچ وقت لفظهای کتابی و فرماندهی به کار نمیبرد. لفظی را که در جریان عملیات گفته همچین چیزهایی بوده که "جومونگ حمله...."یا"بچه های لیانگ شامپو حمله کنید...." آن زمانی که پشت بی سیم صحبت میکرده نمیدانسته که پشت بی سیم حاج قاسم هم نشسته است.
🔹مصطفی برایم تعریف کرد: «وقتی از عملیات برگشتیم من خسته بودم. بچهها صدایم کردند که حاجی با شما کار دارد. با همان سرو وضع نامرتب وارد اتاق شدم و دیدم که حاج قاسم نشسته است. بچه ها معرفیام کردند و گفتند که سید ابراهیم آمده است. وقتی حاجی متوجه شد که من سید ابراهیم هستم، از جایش بلند شد و همدیگر را بغل کردیم. بعد گفتند اصلا فکر نمیکردند که جثه و قیافهام اینطور باشد. حاج قاسم گفت وقتی صدایم را پشت بی سیم شنیده فکر کرده که از آن هیکلیها هستم».
🔴ادامه دارد....
✅ #نقل_قول_از_همسر_شهید_صدرزاده
➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#آیه_های_زندگی 🌱
❤️ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَىٰ كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ
🔸 ما «جمعیت» نیستیم بلکه «جمع تنهایان» هستیم. اگر از همۀ قرآن فقط همین یک آیه را درست فهم میکردیم، برای تحول روحیمان کافی بود.
انعام آیه ۹۴
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
4_757125699751379309.mp3
5.7M
﷽مصاحبه جالب با همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
حتما.حتما.حتما گوش کنید
➖➖➖➖ ➖➖➖➖➖➖
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده
( با نام جهادی سید ابراهیم)
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
﷽ 📍ادامه ی فرار از آشپزخانه (۴) ✅ #دیدار_با_حاج_قاسم 🔹 بعد از چند مدت بعضی از فرماندهان متوجه شده
﷽
📍ادامه ی فرار از آشپزخانه
(۵)
🔴 #فرمانده_عملیات_محرم
🔹 8 سال زمان کمی برای زندگی با مصطفی بود.خیلی کم بود اما از محبت مصطفی اشباع شدم. دوست داشتم که خیلی بیشتر از این با هم زندگی کنیم.
🔹سالگرد ازدواجمان را 19 شهریور در
سوریه گرفتیم. به او گفتم که دوست دارم بیست وهشتمین و سی و هشتمین سالگرد ازدواجمان را هم جشن بگیریم اما او گفت: «هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله».
🔹 آخرین دیدارمان در سوریه بود.
14 یا 15 شهریور بود که همراه فاطمه و محمدعلی به سوریه رفتیم. این دیدار را مصطفی هماهنگ کرده بود تا قبل از عملیات محرم او را ببینیم. برای اولین بار بود که به سوریه میرفتیم.
🔹 یک شب قبل از اینکه از سوریه برگردیم به او زنگ زدند و گفتند که ماموریت حلب دارد و باید به حلب برود.
🔹 آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بیسیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمندهها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد. فقط صدایش را شنیدم.
🔹شب هشتم محرم که به طور مفصل با هم صحبت کردیم برایم تعریف کرد:
چند شب قبل یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.گفتم حس خوبی به این عملیاتی که میخواهد برود ندارم؛ او به من گفت: «قرار نشد که نگران باشی چون خود بی بی فرمانده ما هستند».
🔹 روز تاسوعا. من از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم. سعی کردم که خودم را با کارهای دیگر مشغول کنم اما نشد. از صبح که بیدار شدم میخواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم اما ترسیدم که اگر بگویند «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟» و من بگویم «دیشب»، خندهدار باشد.
🔹تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را میدادند. آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند. وقتی من دیدم ایشان جواب نمیدهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است. خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است. باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من میگفتند. دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است.
🔹وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلا این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد، حرفهای مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را میخواند: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. شهدا همیشه زنده هستند و نزد خداوند روزی میخورند». عند ربهم یرزقون یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بندههایی که روی زمین زندگی میکنند هستند. شهدا خیر، روزی و بر طرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا میگیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مردهاند.
🔴ادامه دارد...
✅ #نقل_قول_از_همسر_شهید_صدرزاده
➖➖➖➖ ➖➖➖
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
﷽ 📍ادامه ی فرار از آشپزخانه (۵) 🔴 #فرمانده_عملیات_محرم 🔹 8 سال زمان کمی برای زندگی با مصطفی بود.خیل
﷽
📍ادامه ی فرار از آشپزخانه
(پایان)
🔴 #بابای_خوب_فاطمه_خانم
🔹 برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می کرد. آرامشی که شاید میتوانستم به دیگران انتقال دهم.
🔹خیلیها نمیتوانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می کنم.
🔹نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه میشود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهرهاش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبهها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود.
🔹وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف میکردند، گفتند که چون مقداری بیتابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیههای آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم میدهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم.
🔹 سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم.
🔴 یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه: «میخواستی نشانم دهی که شهدا زندهاند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی»
🔹همیشه به من میگفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «میخواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی».
🔹 آخرین باری که مصطفی را به صورت خصوصی دیدم تربیت بچه ها را به او سپردم. قرار بود که با هم بچهها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم
تربیتشان میکنیم.
✅ #نقل_قول_از_همسر_شهید_صدرزاده
➖➖➖➖ ➖➖➖
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
﷽
🔴 نمی دانیم چه شد از #سیدبطحایی در کانال گذاشتیم؟
🔹 #سید بطحایی آخرین مکالمه خود را در حالی که با خانواده خود(همسر باردار و پسرش) به سامرا رفته بود، با #سیدابراهیم انجام داد.
🔹وقتی نام #سیدبطحایی در مقابل سیدابراهیم آورده میشد حال خاصی به او دست میداد.
🔹از ویژگی های بارز این بزرگوار، توسل مثال زدنی او به ائمه اطهار بود.
🔹سید ابراهیم همیشه شعر معروف سید بطحایی را با خود زمزمه میکرد
"ایوان نجف عجب صفایی دارد، حیدر بنگر چه بارگاهی دارد..."
🔹از امر به معروف های مثال زدنی سیدبطحایی بارها برایمان میگفت و...
🔹 در یک کلام سید ابراهیم، به سید بطحایی ارادت عجیب و غریبی داشت
🔹در نهایت سید بطحایی در حالی که با خانواده خود در حال برگشت از سامرا بودند توسط داعش همگی به شهادت رسیدند.
🔹سید بطحایی حتی در لحظه شهادت خود، مدح امیرالمؤمنین علیه السلام را بر لب داشته...
🔴در آخر خاطره ای از #سیدابراهیم، در مورد #سیدبطحایی برایتان
خواهیم گذاشت.
👇👇👇
➖➖➖➖ ➖➖➖
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
﷽
🔴 #سید_بطحایی
📍نقل از یکی از دوستان سیدابراهیم
🔹یه شب از خواب بیدار شدم آب بخورم متوجه شدم #سیدابراهیم اتاق کناری داره با یکی صحبت میکنه
...گوش واستادم
🔹میگفت اقا جان، اون سید اولاد پیغبر چه گناهی داشت؟؟؟
😭😭😭
زنش چه گناهی داشت؟؟
اخه اون بچه کوچیکش، چه گناهی داشت؟؟
🔹 اقاجون زنش باردار بود
بچه بیگناه داشت
اقا جون، خون بیگاهو ریختن
اقا جون، دستم ب دامنت
اقا جون، قربون دلت
😭😭😭
.......
🔹سرک کشیدم دیدم، نشسته رو جانماز داره مناجات میکنه
برگشتم خوابیدم
فردا ماجرا رو پرسیدم
سید ماجرای شهادت سید رضا و همسرش و بچه کوچیکش و بچه ای که همسرش باردار بود رو تعریف کرد
🔴#سیدابراهیم تو رو قسم میدهیم به برکت خون #سیدبطحایی کمکمان کن تا راهت را ادامه دهیم
🔴 #سیدابراهیم میدونیم خیلی سیدبطایی رو دوست داشتی
به خاطر سید بطحایی هم شده ماِ روسیاه رو....
➖➖➖➖ ➖➖➖
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
4_200517123808690314.mp3
17.49M
اینم کل ماجرا از زبان خود شهید مصطفی صدرزاده
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#آیه_های_زندگی 🌱
❤️ لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ
🔸انسان دو فضیلتِ تراز اول دارد: ایمان و شکر. دو رذیلت تراز اولش هم میشود کفر و کفران. حاصل ازدواج ایمان و شکر، تقواست و فرزند شوم کفر و کفران، فسق.
ابراهیم آیه ٧
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
سلام علیکم
ضمن تبریک اعیاد قربان و غدیر
خواستم یه مطلبی رو با شما به اشتراک بذارم.
بنده جهت چادری شدن یکی از دختران فامیل که چهارده ساله است ، نیت کردم هر روز صد تا صلوات تقدیم کنم به شهید صدرزاده.
دو سه روز بیشتر نگذشته که مادرش خبر دادند که دخترم گفته میخوام چادر سر کنم.
در حالیکه این دختر خانوم از مشتریهای پروپاقرص تتلو و امثالهم بود. قلاده فانتزی دور گردنش مینداخت و غالبا بدون حجاب.
شهدا زنده هستند و میتونند طینت انسانهارو عوض کنند.
الحمدلله رب العالمین.🙏🏻🌷.
#ارسالی_اعضا
یه صلوات هدیه به #شهید_مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔹اگر #سیدابراهیم این روز ها بود ...
🔹مطمئنا دوباره این حرف هایش را برایمان تکرار میکرد
🔹در زمانی که همه از #خان_طومان و تلخی هایش می گویند ...
@shahid_mostafasadrzadeh
42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی از شهید صابری و شهید صدر زاده در میدان جنگ.همراه با طنز
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🔹روایت یکی از دوستان...
🌹شهید مصطفی رو چند سالی بود که می شناختم.
تو بسیج کهنز شهریار بود..
یه سال و نیم تو سربازی میومد پیش ما..تو ستاد امر به معروف ونهی از منکر بود..
وقتی خبر شهادتش رو تو یکی از شبکه های اجتماعی دیدم،شوکه شدم و اعصابم ریخت به هم.. متولد 1365بود .
اون موقع درس می خوند..از این رشته های دینی..
همیشه با اشرار واراذل و مزاحمین نوامیس مردم درگیر بود..
خیلی دل و جرات داشت...باتعصب و نترس بود..
خداوکیلی راست میگم..
ولی هنوز هم باورم نمیشه اصلا اصلا..
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#نحوه_شهادت_
مدافع حرم شهید مصطفی صدر زاده
چون تیر تو سینه اش خورده بود و شش سوراخ شده بود و با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد....و چند دقیقه بیشتر....
درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد...همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود...پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه...
حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم...
چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود....اون لباسم رو یادگار دارم...
راوی ابوعلی دوست وهمرزم شهید صدرزاده
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#آیه_های_زندگی 🌱
❤️ إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ
🔸 نه دَهِش خدا، دلیل بر خشنودی او از کسی است نه منع او. حقیقت این است که خدا روزنۀ رزق بندگان را بسته یا باز میکند تا ببیند آنها صبر میکنند یا شکر و گرنه کل این سفره پیش او بیارزش است.
اسراء آیه ۳۰
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی از شهید مصطفی صدرزاده
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده
🔴قسمت اول
مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او چند هفته قبل و درست در شب عاشورای حسینی بشهادت رسید. او نیز یکی از شهدای عملیات محرم است که همچنان در حلب جریان دارد.
فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش میگوید که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجهها داشته است. او به مشهد میرود، ریشهایش را کوتاه میکند و به مسئول اعزام میگوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود.
خانم ابراهیم پور همسر او روایتی خواندنی از ۸سال «زندگی شیرین» با مصطفی تعریف میکند.
بخش اول این گفتوگو درباره زندگی و سلوک رفتاری شهید صدرزاده با خانوادهاش است. این گفتوگو را بخوانید:
چند سال با آقا مصطفی زندگی کردید؟
سال ۸۶ ازدواج کردیم. هشت سال زندگی کردیم و تقریبا ۱۰ روز بود که وارد نهمین سال زندگی مشترکمان شده بودیم.
از دوران قبل از آشنایی بگویید. آنموقع کجا بودید و چه میکردید؟ چطور با مصطفی آشنا شدید؟
قبل از اینکه با مصطفی آشنا بشوم و ازدواج کنم، فرمانده پایگاه بسیج خواهران شهریار و طلبه حوزه باقر العلوم شهر قدس بودم. یکی از دوستان مصطفی، من را به او معرفی کرد. آن زمانی که من فرمانده پایگاه خواهران بودم، مصطفی هم فرمانده پایگاه بسیج نوجوانان مسجد امیرالمومنین(ع) بود، اما من چندان با او آشنایی نداشتم.
در یک مسجد و یک پایگاه بودید؟
بله هر دو در مسجد امیرالمومنین(ع) بودیم؛ من با مصطفی آشنایی نداشتم ولی او از دوستان صمیمی برادرانم آقا سجاد و آقا سبحان بود.
بهانه اولین دیدار: درِ خانه حضرت فاطمه زهرا(س)
قبل از اینکه مصطفی به خواستگاری شما بیاید، او را دیده بودید؟ دقیقا میدانستید که چه کسی قرار است بیاید؟
در همان گفتوگوهایی که برای ازدواج داشتیم متوجه شدیم، تنها جایی که قبلا همدیگر را دیده بودیم مقابل درِ حوزه بسیج بوده است. آن روز ما کارهای ایام فاطمیه(سلام الله علیها) را انجام میدادیم و میخواستیم یک درِ سنگین را بالای ماشین بگذاریم. بلند کردن آن در، از توان خانمها خارج بود. آقایی را دیدم که مقابل در حوزه مقاومت ایستاده است. دوستانم گفتند که او آقای صدرزاده فرمانده پایگاه نوجوانان است و میشود از او کمک گرفت. صدایش کردم و گفتم: «ممکن است این در را داخل ماشین بگذارید؟»؛ این کار را کرد و این اولین باری بود که همدیگر را دیدیم.
یعنی زمانی که ایشان میخواستند برای خواستگاری بیایند، میدانستید که او همان آقایی است که آن روز جلوی در حوزه مقاومت دیدهاید؟
بله.
معرف اصلی این وصلت چه کسی بود؟ برادرانتان بودند؟
آقای بهرامی یکی از دوستان مصطفی بود که مرا به او معرفی کرده بود. برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت.
شما درباره خصوصیات اخلاقی و رفتاری مصطفی چه چیزهایی از برادرانتان پرسیدید؟ چه چیزهایی برایتان مهم بود؟
برای من خیلی مهم بود که ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانمها بود و باید کاملا مطلع میشدم. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی مذهبی هستند نسبت به خانمها سختگیرند و دیدشان نسبت به آنها دید خوبی نیست. برای من خیلی مهم بود که بدانم نگاه مصطفی به ادامه تحصیل و اشتغال خانمها چیست؟
من می خواستم به کارهای فرهنگیای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. موافقت بر سر این مورد هم برایم مهم بود. مصطفی در همه این زمینهها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آنها را داشت و من را هم تشویق میکرد.
اینکه میگویید نگاه خواستگارتان به خانمها برای شما مهم بود چیزی است که برای خیلیها مسئله است. چه دیدگاهی مورد پسند شما بود؟
برایم مهم بود شریک زندگیام مثل پدرم باشد و یک سری آزادی عملها را به خانمها بدهد. وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد اوچطور است؟ منظور من چیزهای خیلی جزئی بود و معمولا هم من مسائل را جزیی نگاه میکردم. در این ۸ سال و چند ماهی هم که با او زندگی کردم خیلی خوب بود. خیلی راضی بودم.
شما آن زمان طلبه بودید؟
بله.
قصد داشتید چه شغلی داشته باشید که موافقت مصطفی در همان ابتدای زندگی برایتان مهم بود؟
شغلی که برای خودم انتخاب کرده بودم معلمی بود. دوست داشتم معلم بشوم و در مدارس تدریس کنم. چیز دیگری مد نظرم نبود. مصطفی با همان معلمی موافقت کرده بود.
بارها در جلسه خواستگاری گفت: «من همسنگر میخواهم»
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده 🔴قسمت اول مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گرد
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده
🔴قسمت دوم
تسنیم: انتظارات شما را شنیدیم. چیزهایی که مصطفی از شما میخواست را برایمان تعریف کنید.
➖صحبتهای ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر میخواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم میخواهد اما مصطفی گفت که همسنگر میخواهد.
بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند».
تسنیم: این اتفاق در زندگیتان افتاد؟ چگونه بود؟
بله. تا دوسال اول زندگیمان که همان روال قبل از ازدواجمان بود؛ من فرمانده پایگاه خانمها بودم و مصطفی فرمانده پایگاه نوجوانها بود. بعد از آن او یک پایگاه جدید ایجاد کرد و فرمانده پایگاه امام روح الله(ره) شد. هر دوی ما در کنار هم کارهای فرهنگی انجام میدادیم و کارهای بسیج و مسجد را جلو میبردیم.
تسنیم: شغل مصطفی چه بود؟
شغل آزاد داشت. اوایل طلبه بود اما بعد از ازدواج طلبگی را ادامه نداد و سراغ کار آزاد رفت.
انتخاب محلهای پرت در کهنز شهریار برای کار فرهنگی/ خانمهای آن محل:«مدیون صدرزاده هستیم که بچههایمان را بسیجی کرد»
تسنیم: کار فرهنگی دیربازده هست، چیزی نیست که مثلا دکمهای را بزنیم و سریع نتیجهاش را ببینیم. فعالیتی شروع میشود و 5 یا 6 سال از آن میگذرد تا اولین نتایج آن دیده شود. مصطفی فرمانده پایگاه بسیج نوجوانها بود. کلی باید کار فرهنگی میکرد تا مثلا بعد از چند سال ببیند که مهارت قرآن خوانی فلان نوجوان خوب شده و نمازش را صحیح میخواند. کار فرهنگی صبر بالایی میخواهد.
مصطفی نسبت به نوجوانها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی که فرزندی بزرگ میشود و پدرش لذت میبرد، او هم همین حس را داشت. نوجوانهایی که با مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او کوچکتر بودند.
آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوانهایش دیدم، این بود که یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت که بچههایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همهشان تحصیل کردهاند. با گفتن همین کلمات آن لذتی را که در وجودش بود، بیان میکرد.
هیچ وقت به این فکر نمیکرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض کردم و گفتم که مثلا پارک، جای کار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محلهای که انتخاب کرده وجود ندارد. اما تاکید میکرد نتیجهی کاری که میکند، دست خداست و خودش و بقیه کارهای نیستند. میگفت اگر خدا بخواهد خودش درست میشود و وظیفه دارد کاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی که خدا بخواهد همان میشود.
مصطفی محلهای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانمها یا در جمعهای خانوادگی این موضوع را مطرح میکردم، همه تعجب میکردند و میگفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی میگفتند کسی از بچههای آن محل انتظاری ندارد. دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچهها را میدیدم از کارهای مصطفی تشکر میکردند و میگفتند که ممنونِ زحمات او هستند. میگفتند اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچههای محل چه میشد. میگفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچههایشان را بسیجی کرده است. وقتی این حرفها را به مصطفی منتقل میکردم ناراحت میشد و میگفت که همه اینها کار خدا بوده است. میگفت اگر خدا میخواست میتوانست حرفها و کارهایش را بیاثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.
ماجرای پاترول سفیدی
تسنیم: یعنی خودش را واسطه میدید. واسطهای که باید کارش را کند، سختیها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست.
➖بله. سختیهای زیادی را تحمل میکرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را میدید به ما خرده میگرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر. وقتی این حرفها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد. گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی ازهمسایههایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده میکنی، گفت که میخواهد با این ماشین به بقیه کمک کند. گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم.
«راه اندازی دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی در استخر....
#ادامه_دارد