✨﷽✨
#حاضرِ_غایب ۱۷ 📝
خیلی وقته میخواستم این خواب را تعریف کنم اما ترس اینکه نکنه خدای نکرده مقام برخی شهدا زیر سوال برود یا برداشت بدی بشود باعث شد که دست نگهدارم. اما خب صرفا یک خواب بوده و اگر حقیقت هم داشته باشد، قاضی اصلی خداست. و اینکه خاطره ای یکی از دوستان تعریف کرد که اطمینانم حداقل به جایگاه برادرم بیشتر شد.
مثل روزهای بهاری گلستان سرسبز بود، یک میز گذاشته بودند روی سکویِ قطعه یِ رو به روی جایی که مزار رضاست، یکی دو نفر پشت میز با یک دفتر بزرگ و خودکار نشسته بودند و چند نفر هم مثل بادیگارد اطراف انها ایستاده بودند.
و تمام شهدای مدفون در گلستان شهدای اصفهان صف کشیده بودند جلوی آن میز با لباس های خاکی رنگ زمان جنگ...
اقایی که پشت میز نشسته بود، همونطور که سرش پایین و نگاهش توی دفتر بزرگ بود و خودکار دستش، بدون اینکه به صورت افراد حاضر در صف نگاه کنه، انگار متوجه میشد چه کسی ایستاده و اسمشونو از داخل دفتر نگاه میکرد و فقط یک کلمه به اونها میگفت؛
اون شخص هم بدون اینکه حرفی بزنه یا اعتراضی بکنه، تا جواب را میشنید، از صف خارج میشد و نفر بعدی میرفت جلو.
چیزی که اون شخص میگفت این کلمه بود، (به بعضیا میگفت:شهیدی، به بعضیا میگفت: شهید نیستی!!!!)
و با این کلمه شهدای واقعی را از شهدایی که اسمی شهید بودن و نه رسمی جدا میکردن. (یعنی این حس القا میشد که اونای که مقام شهادتشون را خدا تایید کرده بود را از اونهایی که به ظاهر شهید بودن اما شهادتشون پیش خدا قبول نبود را جدا میکردن) .
یک لحظه به صف نگاه کردم، شهید سومی رضا بود، برعکس همه ک لباس جنگ تنشون بود، لباس راحت خانگی تنش بود. ی تیشرت و شلوار طوسی رنگ که خیلی بهش میومد و دوسشون داشت.
یه لبخندی روی لبش بود و ارام و قرار نداشت. خیلی خوشحال بود. اما من دلم اشوب بود، با خودم میگفتم نکنه رضا شهید واقعی نباشه. خنده ی خودشو که دیدم بهش گفتم چرا انقده خوشحالی؟؟؟ گفت اخه من جزو شهدای واقعی هستم... و این را مثل کسی که میخواد کارنامه بگیره و میدونه همه امتحاناتش را قبول شده، و از نتیجه کارش مطمئن هست گفت. در واقع اینجوری توی خواب به نظر میرسید که جواب را از قبل بهش گفتن و میدونه.
انقدر مطمئن گفت که حتی یک درصد شک هم توی دلم باقی نموند و از خواب بیدار شدم و از اون روز نمیتونم بگم چقدر خوشحال و مطمئنم از اجری که نصیبش شده و جایگاهی که داره.
#خواهر
اما خاطره ای از اقای جواد حیدر که برای خیلی ها شناخته شده هستند:
چند ماه پیش بود که یک شهید مدافع سلامت کنار رضا دفن کردند. از انجاییکه باید خیلی قبر را گود میکردند، چند نفر برای کندن خاکها حاضر بوده اند. وقتی اقای حیدر وارد قبر میشوند، متوجه بوی خیلی خوبی از داخل قبر میشن، دیوارهای چهار طرف را بو میکنند و متوجه میشن این بوی عطر خیلی خوب و غیر قابل توصیف از طرف دیواری هست که مشترک با مزار رضاست.
ایشون گفتن از قبر اومدم بیرون و بقیه دوستان را صدا کردم. بدون اینکه چیزی بگم. گفتم بروید داخل قبر ببینید چخبره...
اونطور که گفتن، افراد حاضر یکی یکی میروند داخل قبر و اونها هم بدون اطلاع قبلی میگن بوی خیلی خوبی از سمت دیواره قبر رضا میاد که به هیچ عنوان دلمون نمیخواست از داخل قبر بیرون بیایم.
و این بو دقیقا شبیه همون بوی عطری بود که روزهای اول پیکرهاشونو آوردن. قبل از خاکسپاری و با وجود بوی باروت و انفجار و اینکه چند روز طول کشید تا خاکسپاری بشن، به جای اینکه بوی بدی بدهند، بوی عطر میدادن که دوباره موقع کندن قبر، این بوی عطر را حس کردیم.
#اقای جواد حیدر
زمانیکه این مسئله را برای ما کنار مزار داداشم تعریف میکردن، هم یاد این خوابم افتادم و هم یاد مسئله ای که توی مراسم رضا پیش اومد.
گذشته از طعم خوب و عطر غذاهاش، یک شب غذای رضا اینقدر بوی گلاب میداد که همه به اتفاق گفتن چرا اینقدر گلاب داخل غذاش ریختید؟
چون اون غذا خونگی پخته شده بود، مطمئن بودیم که گلاب داخلش نیست و وقتی هم سوال شد از کسی که غذا را درست کرده بود، با گریه گفت گلاب نریختم، اخه مگه اصلا این غذا گلاب میشه داخلش ریخت؟!
شاید برای دلخوشی و تسکین دل خودم، اینها را نشانه ای از قبول رضا به عنوان شهید واقعی میدانم و تعریف کردم. شاید برای منِ خواهر اینها دلخوشی کوچکی باشد و باعث شد این اتفاق ها را مربوط به هم بدانم و زنجیره وار توی ذهنم ردیف شوند و دل ناارامم را ارام کنند. اما هرچی که هست، خوشحالم که اگر رضا کنارمون نیست، حداقل با این اجر و جایگاه رفت.
#شادی روح شهدا صلوات
@shahid_reza_rahimi1397