نمونه ای از فعالیتهای مرکز نیکوکاری شهید رضا رحیمی
🔷تهیه بخشی از جهیزیه نیازمندان
🔷تهیه سیسمونی
🔷توزیع بسته های معیشتی در طول سال برای نیازمندان
🔷و ...
@shahid_reza_rahimi1397
دوستان میتوانید به صورت ناشناس،با ما در ارتباط باشید👇
✅در صورت تمایل میتوانید حس و حالتان را نسبت به خوابهایی که در کانال قرار داده میشود و یا مطالب کانال با ما در میان بگذارید.
https://harfeto.timefriend.net/16768227326972
😭😭😭😭😭😍😍😍😍
هشتکِ همین الان یهویی را یادتونه؟😐
واقعا بعضی جاها لازمه
#همین الان یهویی👇👇
لینک ناشناس را باز کردم و یک عزیزی، خوابی که دیشب دیدن را برامون نوشته بودن.
فردا که روز قرار دادن خوابها هست، داخل کانال قرار میدم.
با ما همراه باشید...
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۰ 📝
خوابی که دیروز در لینک ناشناس برامون فرستادن. (لطفا عکس را باز کنید)
#مورخ ۲۴ فروردین۱۴۰۲
#ناشناس
@shahid_reza_rahimi1397
شهید رضا رحیمی
✨﷽✨ #حاضرِ_غایب ۱۰ 📝 خوابی که دیروز در لینک ناشناس برامون فرستادن. (لطفا عکس را باز کنید) #مورخ ۲۴
الحمد لله رب العالمین که هر چندوقت یکبار شهدا نشانه ای میفرستند تا نه خودشان از یاد روند و نه این وعده حق خداوند که میفرمایند:
(ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون)
#داستان_شب ۷ 📖
#خاطرات_حاج_رضا
☆با آبجی-پارک لاله☆
اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۷ بود که رضا برای میثاق با رهبری اومده بود تهران، من هم برای مقطع ارشد در یکی از دانشگاه های شهر تهران قبول شده بودم و اون زمان تهران بودم. میدونستم رضا اومده ولی در عین حال میدونستم که برای رفت و امد محدودیت داره و براش سخته. اما در عین ناباوری زنگ و زد و گفت فردا میام خوابگاهتون تا با هم بریم‌بیرون ...
اتفاقا روز جمعه هم بود. (روز جمعه را یادم بود ولی تاریخ دقیقش را نه، که بعدا وقتی وسایلش را اوردند، توی دفترچه ای که کارهای روزانه اش را یادداشت میکرد، جلوی تاریخ ۱۴ اردیبهشت نوشته بود: *با آبجی-پارک لاله*💑🏞
نزدیکای ظهر بود ک رسید و منم بیرون بودم، و سر خیابونی که خوابگاه در اون قرار داشت، رسیدیم به هم. باهاش روبوسی🥰 کردم اما خیلی خجالت کشید و سرخ شد( با اینکه با هم صمیمی بودیم، ولی چون من بزرگتر بودم، با شرم و حیا برخورد میکرد و احترام میگذاشت).
خلاصه رفتیم باهم خوابگاه که چند متر جلوتر بود و رضا داخل نگهبانی ایستاد تا من وسایل لازم را بردارم (یه سبد برداشتم که داخلش میوه و فلاسک چای دونفره و اجیل عید و...بود).
یکم طول کشید، بعد که اومدم پائین رضا گفت بالاخره ننه مجید (ننه فیلم قصه های مجید)بقچشو پیچید و اومد و همونطور که میخندید، سبد را از دستم گرفت ک من وسایل سنگین بلند نکنم.
رفتیم از بیرون ناهار بگیریم، با کلی اصرار من حساب کردم اما بدجنسانه بهم میخندید و بعدا متوجه شدم وقتی رسیده خونه و برای مامان و بابا تعریف کرده، به شوخی گفته بود، دخترتون موقع حساب کردن دستاش می لرزید( کنایه از اینکه دلش نمیومد پولاشو خرج کنه).
رضا عشق فست فود بود، اون روز هم پیتزا🍕 گرفتیم و میخواستیم توی فضای باز بخوریم اما مونده بودیم کجا بریم. رضا که نا آشنا بود و منم با وجود گذشت یکسال تهران بودن، بیرون نرفته بودم و مشغول درس بودم.
یه پارک بزرگ نزدیک خوابگاه بود که پیاده ده دقیقه راه بود. برای اولین بار با رضا رفتم پارک لاله و بالاخره صندلی خالی پیدا کردیم و نشستیم.🏕
( و چقدرم وقتی فهمید من حتی توی پارک نزدیک به محل تحصیلم هم تابحال نیومدم، خوشحال شد!!! آخه خیلی غیرتی بود🤦♀)
موقع خوردن یکم باد می اومد، منم چادرمو کشیدم دور رضا که سردش نشه. اولش قبول نمیکرد و با وجود راحتی که همیشه داشت و به خودش سخت نمیگرفت ولی بعد کلی سرخ و سفید شدن و اینکه سردش شد، قبول کرد.
ناهار ک خوردیم هوا باز آفتاب شد، 🌞ایندفعه رضامنو مهمون کرد. ی اب هویج🥤 نزدیک پارک خوردیم و دوباره برگشتیم داخل پارک.
شهرداری جشن گرفته بود،🎆🎊 یکمم اونجا نشستیم و از همونجا ی زنگ به مامان زدیم ک صدای میکروفن مجری اجازه نمیداد صدا به درستی رد و بدل بشه، فقط تونستیم بگیم خیلی خوش گذشت و سریع قطع کردیم.
یکم بعدترم بستنی🍦🍧 خوردیم و رضا را راهی کردم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت، بعدا متوجه شدم که قرار بوده همه دوستاش بروند استخر ولی رضا به قول خودش همه را پیچونده بود تا با من بره بیرون...😊
@shahid_reza_rahimi1397