شهید رضا رحیمی
عید سعید قربان بر آنانی که نفس خود را قربانی کردند نیز مبارک....
@shahid_reza_rahimi1397
عکس پدر_پسری در محضر مقتدای عالم...
#شادی روحش صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۲۲ 📝
چند وقت بعد از شهادتش برای گرفتن مرخصی رفتم تهران. برای انجام کارهام یکی_دو روزی خوابگاه بودم.
همون شب یه خواب بد دیدم. خواب دیدم ک بابا و مامان و آبجیم دچار گازگرفتگی شدن...
با وحشت از خواب پریدم. ساعت حدودا ۴ و ۵ صبح بود.چون هوا سرد بود و هنوز بخاری نصب بود و...، ترسیدم که نکنه خوابم واقعیت باشه؟!
منکه دیگه طاقت از دست دادن کسی را نداشتم؛ گریم گرفته بود. هیچ کاری نمیتونستم بکنم.به معنای واقعی درمانده شده بودم.
با خودم گفتم: اگر اون وقت صبح زنگ بزنم خونه و چیزی به جز یک خواب نبوده باشه، میترسن و خدای نکرده اتفاق بدتری میوفته.
اگر زنگ نزنم، ممکنه واقعیت باشه و کار از کار بگذره و بعدا خودمو سرزنش کنم ک چرا با وجود این خواب و هشدار، زنگ نزدم.
همینطور ک گریه میکردم. یهو به ذهنم رسید ک میگن شهدا زنده اند.
با ی باور قلبی عجیبی ک اولین بار بود حسش میکردم، چندبار با تمام وجود گفتم رضا خودت برو خونه یه سر بزن، من دستم به هیچ کجا بند نیست، نمیتونم کاری بکنم. میگن شهدا زنده اند. پس تو میتونی. خودت ی کاری بکن.
و چندین بار دیگه تکرار کردم رضا برو خونه یه سر بزن. و از فرط خستگی با وجود اون همه نگرانی دوباره خوابم رفت.
ساعت ۶ و نیم الی ۷ صبح با صدای زنگ هشدار گوشی بیدار شدم. زنگ زدم خونه و به بهونه اینکه خواهر کوچیکم برای رفتن به مدرسه خواب نماند، با مامان صحبت کردم. مامانم که فهمیده بود بی دلیل زنگ نزدم، پرسیدن چی شده؟ حالا ک زوده بیدارش کنم!!!
جوری ک نگران نشه، صحبت را تموم کردم و خیالم راحت شد که حالشون خوبه.
ساعت ده مامان خودش زنگ زد. و از اونجایی که هنوز قانع نشده بودن ک دلیل زنگ زدن صبحم موضوع خاصی نبوده، خواستن ک توضیح بدم ولی من چیزی نگفتم. اخر صحبتمون با شوق و ذوق گفتن بگو ابجیت دیشب چی خواب دیده؟؟
(چون به جز من تا مدتها کسی از خانواده خوابش را ندیده بود، براشون ذوق و هیجان داشت و خوشحال شده بودن).
گفتم: چی شده؟ مامان با خوشحالی گفت: ابجیت خواب دیده که رضا اومده خونه. بعد ادامه دادن: ولی نمیدونم چرا بچم با دست پاچگی اومده و رفته.
پرسیدم چطور؟ گفتن ابجیت گفت: داداش هول هولکی و سریع و همونطور ک مشخص بود نگرانه، تمام اتاق و آشپزخونه و سالن را نگاه کرده و همه جا سرک کشیده. انگار دنبال چیزی بگرده.
یهو زدم زیر گریه و گفتم: مامان خیلی پسر حرف گوش بگیری داری...
مامانم متوجه نشدن چی گفتم: حسابی ک گریمو کردم داستان خواب دیشب و اینکه از رضا خواستم به خونه سر بزنه را گفتم. گفتم رضا روی منو زمین نگذاشت. مثل قبلا ک در جواب خواهشمون، چیزی به جز چشم گفتن سر زبونش نبود، هنوزم هرکاری بهش بگیم، انجام میده.
#خواهر
🇮🇷ان شاءالله که شهدا دستگیر همه باشند و در گذرگاه آخرت از شفاعت و دست گیریشان بی نصیب نمانیم.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
جشن پتو
قرار گذاشته بوديم هرشب يكي از بچههاي چادر رو توي «جشن پتو» بزنيم
يه روز گفتيم: ما چرا خودمون رو ميزنيم؟
واسه همين قرار شد يكي بره بيرون و اولين كسي رو كه ديد بكشونه توي چادر. به همين خاطر يكي از بچهها رفت بيرون و بعد از مدتي با يه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخورديم. اما خوب ديگه كاريش نميشد كرد. گفت: حاج آقا بچهها يه سوال دارن.
گفت: بفرمایيد و ....
يه مدت گذشت داشتم از كنار يه چادر رد ميشدم كه يهو يكي صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ريختن سرم و يه جشن پتوي حسابي ...😂🤦♀
@shahid_reza_rahimi1397
شهادت پس از انجام ماموریت ویژه
اين هفت نفر رزمنده و مجاهد عزیز همه برای بهشت ثبت نام كردند، اما غير از آخرين نفر سمت چپ همه یکجا قبول و شهید شدند.
به نفر آخر گفتند تو هنوز یک مأموریت مهم داری که باید آن را تمام کنی!
او بعدها امام جمعه شهر کازرون شد و در شب قدر قبولش کردند...
نامش شد:
شهید محمد خرسند
شادی روح شهدا صلوات🌷
#کانال خبری گلستان شهدا
@shahid_reza_rahimi1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر بود امشب ۲۲ ساله می شد
🍃🌹🍃
♥️ آرمان پسر ایران
#آرمان_علی_وردی
@shahid_reza_rahimi1397
هروقت خاطراتت در ذهن و دلم ته نشین میشوند،
یک نفر، با یک جمله، یک عکس، یک ...
یادت را از اعماق قلبم بیرون میکشد...
#دبیرستان_هاتف
#عکس_جدید
@shahid_reza_rahimi1397
ساعاتِعمرِمن،همگیغرقِغمگذشت...
دستِمرابگیر،
کهآبازسرم،گذشت...
دلکندهامزهمه،کهوقفِتوباشدتمامِعمر،
دنیا،خلافِآنچهطلبکردهام،گذشت...
بعدازتوهیچ،رنگِتبسُّمندیدهام...
بیتو،تمامِزندگیَم،درتَعَبگذشت...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا