✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۸ 📝
این پنجمین سالی بود که سفره هفت سینمون را کنار رضا پهن میکردیم و سال را در کنار رضا ولی بدون او در گلستان شهدا تحویل میکردیم.
همیشه با این فکر که شبهای جمعه و یا اعیاد، شهدا کربلا هستند، و یا در مواقع دیگه ماموریت هستند، خودمون را دلداری میدیم.
اون شب هم بعد از تحویل سال با مادر یکی از شهدا صحبت میکردیم. ایشون پرسیدن که شما برنمیگردید خونه؟ میخواید بمونید؟
گفتم نه، یکم دیگه میمونم، ان شاءالله که اگر لحظه تحویل سال کنارمون نبودن، حالا بیان کنارمون.
ایشون گفتن ان شاءالله که کنارمون بودن اما اگرم نبودن، ماموریت هستن. من گفتم شایدم کربلا بودن، اونجا بیشتر بهشون خوش میگذره.
ازشون پرسیدم شما چرا انقدر زود برمیگردید؟
گفتن یکم بدن درد دارم و خسته ام.
خلاصه بعد از کمی درد و دل، خداحافظی کردند و رفتند...
همان شب یکی از آشناهای ایشون خوابی میبینند که بعد از تعریف کردن برای ایشان، ایشان هم برای تسلی دل من، برای من تعریف کردند.👇
ایشان زنگ زدند و گفتند خانم رحیمی دیدی گفتم بچه هامون موقع سال تحویل کنارمون بودن؟!!
فلانی زنگ زد و گفت دیشب خواب دیدم که در قطعه شهدای مدافعان حرم و وطن، همه شهدا کنار خانواده هاشون و در کنار مزار خودشون نشستن، بعد شهدایی که واضح تر دیده بود را نام برد:
شهید خیزاب، شهید رضا رحیمی، شهید مرتضی فاضل، شهید امید اکبری و پسر خودتون (شهید حمیدرضا بابلخانی).
همشون تمیز و آراسته بودن و خیلی لباسهای خوشکلی تنشون بود.
شهید رحیمی کنار مادرش نشسته بود، خیلی تیپ خوشکلی زده بود و لباسهای زیبایی تنش بود. همش میگفت و میخندید و خیلی خوشحال بود.
بعد نگاه یک عده ای میکرد که انگار به جز اعضای خانوادش بودن و در واقع حکم مهمون را داشتن.
👈(جالبه بدونید امسال عید خواهرم و دو برادرم از شهرستان برای اینکه سال تحویل را گلستان شهدا باشند، به اصفهان آمدند و آن عده ای که به گفته ایشون، رضا در خواب نگاه میکرده و از حضورشان با اطلاع بوده به عنوان میهمان، واقعا حضور داشتند و این درصورتی هست که گوینده خواب اصلا موقع سال تحویل گلستان نبوده و اقوام ما را نمیشناسند.)
بعد در ادامه میگن، پسر شما هم کنار شما بود و داشتید از خستگی هاتون براش میگفتید و ایشون میگفت، همه چیز را میدونم...
🌺شهدا خودشون دعوت میکنند.
🌺شهدا همه چیز رو میدونن.
🌺شهدا زنده اند.
#روایت مادر از خواب یک آشنا
# ۱فروردین ۱۴۰۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۱ 📝
شب عید بود(غدیر یا قربان، درست خاطرم نیست)...
اینقدر غرق در کارهام بودم که حواسم به تقویم و مناسبتها نبود. ولی اون شب خیلی بیشتر از همیشه دلم برای رضا تنگ بود و کلی هم خودم با خودم حرف زدم و از دلتنگیم گفتم. ی حس عجیبی داشتم اون شب،انگار که منتظرش بودم!!
حدود ۹ شب بود که از دانشکده رسیدم خوابگاه، اینقدر خسته بودم و سردم شده بود(زمستان بود) که با لباسهای بیرون، کنارِ شوفاژ خوابم برد.
بچه هام میدونستن خسته ام، بیدارم نکردن.
ساعتهای ۲ و ۳ نیمه شب بود که با صدای خنده رضا و تپش قلب فراوان از جا پریدم. صدای خنده ای که هنوز هم از توی گوشم بیرون نرفته...
اون شب خواب دیدم رضا از پشت یه زمین خاکی، جایی شبیه میدون جنگ که چندتا خیمه سفیدرنگ بود و داعش اونجا را محاصره کرده بود(انگار آدم یاد صحنه کربلا می افتاد با دیدنش) اومد و اینطرف محوطه روی یه صندلی اونم توی جایی ک شبیه پارک بود، نشست. (یکطرف میدون جنگ بود و یک طرف فضای سبز).
منم روی صندلی کنارش نشسته بودم. دستشو انداخت دور گردنم. همینطور که با تعجب و چشای گرد شده از تعجب نگاهش میکردم. گفتم: تو چطوری اومدی؟؟؟ اونطرف جنگ بود، چطور تونستی بیای؟ خندید و گفت نترس، اونا نمیتونن منو ببینن.فقط شماها میتونید منو ببینید.
بعدم دائم میخندید. اونم از ته دل و خیلی خوشحال بود و هروقت به قیافه متعجب من نگاه میکرد، خندش بیشتر میشد.
و به دوتا از دوستان صمیمیش و حدود ۱۰ نفر دیگه ای ک دور صندلی ایستاده بودن و ما را تماشا میکردن (و از بالا به پایین نگاه میکردن، درست مثل وقتی که بالای سر کسی می ایستی و اون نشسته و بهش نگاه میکنی) میگفت:
این (یعنی منو میگفت) چرا اینجوری میکنه؟ منظورش این بود که چرا تعجب کرده و خشکش زده. و دائم میخندید و مثل اونوقتایی که حضور فیزیکی داشت، سر به سرم میذاشت.
بعد یکی یکی مثل کسی که تازه وارد یه جمعی شده باشه. دستشو انداخت دور گردن دوتا دوست صمیمیش و با اونا حال و احوال میکرد و نگاهشو طوری چرخوند که همه اون کسانی که بالای سرش بودن را ببینه.
اون ده نفر دیگه را چهره هاشونو میدیدم اما نمیشناختم.
انقدر خندید که با صدای خندش بیدار شدم.
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه و همه خوابیدن. گوشیمو روشن کردم که ساعتو ببینم، حدود دو و سه نیمه شب بود. یه سر هم به واتساپ زدم ببینم چخبره.
دیدم مامانم ی عکس فرستادن و زیرش نوشتن، امشب شب عید بوده و دوستای رضا رفتن گلستان دسته جمعی.
اون چیزی ک میدیدم، باور نمیکردم. خدایا مگه میشه؟ همونایی بودن که توی خواب دیده بودم. بدون اینکه از قبل دیده باشم یا اشنایی باهاشون داشته باشم.
تا صبح تو فکر این خواب بودم
پس دلیل خوشحالی و خنده رضا این بوده که دوستاش بهش سر زدن؟!
حتی وقتی یاد طرز نگاه کردنشون میوفتم که از بالا ب پایین بود، درست شبیه عکس بود که همشون دور سنگ رضا ایستاده بودن و به طرف پایین و سنگش نگاه میکردن....
🇮🇷شهدا همه چیز را میبینن، حی و حاضرن، وقتی این زیارت ما را میبینن و خوشحال میشن، مطمئن باش اگر با خلوص نیت بری دیدنشون، چندین برابر جبران میکنن و خوشحالت میکنن.
شهدا تهِ تهِ معرفت اند.
🇮🇷ان شاء الله که اون دنیا هم برای شفاعت، همه ما را از نظر بگذرانند.
#خواهر
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۲ 📝
شبی که فرداش، روز پنجشنبه، ۱۶ دی ماه ۱۴۰۰ بود...
تلویزیون از چندین روز قبل اعلام کرده بود که قرار است کاروان شهدای اصفهان را ۱۶ دیماه مصادف با شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) تشییع کنند؛ اما اشاره به تعداد شهدایی که در گلستان اصفهان قرار بود دفن شوند، نکردند.
حالم خوب نبود اما ساعتم را تنظیم کردم که صبح زود، بیدار شوم و اگر بهتر بودم، برم...
همون شب خواب دیدم رضا نشسته روی صندلی تو یه جایی شبیه سالن، داره با گوشیش بازی میکنه، حدودا ۱۲ الی ۱۳ ساله میدیدمش، دو-سه نفرم اینطرف و اونطرفش بودن (دوتاشونو به وضوح و یکی را کم رنگ تر میدیدم) اما سنشون بیشتر به نظر میرسید، حدودا ۱۶ الی ۱۷ ساله .
رضا رو رنگی میدیدم اما اونا رو سیاه و سفید، تیپشونم به جوونهای دهه ۳۰ و ۴۰ میخورد (لباسهای تمیز اما قدیمی)، تو خواب این حس بهم القاء میشد که از نظر فاصله زمانی از ما دور هستند!!! (منظورم اینه که مثل عکسهای قدیمی، که سیاه و سفید هستن و وقتی نگاهشون میکنی، آدمو میبرن به سالهای قبل و خاطرات)
فقط میدونستم دوستهای رضا هستند اما هرچی نگاهشون کردم، نشناختم. داشتم به خودم میگفتم: انگار تازه با رضا دوست شدن، چند روز بیشتر نیست که باهم آشنا شدن. (اینطوری به نظر میرسید)
اون بنده خداها هم انگار اولین بار بود توی همچین فضایی قرار میگرفتن، مات و مبهوت به در و دیوار و ادمها نگاه میکردن و محو تماشای اطرافشون بودن.
این اولین باری بود که حواسم نبود رضا شهید شده.
داشتم حرص میخوردم و به رضا میگفتم الان مهمانها از راه میرسن، همین که اینو گفتم: عده زیادی از دخترای بسیجی که بعضی را میشناختم اومدن داخل سالن و من همچنان داشتم به رضا میگفتم پاشو این میوه ها را پخش کن بین مهمانها اما اصلا انگار صدامو نشنید، برای همین خودم شروع کردم.
یک سبد سیب زرد پوست کنده! بود و یک سبد پرتقال.خودم از مهمونها پذیرایی کردم.
فردا صبح نتونستم برم تشییع شهدا اما عصر رفتم گلستان. اونجا بود که متوجه شدم از بین شهدای اون روز فقط سه تاشون گلستان شهدا دفن شدند!!! و بقیه اطراف اصفهان....
#خواهر
🌷جالبه بدونید کسانی که توی خواب دیدم، واقعا رفته بودن تشییع شهدا و این یعنی که شهدا میبینن چه کسانی، چه کاری براشون کردن و چقدر پا به پاشون اومدن..
🌷خیلی ناراحت شدم که نتونستم برم. شهدا دعوتم نکردن. اما در عوض شاید خدا از نیتم خبر داشته که افتخار پذیرایی از مهمانهای این شهدا نصیب من شد. حتی توی خواب.
🌷شهدا به استقبال رفیقای شهیدشون میان. اونا بیشتر از ما تدارک میبینن. 👇👇👇
شب قبل از شهادت دکتر فخری زاده، مامانم خواب رضا رو دیده بود که گلستان را آب و جارو میکرده و همه سنگها را میشست. وقتی مامانم بهش گفته بود بیا بریم خونه، گفته بود من مهمون دارم، شما بروید.
وقتی مامانم صبح خوابشو تعریف کرد گفتم حتما قراره باز شهید تفحص شده بیارن ولی وقتی تلویزیون خبر شهادت دکتر فخری زاده را اعلام کرد، خشکمون زد...
درسته ایشون در تهران بودن اما شهدا مثل ما محدود به زمان و مکان نیستند، وقتی قراره کسی به خیل شهدا بپیونده، همه باهم میرن استقبالش...
#مادر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۳ 📝
هر وقت میخوام خوابی رو تعریف کنم، تردید دارم که بگم یا نگم. شاید باورش برای بعضیا سخت باشه، شاید برداشت بدی داشته باشن، شاید این کار لازم نباشه، اما:
هربار نشونه هایی میبینم که مصمم میکنه واسه تعریف کردنش. واسه اینکه شاید بقیه هم یه تلنگر بخورن یا ایمانشون به زنده بودن شهدا و چیزایی که راجع بهشون میگن، قوی تر بشه...
قبل از اینکه یه خواب دیگه رو تعریف کنم، دوست دارم اتفاقی که بعد از قرار دادن حاضرِ_غایب قبلی (۱۲) افتاد را بگم. شاید برای شماهم جالب بود...
🌷چند روز بعد از اینکه خواب را توی کانال گذاشتم، از کسانی که توی خواب دیده بودم، پرسیدم که واقعا توی مراسم تشییع شهدا شرکت کردن یا نه؟! که پاسخ مثبت دادن و واقعا حضور داشتن. جالبی ماجرا اینجاست که وقتی متن خواب را دادم بهش خواند، گفت اتفاقا سیب و پرتقالی که بابا و مامانم به عنوان تبرک از مشهد اورده بودن توی کیفم بود و بعد که مراسم تموم شد، نشستیم یه گوشه و با بچه ها (همونایی که توی خواب دیده بودم) خوردیم!!!!
🌷رفتم سر مزار این سه شهید بزرگوار و وقتی چشمم به عکس اولین شهید افتاد...
همونی بود ک توی خواب دیده بودم. دوتای دیگه متاسفانه عکس نداشتن.
🌷سومین اتفاق جالبم این بود که روی نوشته سر مزار سومین شهید نوشته بودن، مفقودالاثر (میگفتن تنها یه پلاک یا نشونه ازش پیدا شده ولی مثل بقیه چیزی از پیکرش تفحص نشده) ک البته نمیدونم چقدر صحت داره ولی شاید دلیل اینکه کمرنگ تر از بقیه میدیدمش همین باشه...
#خواهر
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
دو روز قبل از شهادت حاج قاسم، مامانم توی خواب میبینن که رضا سنگ مزارهای قطعه خودش را تمیز کرده و روی همشون یه شاخه گل گلایل سفید گذاشته و گفته داره واسمون مهمون میاد...😔
#مادر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۴ 📝
شهدا نگاهمون نمیکنن که فقط ببینن کجای بندگی واسه خدا کم گذاشتیم تا سرزنشمون کنن یا با نگاهشون شرمندمون کنن. نگاهمون میکنن تا ببینن کجا کم اوردیم، دستمونو بگیرن و با یا علی بلندمون کنن...
نگاهمون میکنن که زندگیمون برکت پیدا کنه که ارامش بگیریم.
یکروز داشتم یه کلیپ نگاه میکردم، یه داداش، با تمام محبتش، کنار خواهرش بود و مراقبش بود.
یک لحظه،
فقط یک لحظه، توی دلم گفتم خوش بحالش که داداشش هست و حواسش به خواهرشه، کاش داداش منم بود...
از ته دلم گفتم...
همون شب اومد، رضا اومد😍
با همون خنده همیشگیش...، خیلی هم خوشحال بود...
اومد، منو که زانوی غم بغل گرفته بودم را بغل کرد و دلداری داد. با نگاهش، لبخندش و ارامشش، بهم اطمینان داد که همه چیز درست میشه و نگران هیچ چیز نباشم.( از نگاهش فهمیدم که از همه مسائلی که توی فکر و ذهنم و دلم هست، باخبره و بابت همشون خیالمو آسوده کرد) و گفت:
نگران هیچی نباش، خودم همه کاراتو درست میکنم😍
کاش هیچوقت از خواب بیدار نمیشدم. وجودم آنچنان آرامشي گرفت که ای کاش همون لحظه جون میدادم.... کاش از خوابهایی که رضا به دیدنم میاد، هیچوقت بیدار نمیشدم.
از اون روز تا به الان خوشحالم، خیلی خوشحالم، اصلا نمیتونم بیانش کنم، یه خوشحالی بی حد و اندازه، جوری که از فرط خوشحالی نمیتونم اروم بگیرم...
و دلیلش اینه که عادت کردم،
به اینکه:
هر وقت قرار باشه، کوچکترین ناراحتی برام پیش بیاد یا کسی با کوچکترین حرفی ناراحتم کنه، رضا رو با چهره عصبی ببینم (شب قبل از حوادث) و هر وقت خوشحال ببینمش اتفاقهای خوب و خبرهای خوب در انتظارمه، از آرامش، اطمینان و خوشحالی قلبی و اسودگی خیالم که بگذریم یبار دیگه نشونم داد، حواسش بهم هست...🥲😉
که منم داداش دارم، که داداش من با غیرت تر و با محبت تر از همه هست...
یه متن از ی شهید خوندم که برای شما هم میذارم👇
(شهدا به ما توجه و محبت دارند.
وقتی شما از این و آن طعنه میخورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید و با عکس های ما سخن میگویید و اشک میریزید،
بخدا قسم اینجا کربلا میشود و برای هریک از غمهای دلتان، اینجا تمامِ شهیدان زار میزنند.
#شهید سید مجتبی علمدار)
حالا مگه میشه آدم یه داداش شهید داشته باشه و غمی تو دلش بمونه؟😌😌😌
#خواهر
#مورخ ۱۸ مهر ۱۴۰۰-ساعت به وقت دلتنگی
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۵ 📝
وقتی روی پایان نامم کار میکردم، مجبور بودم زمان بیشتری آزمایشگاه بمونم، به دلیل اینکه به خاطر شهادت رضا نرفته بودم و کارهام به تعویق افتاده بود.
از شانس بدم، ازمایشگاه رشته ما هم از سایر ازمایشگاه ها جدا و در ساختمان دیگه ای بود. من بودم و غروب کردن سریع آفتاب در زمستون و تنها موندن، هرچند که نگهبان بود اما به هرحال تنهایی ترس داشت. از شبی که فهمیدم رضا کنارمه، دیگه نمیترسیدم.
هر وقت دلم براش تنگ میشه، بهش غر میزدم که چرا نیست؟! اونم دیر یا زود به نحوی جوابمو میده.
طبق معمول خوابشو دیدم، یه تخت گذاشته بود گوشه ازمایشگاهی که من کار میکردم و خوابیده بود روی اون. درکمال خونسردی استراحت میکرد!!!
یهو بدون اینکه یادم باشه شهید شده بهش گفتم، پاشو زشته. الان میگن این چه کاریه داداشت کرده؟ هرچی تلاش میکردم، فقط میخندید، حسابی که لجمو درآورد، بالاخره به حرف اومد...
گفت: نگران نباش کسی به جز تو اینجا منو نمیبینه! خوب که دقت کردم دیدم راست میگه، بقیه هم مشغول کار خودشون هستن و بدون اینکه به اون تخت برخورد کنند یا رضا رو ببینن، به کارشون ادامه میدن. تازه به خودم اومدم و یادم افتاد ک شهید شده.
توی خواب داشتم با خودم فکر میکردم که چون زیاد به رضا فکر میکنم، دارم الان میبینمش...
تو همین فکر بودم که با لبخند گفت: نشون به اون نشون که انگشتری که برات خریدم و نگینش از حلقه جدا شده را هنوز درست نکردی! زودتر درستش کن، اما دستت نکن، توی ازمایشگاه کار میکنی، مواد خرابش میکنن .
(هم میدونست که من شک دارم و بهم نشونی داد، هم همینطور که این حرف را میزد، تمام موادی که روزانه باهاشون کار میکردم از ذهنم گذشت، یعنی رضا حتی میدونست من با چه موادی کار میکنم، نه کمتر و نه بیشتر)😳😳😳
داستان انگشتری که میگفت اینه که یه روز که باهم بیرون رفته بودیم، پشت شیشه بدلیجات از یدونه انگشتر نگین فیروزه خوشم اومد، بدون اینکه چیزی بگم، رضا متوجه نگاهم شده بود، خیلی اصرار کرد که بخرمش و خودش میخواست حساب کنه اما منصرف شدم و نخریدم. گذشتیم و به راهمون ادامه دادیم. اما رضا که خیلی خوب اخلاق دخترها را بلد بود و میدونست که حواسم پیش اون انگشتر مونده، برگشت و انگشتر را برام خرید و هرچی مقاومت کردم، نتونستم جلوشو بگیرم و چقدرم با ذوق واسم خرید. (در کل همیشه به روز دختر و تولد و سایر مناسبتها اهمیت میداد مخصوصا واسه من و خواهرم. همیشه میگفت دخترا دل نازک و توقعی هستن)
خلاصه یه روز وقتی انگشتر دستم بود، توی اتوبوس با ترمز بدی که کرد، دستم خورد به میله اتوبوس و نگینش از حلقه جدا شد. و تا اونموقع هنوز نتوانسته بودم درستش کنم.
اتفاقاچند روزی بود که توی فکر درست کردنش بودم و قصد داشتم که چون یادگار رضاست، دستم کنم تا هم دلم اروم بگیره و هم احساس میکردم به خاطر اینکه از طرف رضاست، به نوعی برکت داره برام.
رضا حتی از نیت و فکر و ذهنمم باخبر بود. نشونی چیزی را داد که شکم به اینکه این خواب ساخته ذهنم نیست برطرف بشه.
بعد از این نشونی دادن گفت: چرا فکر میکنی تنهایی؟! منکه همیشه همینجا کنارتم. فقط تو منو نمیبینی (منظورش این بود که انقدر غرق کار هستی که حواست به من نیست). من ۲۴ ساعته مواظبتم.😇
از اون روز به بعد حتی وقتایی که تا دیر وقت تک و تنها میموندم، چون میدونستم رضا مواظبمه، نمیترسیدم.
#خواهر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ غایب ۱۶ 📝
در شلوغی های مربوط به گرانی بنزین (سال۹۸) بود ک معترضان همه جا را آتیش میزدند و ....
از شهادتش تا اون شب، هر روز میرفتم سر مزارش. اما به خاطر این مسائل نتونستم سه روز برم بهش سر بزنم.
تو این فکر بودم و با گریه گفتم امشب دیگه ساعت چهارصبحم ک شده، میرم گلستان که خیابون ها هم خلوت باشه. به باباش گفتم خیلی زشته که رضا بگه من جونمو کف دستم گذاشتم برای اینا ولی اینا میترسن تا اونجا بیان ی سر ب من بزنن.
شب ک خوابیدم دیدم صدای در سالن میاد. یهو دیدم رضا از در سالن اومد داخل، دویدم سمتش و همینجور ک با تعجب بهش نگاه میکردم. گفتم رضا اومدی؟ گفت: مگه کجا بودم؟ منکه اینجا بودم.
گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت: خب شهید شدم. نمردم ک نیام!
من که همیشه اینجام هستم. همیشه خونه ام. تو به هوای من میری اینطرف و اونطرف (منظورش این بود ک برای دیدنش میرم گلستان).
دیدم ی پلاستیک دستشه ک داخلش قند و نبات هست و اسم یکی از دوستان باباش را اورد و گفت برای فلانی اوردم، ک بعد متوجه شدیم دخترشون ازدواج کرده و شیرینی اون بوده.
گفتم چرا نمیبینمت؟ گفت از بس تو فکری ک من بدنم چی شده؟ (چون پیکرشو ندیدم، همیشه تو این فکر بودم ک چه آسیبی دیده؟) گفتم چرا نمیتونم بغلت کنم و بوست کنم؟ گفت خب بیا بوس کن.
همینطور ک داشتم اینارو میگفت، با خودم فکر میکردم در اثر آسیبی که بدنش دیده، اگر بغلش کنم یا بوسش کنم دردش میگیره. اما رضا فکرمو خواند.
گفت مامان بی ادبیه ها اما...
لباس هاشو دراورد و جلوی من ی چرخ زد. گفت: ببین بدن من همه چیزش سالمه و با خنده گفت حتی یدونه مو هم از موکتم کم نشده.
(از بس بدنش مو داشت، بچه ها بهش میگفتن رضا انگار بدنتو موکت کردن).
بعد داشتم میگفتم هنوز باورم نشده، گفت: نشون ب اون نشون که امروز بشقابت شکست، یکی از تیکه هاش پیدا نشد، اونجاست زیر پایه فلان کابینت و اشاره کرد ب سمتش، دوباره گفت: مگه ملاقه ات نیفتاد پشت گاز، برای اینکه درش بیاری، یدونه از سیخ های کباب را خم کردی و با اون کشیدیش جلو؟
برگشتم به پایه کابینتی ک اشاره کرده بود نگاه کنم ک دیدم رضا رفته و از خواب بیدار شدم.
وقتی از خواب بیدار شدم چون واقعا این اتفاقات اون روز افتاده بود و هرچی اون روز تلاش کردم، تیکه بشقاب را پیدا نکردم، سریع رفتم زیر اون کابینتی ک ادرس داده بود را نگاه کردم. دیدم بله! کنار پایه اون کابینت افتاده.
از اون روز ب بعد هر دو یا سه روز یکبار میرم گلستان...
#مادر
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۷ 📝
خیلی وقته میخواستم این خواب را تعریف کنم اما ترس اینکه نکنه خدای نکرده مقام برخی شهدا زیر سوال برود یا برداشت بدی بشود باعث شد که دست نگهدارم. اما خب صرفا یک خواب بوده و اگر حقیقت هم داشته باشد، قاضی اصلی خداست. و اینکه خاطره ای یکی از دوستان تعریف کرد که اطمینانم حداقل به جایگاه برادرم بیشتر شد.
مثل روزهای بهاری گلستان سرسبز بود، یک میز گذاشته بودند روی سکویِ قطعه یِ رو به روی جایی که مزار رضاست، یکی دو نفر پشت میز با یک دفتر بزرگ و خودکار نشسته بودند و چند نفر هم مثل بادیگارد اطراف انها ایستاده بودند.
و تمام شهدای مدفون در گلستان شهدای اصفهان صف کشیده بودند جلوی آن میز با لباس های خاکی رنگ زمان جنگ...
اقایی که پشت میز نشسته بود، همونطور که سرش پایین و نگاهش توی دفتر بزرگ بود و خودکار دستش، بدون اینکه به صورت افراد حاضر در صف نگاه کنه، انگار متوجه میشد چه کسی ایستاده و اسمشونو از داخل دفتر نگاه میکرد و فقط یک کلمه به اونها میگفت؛
اون شخص هم بدون اینکه حرفی بزنه یا اعتراضی بکنه، تا جواب را میشنید، از صف خارج میشد و نفر بعدی میرفت جلو.
چیزی که اون شخص میگفت این کلمه بود، (به بعضیا میگفت:شهیدی، به بعضیا میگفت: شهید نیستی!!!!)
و با این کلمه شهدای واقعی را از شهدایی که اسمی شهید بودن و نه رسمی جدا میکردن. (یعنی این حس القا میشد که اونای که مقام شهادتشون را خدا تایید کرده بود را از اونهایی که به ظاهر شهید بودن اما شهادتشون پیش خدا قبول نبود را جدا میکردن) .
یک لحظه به صف نگاه کردم، شهید سومی رضا بود، برعکس همه ک لباس جنگ تنشون بود، لباس راحت خانگی تنش بود. ی تیشرت و شلوار طوسی رنگ که خیلی بهش میومد و دوسشون داشت.
یه لبخندی روی لبش بود و ارام و قرار نداشت. خیلی خوشحال بود. اما من دلم اشوب بود، با خودم میگفتم نکنه رضا شهید واقعی نباشه. خنده ی خودشو که دیدم بهش گفتم چرا انقده خوشحالی؟؟؟ گفت اخه من جزو شهدای واقعی هستم... و این را مثل کسی که میخواد کارنامه بگیره و میدونه همه امتحاناتش را قبول شده، و از نتیجه کارش مطمئن هست گفت. در واقع اینجوری توی خواب به نظر میرسید که جواب را از قبل بهش گفتن و میدونه.
انقدر مطمئن گفت که حتی یک درصد شک هم توی دلم باقی نموند و از خواب بیدار شدم و از اون روز نمیتونم بگم چقدر خوشحال و مطمئنم از اجری که نصیبش شده و جایگاهی که داره.
#خواهر
اما خاطره ای از اقای جواد حیدر که برای خیلی ها شناخته شده هستند:
چند ماه پیش بود که یک شهید مدافع سلامت کنار رضا دفن کردند. از انجاییکه باید خیلی قبر را گود میکردند، چند نفر برای کندن خاکها حاضر بوده اند. وقتی اقای حیدر وارد قبر میشوند، متوجه بوی خیلی خوبی از داخل قبر میشن، دیوارهای چهار طرف را بو میکنند و متوجه میشن این بوی عطر خیلی خوب و غیر قابل توصیف از طرف دیواری هست که مشترک با مزار رضاست.
ایشون گفتن از قبر اومدم بیرون و بقیه دوستان را صدا کردم. بدون اینکه چیزی بگم. گفتم بروید داخل قبر ببینید چخبره...
اونطور که گفتن، افراد حاضر یکی یکی میروند داخل قبر و اونها هم بدون اطلاع قبلی میگن بوی خیلی خوبی از سمت دیواره قبر رضا میاد که به هیچ عنوان دلمون نمیخواست از داخل قبر بیرون بیایم.
و این بو دقیقا شبیه همون بوی عطری بود که روزهای اول پیکرهاشونو آوردن. قبل از خاکسپاری و با وجود بوی باروت و انفجار و اینکه چند روز طول کشید تا خاکسپاری بشن، به جای اینکه بوی بدی بدهند، بوی عطر میدادن که دوباره موقع کندن قبر، این بوی عطر را حس کردیم.
#اقای جواد حیدر
زمانیکه این مسئله را برای ما کنار مزار داداشم تعریف میکردن، هم یاد این خوابم افتادم و هم یاد مسئله ای که توی مراسم رضا پیش اومد.
گذشته از طعم خوب و عطر غذاهاش، یک شب غذای رضا اینقدر بوی گلاب میداد که همه به اتفاق گفتن چرا اینقدر گلاب داخل غذاش ریختید؟
چون اون غذا خونگی پخته شده بود، مطمئن بودیم که گلاب داخلش نیست و وقتی هم سوال شد از کسی که غذا را درست کرده بود، با گریه گفت گلاب نریختم، اخه مگه اصلا این غذا گلاب میشه داخلش ریخت؟!
شاید برای دلخوشی و تسکین دل خودم، اینها را نشانه ای از قبول رضا به عنوان شهید واقعی میدانم و تعریف کردم. شاید برای منِ خواهر اینها دلخوشی کوچکی باشد و باعث شد این اتفاق ها را مربوط به هم بدانم و زنجیره وار توی ذهنم ردیف شوند و دل ناارامم را ارام کنند. اما هرچی که هست، خوشحالم که اگر رضا کنارمون نیست، حداقل با این اجر و جایگاه رفت.
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۸ 📝
تابستون ۱۳۹۶ بود، من برای کنکور ارشد میخوندم و رضا اوایل کارش بود...
برای اولین بار خواب آقا (مقام معظم رهبری) را دیدم، داخل ی مکان علمی (چیزی شبیه مدرسه یا دانشگاه) بودم ک مخصوص خانواده شهدا بود. کسی به جز اونها حق ورود نداشت.
همینطور ک مات و مبهوت اطرافمو نگاه میکردم. با خودم میگفتم آخه ما که جزو خانواده شهدا نیستیم؟! چطوری منو داخل راه دادن؟ اصلا چطوری یهو اومدم داخل؟ اگر بقیه مردم بفهمند، از اینکه فرق گذاری کردن. ناراحت میشن. بقیه هم دلشون میخواد بیان داخل.
سرمو بلند کردم، آقا رو جلوم دیدم، با اینکه دلم میخواست اونجا بمونم ولی باخودم گفتم باید راستشو بگم.، شاید حواسشون نبوده ک منو راه دادن داخل.
بهشون گفتم ما که جزو خانواده شهدا نیستیم؟!
با ی لبخند دلنشین گفتن: شما هم جزو خانواده شهدایید، اشتباه نشده!!!! و چون تردید توی چشمام و نگرانیمو میدیدن( در واقع ذهنمو میخوندن)، دوباره تاکید کردن ک اشتباه نشده و طوری نگاه کردن ک یعنی منتظر هستن من برم دنبال بقیه کارهام.
بعدش رفتم داخل حیاط محوطه، هر کسی ی پروژه داشت با ی وقت محدود که باید کارهاشو راس ساعت تموم میکرد و همه تند تند مشغول فعالیت بودن.
به منم گفتن باید تو هم شروع کنی، فقط زود باش ک وقتی نداری... اگر وقتت تموم بشه و کارتو انجام نداده باشی، ناچاری دست خالی بری بیرون.
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم، دست و پامو گم کرده بودم. دویدم و کارها را سریع انجام دادم اما دومرتبه وسط کارم وقفه ایجاد شد و هول و هراس افتاد به دلم. با هر سختی بود تمومش کردم و اونموقع بود ک یهو از خواب پریدم ...
همون روز نزدیکای غروب، ناگهانی و زودتر از موعد، رتبه های کنکور را داخل سایت اعلام کردن (چون تاریخ اعلام نتایج را زمان دیگری اعلام کرده بودن) ک بعدا هم با رتبه دورقمی ک اوردم، توی یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدم. باورم نمیشد. چندبار از سایت سازمان سنجش خارج شدم و دوباره وارد شدم اما رتبم همونی بود ک میدیدم. اشتباه نکرده بودم.
این گذشت و من دیدن اقا در خواب را به فال نیک گرفتم. اما بقیه داستان یادم رفت...
یک سال و نیم بعد، وقتی رضا شهید شد و من با دوبار وقفه توی پروژه پایان نامم مواجه شدم( بار اول مرخصی به خاطر شهادت رضا و بار دوم تعطیلی به خاطر کرونا) و با سختی فراوان درسمو توی وقت محدودی ک دانشگاه تعیین کرده بود، تمام کردم. تازه فهمیدم آقا خیلی زودتر مژده شهادت رضا را داده بودن و من متوجه نشدم...
🇮🇷میگم مژده چون شهادت،این مرگ باعزت و شکوهمند نصیب هرکسی نمیشه...
🇮🇷اینکه خوابی بیش نبود اما آقایی داریم ک در بیداری، مژده عزتمندی های بیشتری را داده اند و یک به یک درحال وقوع اند.
#خواهر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سلامتی نائب بر حق امام زمان (عج) صلوات
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
یادمان باشد چند نفر خوابیدند تا ما بایستیم...
#شادی روحشان صلوات
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🥀🍂🥀🍂🥀
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۹ 📝
امسال عید فطر در تقویم دوشنبه بود اما یکروز به تاخیر افتاد و عید و تعطیلی بعد از عید به سه شنبه و چهارشنبه منتقل شد.
از اونجاییکه بچه ها همیشه دنبال تعطیلی مدارس هستند و کلی ذوق میکنن. از اینکه عید به تاخیر افتاد ناراحت شدن و تصمیم گرفته بودن که دوشنبه هم مدرسه نروند. خواهر من هم گفت: دوستام نمیرن مدرسه. منم نمیرم🤦♀
فردا صبح زود هرچی صداش زدم برای مدرسه رفتن، فایده ای نداشت که نداشت، خلاصه مامانم هم جریمش کرد و برای اینکه نتونه با گوشیش بازی کنه، گوشیش را گذاشت پشت پُشتی و خوابید...
وقتی بیدار شد گوشی خواهرمو بدون اصرار خودش پس داد و بهش گفت حیف که داداشت وساطتتو کرد...
🔵از زبان مادر👇👇👇👇👇👇👇👇
همینکه خوابم برد، خواب دیدم رضا اومد و یواشکی دستشو برد پشت پشتی و گوشی خواهرشو آورد بیرون.
بهش گفتم رضا نده بهش، به خاطر بازی کردن با گوشی مدرسه نرفته...
همینطور که میخندید گفت: مامان گناه داره، حوصلش سر میره، به خاطر من گوشیشو بده بهش.
از خواب که بیدار شدم، گوشی آبجیشو دادم بهش و گفتم اگر داداشت پادرمیونی نمیکرد، گوشیتو نمیدادم.
#مادر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
زیبا ترین دلتنگی دلتنگ بودن برای توست
و تلخ ترین آن،
دلتنگ ماندن برای تویی که می دانم دیگر ندارمت
#شادی روح افلاکیان خاکی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ غایب ۲۰ 📝
به خواب عصر عادت دارم. اما تعداد خوابهایی ک عصر دیدم به تعداد انگشتهای دست هم نمیرسه.
ی روز عصر خواب دیدم مامانم نشستن کنار چندتا سنگ شهید گمنام دانشگاه من.
سه تاشون سنگ داشت ولی دو یا سه تای دیگه به جای سنگ با سیمان پوشانده شده بودند.( دانشگاه ما کلا سه تا شهید گمنام داره، شاید و البته شاید قراره شهدای گمنام بیشتری اونجا جا بگیرن که اینطوری دیدم. هرچند این فقط ی خواب بود و انتظار نیست ک دقیقا توی واقعیتم همین باشه)
خلاصه دیدم همونطور ک مامانم داشت با این شهدا درد و دل میکرد و گریه، رضا با لباس نظامیش اومد از پشت مامانمو بغل کرد و سعی کرد آرومشون کنه.به مامانم گفت:
"من خودم خواستم ک شهید بشم، من شهادتمو از شهدای گمنام این دانشگاه گرفتم"
وقتی از خواب بیدار شدم. بی خبر از همه جا چهره مامانمو ک دیدم متوجه شدم حوصله نداره و از اون روزهاست ک دلش گرفته.
برای اینکه دلش باز بشه گفتم خواب پسرتو دیدم. با ناراحتی گفتن: حالا چی دیدی؟
وقتی تعریف کردم،هم تعجب کردن، هم گریه.
گفتن همون موقع ک خواب بودی، منم توی اتاق اونطرفی ک رضا میخوابید داشتم باهاش درد و دل میکردم و میگفتم مگه مامانتو دوست نداشتی ک زود تنهاش گذاشتی؟! از دستم خسته شده بودی؟ و خلاصه اونطور ک معلوم بود، کلی از سر دلتنگی غر زده بودن به رضا.
اما انگار رضا جواب سوالهای مامانمو تو خواب ب من داده بود.
قبل از اینکه مامانم بگن داشتن با رضا حرف میزدم. چندتا سوال از من پرسیدن. انگار شک داشت ک نکنه من متوجه شده باشم و برای اروم شدن دلشون الکی این حرفا روز زدم و گفتم خواب دیدم. وقتیم مطمئن شدن ک من واقعا متوجه نشدم. خودشون گفتن اخه من اصلا بلندم نگفتم ک بشنوی، توی دلم داشتم باهاش بحث میکردم. دست اخرم گفتن پس چرا به خواب خودم نیومد و بهم بگه؟
فقط ی نمیدونم گفتم اما فکر میکنم خوابشو من دیدم چون میخواست اطمینان بده ک خودش دوست داشته شهید بشه و اینطوری مامانم آرومتر بشن. اگر خود مامانم این خواب را میدیدن احتمال میدادن ک ب خاطر فکر کردن زیاد به رضا یه چیزی توی ذهنشون اومده. اما من کاملا بی اطلاع بودم.
🇮🇷ان شاءالله که شهیدانه زندگی کنیم و عاقبتمان ختم ب شهادت شود.
🇮🇷شادی روح آنهایی ک گمنام اند و هنوز هم در گمنامی مشکل گشا و راهنمای راه اند، صلوات
#خواهر
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۲۱ 📝
قبل از خواب فقط با حالت اعتراض و دلخوري ( از اینکه خیلی وقته توی خواب ندیدمش) به قاب عکسش که روی دیوار اتاق بود نگاه کردم و بدون اینکه باهاش حرف بزنم، با اشک چشمامو بستم و خوابیدم. همون شب اومد...
با لباس معمولی اومده بود کنار پارک محله قدیمی. خیلی تپل شده بود، صورتش گرد گرد بود، حتی حس میکنم یکمم قد بلندتر شده بود مثل همیشه مرتب و تمیز و خوشتیپ.
گفتم: اومدی اینجا چکار؟ میدونستم شهید شده، گفت اومدم ریش گرو بذارم، ریش سفیدی کنم برای یه نفر...
شروع کردم باهاش دعوا کردن که کی بوده؟ میتونی برای بقیه ریش گرو بگذاری و ریش سفیدی کنی؟ نمیتونی به فکر خودت باشی؟ (منظورم این بود که حالا که شهید شدی، یه کاری بکنی که برگردی پیشمون تو این دنیا دوباره، یه همچین چیزهایی)
بعد دیدم با خنده داره نگاهم میکنه، گفتم نگاه نکن داد میزنم و لجم گرفته، چون دوستت دارم و غصه تو رو میخورم، عصبانی ام.
بعد که اروم شدم و به خودم اومدم گفتم:
حالا بگو ببینم برای کی وساطت و ریش سفیدی میکردی؟
گفت: یه بنده خدایی و درهمین حال میخندید. هرچی اصرار کردم، نگفت، فقط هی خندید و گفت یه بنده خدایی، تو چیکار داری کی بود؟
مثل همون موقع هاش که وقتی کار خوبی میکرد، میپیچوند و دست آخرم نمیگفت و حالا که نیست یکی یکی از این و آن میشنویم چه کارهایی کرده.
بعد یادم افتاد دلم براش تنگ شده بود، همون موقع توی خواب یاد اخرین خداحافظیشم افتادم.
بهش گفتم من اخرین باری که داشتی میرفتی، حسابی بوست نکردم، محکم بوست نکردم چون نمیدونستم اخرین باره...
(وقتی برای اخرین بار داشتم خداحافظی میکردم. من داشتم میرفتم ترمینال که برم تهران و اونم قرار بود دو -سه روز بعد بره ماموریت. فقط من سه بار دوطرف صورتشو بوس کردم، اما نه جانانه، چون دیدم تو فکر رفته، فکر کردم مثل همیشه خجالت میکشه،اخه با اینکه صمیمی بودیم ولی اینجور مواقع یکم خجالتی بود. به شوخی صورتمو گرفتم جلو صورتشو و گفتم تو نمیخوای بوسم کنی؟ دارم میرما. یه بوس کرد اما بازم تو فکر بود. نگاهشم یه سمت دیگه بود.
شاید چون میدونست این اخرین باره که همو میبینیم و ناراحت بود)
در عوض توی خواب (میدونست دلم براش تنگ شده و با نگاه بهم فهموند اگر میخواهی بوسم کنی، منتظرم) و صبر کرد تا اینقدر صورتشو بوسیدم تا دلم اروم گرفت ولی با عجله چون هر وقت میاد حس میکنم خیلی کارها داره که باید انجام بده و اون دنیا هم سرش شلوغه و زود میخواد بره.
همون موقع، زندگی اینده و کارهایی که داره را دیدم .
دیدم که مشکلات کوچیک و بزرگ چند نفر را حل میکنه طی یه مدت کوتاه و دوباره شهید میشه( میگم دوباره چون میدونستم همین الانم شهیده) .
یه نگاه بهش کردم که یعنی تو که یکبار شهید شدی! و اونم با نگاه بهم فهموند که اگر چندبار دیگه هم به دنیا برگرده ولی دست اخر با شهادت از دنیا میره.
و انقدر با خوشحالی و سریع کارهاشو انجام میداد که به لحظه شهادتش برسه، ک دلم میخواست جلوشو بگیرم یا بگم یکم ارومتر اما فقط مات و مبهوت همراه خودش اینده را میدیدم و وقتی به لحظه شهادت رسید، از خواب بیدار شدم.
#نهم دیماه ۱۴۰۰
👌خوشحالم که هنوز روی اشکام حساسه و حواسش همیشه و همه جوره بهم هست...😌😍
👌خوشحالم که سر قولش مونده ( اخرین باری که تماس گرفت بعد از اینکه یکم از سختی درس و... شکایت کردم، گفت: از هیچی نترس، شهید حاج رضا رحیمی همیشه پشتته (حمایتت میکنه).
و اولین باری بود که لفظ شهید را برای خودش به کار برد. بقیه ماجرای تماس بماند اما با این حرفش قول داد که حتی بعد از شهادتم حواسش بهم باشه....
ناگفته نماند که منم باج گیری میکنم و تا یه جا کم میارم یا گیر میوفتم، میگم تو قول دادی😢😜😂 و بلاشک کارم حل میشه. تازه قهر و دعوای خواهر-برادری هم داریم😇
👌همیشه فکر کنید اخرین باره که همو میبینید. از ته دل همو دوست داشته باشید، از ته دل همو بغل کنید، از ته دل همو ببوسید، نگذارید چیزی تو دلتون بمونه...
#خواهر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
عکس پدر_پسری در محضر مقتدای عالم...
#شادی روحش صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۲۲ 📝
چند وقت بعد از شهادتش برای گرفتن مرخصی رفتم تهران. برای انجام کارهام یکی_دو روزی خوابگاه بودم.
همون شب یه خواب بد دیدم. خواب دیدم ک بابا و مامان و آبجیم دچار گازگرفتگی شدن...
با وحشت از خواب پریدم. ساعت حدودا ۴ و ۵ صبح بود.چون هوا سرد بود و هنوز بخاری نصب بود و...، ترسیدم که نکنه خوابم واقعیت باشه؟!
منکه دیگه طاقت از دست دادن کسی را نداشتم؛ گریم گرفته بود. هیچ کاری نمیتونستم بکنم.به معنای واقعی درمانده شده بودم.
با خودم گفتم: اگر اون وقت صبح زنگ بزنم خونه و چیزی به جز یک خواب نبوده باشه، میترسن و خدای نکرده اتفاق بدتری میوفته.
اگر زنگ نزنم، ممکنه واقعیت باشه و کار از کار بگذره و بعدا خودمو سرزنش کنم ک چرا با وجود این خواب و هشدار، زنگ نزدم.
همینطور ک گریه میکردم. یهو به ذهنم رسید ک میگن شهدا زنده اند.
با ی باور قلبی عجیبی ک اولین بار بود حسش میکردم، چندبار با تمام وجود گفتم رضا خودت برو خونه یه سر بزن، من دستم به هیچ کجا بند نیست، نمیتونم کاری بکنم. میگن شهدا زنده اند. پس تو میتونی. خودت ی کاری بکن.
و چندین بار دیگه تکرار کردم رضا برو خونه یه سر بزن. و از فرط خستگی با وجود اون همه نگرانی دوباره خوابم رفت.
ساعت ۶ و نیم الی ۷ صبح با صدای زنگ هشدار گوشی بیدار شدم. زنگ زدم خونه و به بهونه اینکه خواهر کوچیکم برای رفتن به مدرسه خواب نماند، با مامان صحبت کردم. مامانم که فهمیده بود بی دلیل زنگ نزدم، پرسیدن چی شده؟ حالا ک زوده بیدارش کنم!!!
جوری ک نگران نشه، صحبت را تموم کردم و خیالم راحت شد که حالشون خوبه.
ساعت ده مامان خودش زنگ زد. و از اونجایی که هنوز قانع نشده بودن ک دلیل زنگ زدن صبحم موضوع خاصی نبوده، خواستن ک توضیح بدم ولی من چیزی نگفتم. اخر صحبتمون با شوق و ذوق گفتن بگو ابجیت دیشب چی خواب دیده؟؟
(چون به جز من تا مدتها کسی از خانواده خوابش را ندیده بود، براشون ذوق و هیجان داشت و خوشحال شده بودن).
گفتم: چی شده؟ مامان با خوشحالی گفت: ابجیت خواب دیده که رضا اومده خونه. بعد ادامه دادن: ولی نمیدونم چرا بچم با دست پاچگی اومده و رفته.
پرسیدم چطور؟ گفتن ابجیت گفت: داداش هول هولکی و سریع و همونطور ک مشخص بود نگرانه، تمام اتاق و آشپزخونه و سالن را نگاه کرده و همه جا سرک کشیده. انگار دنبال چیزی بگرده.
یهو زدم زیر گریه و گفتم: مامان خیلی پسر حرف گوش بگیری داری...
مامانم متوجه نشدن چی گفتم: حسابی ک گریمو کردم داستان خواب دیشب و اینکه از رضا خواستم به خونه سر بزنه را گفتم. گفتم رضا روی منو زمین نگذاشت. مثل قبلا ک در جواب خواهشمون، چیزی به جز چشم گفتن سر زبونش نبود، هنوزم هرکاری بهش بگیم، انجام میده.
#خواهر
🇮🇷ان شاءالله که شهدا دستگیر همه باشند و در گذرگاه آخرت از شفاعت و دست گیریشان بی نصیب نمانیم.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ غایب ۲۳ 📝
هم ناراحت بودم، هم دلتنگ بودم. خیلی وقت بود که سری بهم نزده بود، خوابش را ندیده بودم و حضورشم حس نکرده بودم....
لجم گرفت و برای اینکه مجبور بشه دوباره بهم سربزنه با حرص بهش گفتم، اگر هستی، نشون بده که هستی.
شبش خواب دیدم که یک ازدحام و جمعيتي هست و مثل عروسی آذین بندی بود. یک دَف در میان جمعیت درحال جابجا شدن بود تا به دست کسی که اجرا کننده برنامه هست برسد. همینطور که داشتم فکر میکردم، چرا میخوان دف بزنند، دیدم اسم پنج شهید (خاص) را داخل آن با رنگ ابی نوشته اند (مثل حالت چاپی)- اینکه از چه نظر خاص بودن را نمیدونم فقط میدونستم که خاصن و این حس القاء میشد.
دومین اسم، اسم و فامیل رضا بود اما دوتا فرق داشت:
اولا از همه شهدا فقط اسم و فامیل بود اما در مورد رضا توضیحی جلوی اسم و فامیلش نوشته بودن که یادم نیست چی بود اما باعث شده بود دوتا سطر نوشته داشته باشه.
دوم اینکه تمام اسامی در خطوط پشت سرهم نوشته شده بودند اما اسم رضا با فاصله از خط اول نوشته شده بود.
دف که به دست مجری رسید، شروع به خواندن اسم و فامیل شهدا کرد اما اسم رضا را جا انداخت و نخوند.
تو خواب عصبانی بودم که با اینکه با فاصله و مشخص تر اسمش نوشته شده، چرا مجری جا انداخت.
در همین حال، یک نفر به مجری گفت اسمش جا افتاده و مجری اسم و فامیل رضا را خوند و معرفیش کرد به جمعیت و چون اسم را جا انداخته بود باعث شد چندبار اسم را تکرار کنه و اسم رضا چندین مرتبه خونده بشه و بیشتر شنیده بشه.
همزمان یاد حرفای مامان و بابام افتادم که میگن رضا همیشه دوست داره خاص باشه. چون وقتی زنده بود، دوست داشت جایگاه خاص و ویژه ای داشته باشه. نه اینکه اهل خود نمایی و غرور باشه یا جایگاه مادی. بلکه دوست داشت از همه لحاظ خاص باشه و الانم اکثر مراسماتش به نحوی خاص میشه و دائم اینو بین اعضای خانواده یاداوری میکنیم به هم که خودش همیشه دوست داشت متمایز از بقیه باشه و الانم اینطوره.
اخر جشن بابا و مامانم را دیدم که با احترام از مسیر خاصی به سمت محوطه ای راهنماییشون میکردن، اما هیچکس توجهی به من نداشت و حتی اصلا نمیدونستن خواهر شهیدم🙃😕
ولی عوضش داداشم حواسش بهم هست😌
جالبی ماجرا اینجاست که وقتی بیدار شدم، هیچ چیزی در مورد جشن و اینکه چرا این صحنه ها رو دیدم، به ذهنم نرسید.
ولی چند ساعت بعد که یک شخصی میلاد امام محمد باقر و حلول ماه رجب را بهم تبریک گفت، معنای جشن توی خوابم را فهمیدم.
درسته خودشو ندیدم اما همینکه اسمش اومد، یعنی هست. یعنی دوست داشتن که هیچ، وقتی هم خواهرش لج میکنه، با اینکه کار داره، حتما خودشو نشون میده حتی با نشونه.
🌺ممنونم که همیشه هستی. اِی هَست ترین...
🌺این چندمین بار هست که خاص بودنت را توی خواب میبینم. ای خاص تر از، خاص تر از، خاص...
#خواهر
#یکشنبه ۲ بهمنماه ۱۴۰۱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سلامتی نائب بر حق امام زمان (عج) صلوات
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
🦋@Shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۲۴ 📝
۲۴ بهمن
دومین سالگرد شهادت یدونه داداشمه.
مثل همیشه تو فکر چگونگی برگزاری مراسمش بودیم؛ به زبون نیوردیم اما تو فکرش بودیم.
هفته قبل دقیقا همون روزی ک خیلی تو فکر برگزاری مراسم سالگرد امسالش بودم، خوابشو دیدم.
باهامون نهار خورد بعدشم مثل همیشه ک تو خونه بود فعالیت میکرد و همه جا سرک میکشید. دستاشو طبق عادتی ک داشت کرده بود توی جیبش و به صحبت بین مامان و بابا گوش میکرد.
مامانم ب بابام گفت برا سالگرد رضا چکار کنیم؟
همون موقع من داشتم به رضا اعتراض میکردم که چرا وسایلتو جمع و جور نمیکنی؟ هنوز وسایلت پر و پخشه همه جا ؟ چرا هنوزم مثل اون موقع ها همه چیز را سرسری میگیری؟
تو خواب میدونستم ک شهید شده ولی فقط من میدیدمش...
ی نگاه بهم کرد و اشاره کرد چیزی نگم ( میخواست صحبتهای مامان و بابا را بهتر بشنوه) رفت نزدیکتر و چند لحظه به صحبتهاشون گوش کرد، بعد روبه من که کنارش بودم، گفت:
مامان و بابا برای چی برنامه ریزی میکنن؟ برای سال من؟!!! چرا شما هر مناسبتی هست اینقدر به تلاطم میوفتید؟ بعد در حالیکه سرش را به راست و چپ تکون میداد، ی لبخند زد.
(لبخندش حالتی داشت ک وقتی ی نفر ی کاری ب نظرش مسخره میاد، اون حالتی میخنده یا مثلا توی دلش میگه خدایا از دست این جماعت، اخه منکه اینجام، این کارا چه لزومی داره؟ این کارای بیهوده و الکی چیه انجام میدن؟)
داشتم با سر تکون دادن حرفشو تایید میکردم ک گفت: میخواید یکم از کارها را بدید خودم انجام بدم؟ شما فقط بگید چکار کنم، من انجامش میدم.
منکه هر مراسمی هست خودم کمک میکنم...!!!
انقدر عادی و خونسرد کنارم ایستاده بود و دقیقا همون حرکات زمان قبل از شهادتش را انجام میداد ک از اون روز تا ب الان، هر لحظه ک میخوام فکر کنم واسش چکار کنم؟ دست و دلم ب کار نمیره...
آخه چطور واسه کسی ک هست، کسی که کنارمونه، کسی که زنده هست، مراسم سالگرد بگیریم؟؟!!!
انقدر حضورشو حس میکنم ک به نظرم مسخره هست به یاد روزی که ما فکر میکنیم رفته و نیست، مجلسی برپاکنیم.
تاحالا شده بخواید واسه کسی ک فوت شده، مراسم بگیرید اما اون شخص خودش برنامه های مجلسشو هماهنگ کنه و کارها را انجام بده؟ دیگه میتونید حتی یک لحظه هم فکر کنید که برای همیشه نیستش؟ نداریدش؟
ما همیشه میگیم شهدا زنده اند اما هیچوقت نتونستیم اونطور ک باید قلبی و دلی این مطلبو حس کنیم.
وقتی میگن مجلس شهدا ب برکت حضور خودشونه ک گرم میشه و شور میگیره به خاطر اینه ک واقعا خودشون هستن و کمک میکنن... اما ما هنوز اونطور ک باید درکش نکردیم.
تا قبل از این بودنشو درک میکردم، حسش میکردم اما برای اروم کردن خودم سعی میکردم واسه هر مراسمی نهایت تلاشمو بکنم. اما از وقتی این خوابو دیدم نمیتونم واسه کسی ک بهتر از هرکسی از جزئیات کارها باخبر هست و خودش کنارمونه، تلاشی بکنم.
خودش هرطوری بخواد، کارها همونطور پیش میره...
#خواهر
#مورخ بهمن ماه ۱۳۹۹-۱۴۰۰
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ_غایب ۲۵ 📝
خواب رضا رو دیدم
عمه من دیشب سرکار بودم. شب عاشورا بود خیلی دلم گرفته بود که نتونستم برم هیئت
محل کار لباس سبزای رضا رو پوشیده بودم که اصفهان بهم داده بودشون(لباس سبزه که آرم سپاه آبی رنگ داره رو جیبش داره)
تو کربلا بود مونده بود وسط بین الحرمین فاصلش از من دور بود،درست باهمون لباسایی ک من پوشیده بودم مونده بود
از دور صدام کرد محمد امشب اینجا همه هستن،همه،منم باید برم
یادم کردی منم اینجا یادت میکنم،دیگه اینجا از خواب بیدار شدم
عمه من یکماه پیش مشهد بودم،عکس رضا رو استوری گذاشتم و نوشتم کنارش اقا رضا یادت کردم یادم کن...
🌷شهدا اینطورین، تو معرفت حرف اول را میزنن، یادشون کنی، یادت میکنن.
#اقوام
#محرم الحرام ۱۴۰۱
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ_غایب ۲۶ 📝
پارسال محرم بود که خواب دیدم به نیت رضا در گلستان شهدا (سمت چپ سکویی که مزار خودش هست) و در روز عاشورا یه عالمه لیوان رنگی بچگانه هدیه دادم. و امسال...
دقیقا در همان مکانی که پارسال خوابش را دیده بودم موکب زده بودیم و پارچه چادر مشکی که یکطرفش تور دوزی بود به دختران جوان به نیتش هدیه میدادیم.
برای خریدن چادر دیر شده بود اما تعدادی لیوان به نیتش در شام غریبان پخش کردم.
🏴شادی روحش صلوات
#خواهر
#محرم الحرام ۱۴۰۱ و ۱۴۰۲
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ_غایب ۲۷ 📝
#قرمه_سبزی🍚🍛
غذاهای مورد علاقه رضا، فست فود بود و قرمه سبزی با ته دیگ طلایی...
خیلی ته دیگه دوست داشت و اینو حتی همکاراشم میدونستن. طوری که بعد از رفتنش هرکجا ته دیگ میدیدیم...😔 😭
از اونجاییکه عادت داره هرچی میخواد، توی خواب دستورش را بده، یه شب به خواب یکی از اقوام اومده بود و گفته بود قرمه سبزی هوس کردم. به مامانم بگو برام بپزه.
اما چون اوج کرونا و همون اوایلش بود، گفتیم پخت و توزیعش کار درستی نیست. وقتی یکم اوضاع بهتر شد، میپزیم.
چندوقت بعد خواب دیدم، یهو رضا اومد و گفت: مامان یادش رفته برام قرمه سبزی بپزه، بهش بگو از این ماشینِ سبزی خورشتی بگیره و برام قرمه سبزی درست کنه...😣 تا از خواب بیدار شدم صدای ماشین سبزی فروش را از تو کوچه شنیدم.
نزدیک ظهر بود سریع مامان را صدا زدم وگفتم رضا میگه سبزی بخر،همینکه خوابمو برای مامانم تعریف کردم، طاقت نیورد، همون موقع بلند شد و به نیتش قرمه سبزی پخت.
⁉️خداییش شهید به این شکمویی و پیگیری دیده بودید؟!🥲
#خواهر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ_غایب ۲۸ 📝
عصر بود برنامه شهدا رو از تلویزیون نگاه میکردم مادر یک شهید صحبت میکرد میگفت پسرم با گریه ازم خواست که اجازه بدم وراضی باشم که شهید بشه. با خودم گفتم رضا تو اصلا از من خواستی که من اجازه رفتنت رو بدم؟ من که درست یادم نمیاد مستقیم ازم درخواست ودعای شهادت کرده باشی. بهش گفتم کاش ی اجازه میگرفتی ببینی آخه من راضی به رفتنت میشدم؟!
شب که خوابیدم تو خواب داشتم بایکی از آشنایان صحبت میکردم کنار یه رودخونه مونده بودم کنار رودخونه یه دیوار بود که گویی دیوار یه باغ بود.
صدای خش خشی از پشت سرم شنیدم برگشتم دیدم رضا کنار دیوار باغ نشسته با یه چوب خشک کوچولو اندازه خودکار بود رو زمین خط میکشید.
سریع به سمتش اومدم در همین موقع رضا هم متوجه من شد واز جاش بلند شد به هم که رسیدیم دستم رو دور گردنش انداختم وبوسیدمش. گفتم: مامان کجا بودی؟؟؟؟
اینجا چکار میکنی؟
گفت: منتظر شما بودم.
دیدم عجله داره وداره به یه سمتی نگاه میکنه منم نگاه کردم دیدم یه گروه دارن میرن. با همون عجله گفت مامان همه دوستام دارن میرن. منم برم؟ گفتم کجا ؟
چیزی نگفت ولی با نگاهش بهم فهموند که یه جایی دوستانش دور هم جمع شدن. منم متوجه شدم که خیلی دوست داره بره، بهش گفتم جاش خوبه؟ راحته ؟ خیالم راحتم باشه ؟ سریع با تکان دادن سر بهم گفت اره.
دلم راضی نشد بهش اجازه ندم دیدم خیلی دلش میخوادبره. منم بهش گفتم برو ولی زود برگرد. به محض تموم شدن حرف من گفت باشه .
رضا مثل برق خودش رو به دوستانش رسوند.
در واقع اومده بود از من اجازه بگیره.
رفت وهمون طور که بهش گفتم زود برگرد فردا شب دوباره وبا یه برنامه جالبتر به خوابم اومد.
#مادر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ_غایب ۲۹📝
اولین سالگرد شهادتش بود که همسر یکی از همکاران رضا که قصد داشت منو دلداری بده، به من گفت ناراحت نباشید. من خواب دیدم که اقا رضا به مقام سرداری رسیدن...
اینبارهم خودم خواب دیدم ولی یه طور دیگه. این بار فرق میکرد. تو منزل یکی از اقوام بودم و یه مهمانی یا مراسم دست جمعی و شلوغی بود.
همه با هم دیگه و در مورد یه شهید صحبت میکردن ...
من خیلی متوجه صحبتها نمیشدم؛ فقط میدیدم که تو حیاط اون منزل رفت وآمدها بیشتر شد.
برای این که از جریان با خبر بشم منم رفتم تو حیاط. از یه خانمی پرسیدم چه خبره؟
با عجله گفت: یه شهید به درجه سرداری رسیده. همه دارن میرن براش جشن بگیرن.
منم با عجله چادرم رو پوشیدم ودنبال کفشهام میگشتم. کفشهامو پیدا نکردم و مجبور شدم کفشهای مادرم رو پوشیدم وبه طرف کوچه دویدم.
نگاهم به یه جمعیت خیلی زیادی افتاد. خیابون به حدی شلوغ بود که جای راه رفتن نبود. بین جمعیت، یه ماشین وانت سفید رنگ دیدم دور ماشین رو گلهای سرخ وسفید زده بودن و مثل ماشین عروس تزیین شده بود، عقب ماشین هم یه تاج گل بزرگ با همون گلهای دور ماشین بود و عکس رضا رو روی تاج گل زده بودن و میبردن برای رضا.
بین جمعیت صدا زدم این عکس پسر منه ولی کسی صدامو نمی شنید. به طرف ماشین میدویدم...
چند متری که جلوتر رفتم از بین جمعیت چشمم به رضا افتاد و اونم از دور منو دید. قدش از همه ی جمعیت بلندتر بود.
جمعیت راه نمیرفت، مثل ابر که حرکت میکنه همه حرکت میکردن ولی من حالت دویدن داشتم.
رضا که منو دیده بود کنار یه جدول، کنار خیابان مونده بود و داشت برگ وشاخه های روی زمین رو از جلوی راه من بر میداشت و زمین رو برام تمیز میکرد.
دور صورت رضا یه هاله از نوربود که تقریبا تا سر شونه های رضا میرسید.
من از دور صورتش رو میدیدم ولی هر چی نزدیکتر میشدم نورش بیشتر میشد ومن کمتر چهره رضا رو میدیدم تا اینکه وقتی به رضا رسیدم، دیگه نتونستم صورتشو ببینم ونورصورت رضا مثل خورشید شد.
دستمو تو دستش حلقه کردم. دوتایی شروع به خندیدن کردیم. بهش گفتم مامان مبارکت باشه (منظورم مقام سرداری بود). خیلی خوشحال بود....
با جمعیت به راه افتادیم همه به سختی راه میرفتن، اما من ورضا خیلی راحت راه میرفتیم. از خوشحالی دلم میخواست همه بدونن پسرم به درجه سرداری رسیده، برای همین همونطوری که نگاهم به صورت رضا بود ومیرفتم داد میزدم
شهیدان زنده اند اللهُ اکبر
داشتم دادمیزدم که به همه بگم رضا تو همه برنامه ها و مراسمات خودش حضور داره و واقعا شهیدان زنده اند...
#مادر
#شادی روح زندگان ابدی
@shahid_reza_rahimi1397
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد . . .
#شادی ارواح طیبه شهدا صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید
@shahid_reza_rahimi1397
قسمت دوم
همین که خواستم بر گردم خانمی که کنارش خوابیده بود صدام زد ،خانم تو را خدا منم بلند کن.
دوباره دستم رو به طرف اونم دراز کردم واونم بلند شد و نشست.
من هنوز همون طوری ناراحت وبدون اینکه حرفی بزنم از خیمه اومدم بیرون. دیگه دلم نمیخواست جلوتر برم؛ با خودم گفتم بر میگردم.
رفتن من تو این بیابون چه فایده ای داره؟
ناخواسته روبه روی خیمه رو نگاه کردم. دو سه متری تا خیمه فاصله بود. دوتا خانم نشسته بودن روی میز تحریر (مثل میز تحریر که تو کلاسهای درس بود) و روی اونم یه دفتر بزرگ حضور وغیاب بود.
یکی از خانمها قد بلندی داشت وپوشیه زده بود و دیگری با قد متوسط ولی با چهره نامشخص.
روی صندلی پشت میز نشسته بودن. یه جوری که متوجه من نباشن چادرم رو طوری گرفتم که یعنی من شما رو ندیدم. آرام از خیمه اومدم بیرون وبرگشتم بیام طرف خونه....
تا سه چهار قدم رفتم یکی از خانمها صدام زد.
خانم ....خانم....
من نشنیده گرفتم وبه راهم ادامه دادم. دوباره صدا زد، مادر شهید رضارحیمی.....
دیگه نشد مجبور شدم بر گشتم وایستادم.
صدام زد بیا اینجا کارت دارم. آرام آرام با همون بی حوصلگی وناراحتی رفتم رو به روی خانم کنار میز موندم. دفتر حضور وغیاب رو به طرف من بر گردوند.
داخل دفتر اسم شهدا بود ولی برام مشخص نبود، تنها اسمی که میدیدم اسم رضا بود، واضح نوشته بود شهید رضا رحیمی.
با انگشت جلو اسم رضا رو نشون داد و با دادن خودکار دستم، از من خواست جلوی اسمش را امضا بزنم.
منم امضا زدم. گفت: اونجا رو ببین. اشاره کرد به بیابون. یه بیابون که مثل دریا انتها نداشت. تمام بیابون خیمه زده شده بود وصدای ناله از توی خیمه ها شنیده میشد.
گفتم: خب؟
گفت: اینا ماموریتهای رضا هستن. رضا اینجا خیلی کار داره وباید کارهاشو انجام بده. وقتی رضا داره کارشو انجام میده وتا هر خیمه ای رفته
وقتی تو ازش میخوای بیاد بهت سر بزنه، به احترام تو بر میگرده وکارش نیمه تمام میمونه و باید دوباره از نو شروع کنه.
پس بذار هر موقع مرخصی داشت خودش خواست بیاد. گفتم: پس امضای من چی بود؟ یه لحظه فکر کردم نکنه امضا داده باشم که دیگه رضا نباید بیاد (رضایت داده باشم که راضی ام دیگه نیاد)؟؟!!
توی دلم خالی شد، بدنم میلرزید. اون خانم گفتن وقتی رضا کاری انجام میده باید شما امضا کنی...
رضا نصف کار رو انجام میده و با امضای شما کار به پایان میرسه. به خاطر همین شما باید دعا کنی که حاجتمند، حاجت بگیره.
خوشحال شدم به جوابم رسیده بودم که واقعا دعای من یه جای کار هست. دوباره نگاهم رو به طرف بیابون انداختم وخواستم ببینم رضا رو میبینم؟
بر گشتم دیدم از خانم قد بلند خبری نیست از خانمی که کنارش نشسته بود پرسیدم این خانم کی بود ؟ کجا رفت؟؟؟ اصلا شما کی هستی؟
گفت: اون خانم حضرت زهرا(س) بود، منم زینبم... تا اینو گفت، من دیگه ندیدمش و از خواب بیدار شدم ،از اون روز به بعد همیشه میگم خدا کنه به رضا مرخصی بدن ومتوجه شدم که خدا را شکر واقعا ی جاهایی هست که خدا صدامو بشنوه ...
#مادر
#شادی روح زندگان ابدی صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
تو تکرار نمیشوی،
فقط من دلبسته تر و دلتنگ تر میشوم...💔
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ غایب ۱۲ 📝
در شلوغی های مربوط به گرانی بنزین (سال۹۸) بود ک معترضان همه جا را آتیش میزدند و ....
از شهادتش تا اون شب، هر روز میرفتم سر مزارش. اما به خاطر این مسائل نتونستم سه روز برم بهش سر بزنم.
تو این فکر بودم و با گریه گفتم امشب دیگه ساعت چهارصبحم ک شده، میرم گلستان که خیابون ها هم خلوت باشه. به باباش گفتم خیلی زشته که رضا بگه من جونمو کف دستم گذاشتم برای اینا ولی پدر ومادرم میترسن تا اونجا بیان ی سر ب من بزنن.
شب ک خوابیدم دیدم صدای در سالن میاد. یهو دیدم رضا از در سالن اومد داخل، دویدم سمتش و همینجور ک با تعجب بهش نگاه میکردم. گفتم رضا اومدی؟با لبخندی که رو لبش بود گفت: مگه کجا بودم؟ منکه اینجا بودم.
گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت: خب شهید شدم. نمردم ک نیام!
من که همیشه اینجام هستم. همیشه خونه ام. تو به هوای من میری اینطرف و اونطرف (منظورش این بود ک برای دیدنش میرم گلستان).
دیدم ی پلاستیک دستشه ک داخلش قند و نبات هست و اسم یکی از دوستان باباش را اورد و گفت برای فلانی اوردم، ک بعد متوجه شدیم دخترشون ازدواج کرده و شیرینی اون بوده.
گفتم چرا نمیبینمت؟ گفت از بس تو فکری ک من بدنم چی شده؟ (چون پیکرشو ندیدم، همیشه تو این فکر بودم ک چه آسیبی دیده؟) گفتم چرا نمیتونم بغلت کنم و بوست کنم؟ گفت خب بیا بوس کن.
همینطور ک داشتم اینارو میگفت، با خودم فکر میکردم در اثر آسیبی که بدنش دیده، اگر بغلش کنم یا بوسش کنم دردش میگیره. اما رضا فکرمو خواند.
گفت مامان بی ادبیه ها اما...
لباس هاشو دراورد و جلوی من ی چرخ زد. گفت: ببین بدن من همه چیزش سالمه و با خنده گفت حتی یدونه مو هم از موکتم کم نشده.
(از بس بدنش مو داشت، بچه ها بهش میگفتن رضا انگار بدنتو موکت کردن).
بعد داشتم میگفتم هنوز باورم نشده، گفت: نشون ب اون نشون که امروز بشقابت شکست، یکی از تیکه هاش پیدا نشد، اونجاست زیر پایه فلان کابینت و اشاره کرد ب سمتش، دوباره گفت: مگه ملاقه ات نیفتاد پشت گاز، برای اینکه درش بیاری، یدونه از سیخ های کباب را خم کردی و با اون کشیدیش جلو؟
برگشتم به پایه کابینتی ک اشاره کرده بود نگاه کنم ک دیدم رضا رفته و از خواب بیدار شدم.
وقتی از خواب بیدار شدم چون واقعا این اتفاقات اون روز افتاده بود و هرچی اون روز تلاش کردم، تیکه بشقاب را پیدا نکردم، سریع رفتم زیر اون کابینتی ک ادرس داده بود را نگاه کردم. دیدم بله! کنار پایه اون کابینت افتاده.
از اون روز ب بعد هر دو یا سه روز یکبار میرم گلستان...
#مادر
#شادی روح شهدا صلوات
🌸 @shahid_reza_rahimi1397
ای آنکه همیشه چشم به راهش ماندیم...💔
#شادی روحش صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
عصر پنجشنبه بی کسی هایم
دو چندان می شود
بغض های سینه ام
گویی نمایان می شود
با چراغ یاد تو
در کوچه باغ خاطره
غصه های هر شبم
از من گریزان می شود...
#شادی روحش صلوات
@shahid_reza_rahimi1397
شبِ پاییز بلند است
اما نه به اندازه ی دلتنگی آن... ️
#شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397