eitaa logo
شهید رضا رحیمی
422 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
475 ویدیو
3 فایل
{کانال مدافع وطن شهید رضا رحیمی🕊} 🌻تـاریــخ تـــولـد:«۱۳۷۶/۹/۱۹» 🌻تـاریــخ شـهـادت«۱۳۹۷/۱۱/۲۴» ❌توجه: تنها کانال رسمی شهید این کانال است و مابقی زیر نظر خانواده شهید نیست. ارتباط با خانواده شهید و تبادل از طریق ایدی زیر: @Setare_soheil1994
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ هیچ وقت یادم نخواهد رفت... دقیقا اسفندماه سال ۱۳۹۵ بود،وقتی لباس پاسداری بر تن تو پوشانده شد. اون روز اینقدر غرق تماشای چهره زیبای تو بودم که متوجه مفهوم سخنت نشدم، گفتی: - مامان قشنگه؟ رنگ سبز به چهره ام میاد؟ -با ذوق و شوق گفتم:آره، مبارکت باشه -گفتی:مامان قشنگ بگو مبارکت باشه -گفتم:خب دارم میگم -مامان با رضایت بگو... -بازم تکرار کردم و بوسیدمت و گفتم: مامان مبارکت باشه نمیدونستم این رضایت و تکرار کردن یعنی چی؟! (یعنی این که، این لباس، لباس شهادتت باشه). تو لباس پاسداری پوشیدی و من لباس افتخار، ولی بدون تو....................💔 @shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨ ۷ 📝 💌شهدا زائران و مهمانهایشان را خودشان انتخاب میکنند. دو روز قبل از عید امسال (سال ۱۴۰۲) خوابی دیدم که نیم ساعت نشده، تعبیر شد. خواب دیدم یکی از همسایه ها آمد و گفت پسرت یه آشی واست پخته... گفتم چطور؟ گفت پسرت گفته برو به مامانم بگو هم پتویی که میخواست بشوره را زودتر بشوره و هم پرتقال ها کم هستن، یکم دیگه بخرید. دارن میان... 👈(چند روزی بود که میخواستم یکی از پتوها را بشورم و فرصتش پیش نیامده بود. بعد از خواب رفتم سر یخچال و دیدم واقعا تعداد پرتقالها هم کم هستند) گفتم کیا؟ گفت نمیدونم فقط گفت به مامانم اینارو بگو و بگو من به همشون گفتم بیان. هرچی گفتم، همشون یعنی چه کسانی؟ گفت نمیدونم و از خواب بیدار شدم. از اونجاییکه میدونستم چون رضا گفته، یک خبرایی هست، بلند شدم پتو را بشورم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که خواهرش که بیرون از خونه بود، زنگ زد و گفت: خانم دایی زنگ زده و گفته برای تحویل سال میخوان با خاله بیان اصفهان که گلستان شهدا باشند. # ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۱ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 روح شهدا صلوات @shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨ ۱۲ 📝 شبی که فرداش، روز پنجشنبه، ۱۶ دی ماه ۱۴۰۰ بود... تلویزیون از چندین روز قبل اعلام کرده بود که قرار است کاروان شهدای اصفهان را ۱۶ دیماه مصادف با شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) تشییع کنند؛ اما اشاره به تعداد شهدایی که در گلستان اصفهان قرار بود دفن شوند، نکردند. حالم خوب نبود اما ساعتم را تنظیم کردم که صبح زود، بیدار شوم و اگر بهتر بودم، برم... همون شب خواب دیدم رضا نشسته روی صندلی تو یه جایی شبیه سالن، داره با گوشیش بازی میکنه، حدودا ۱۲ الی ۱۳ ساله میدیدمش، دو-سه نفرم اینطرف و اونطرفش بودن (دوتاشونو به وضوح و یکی را کم رنگ تر میدیدم) اما سنشون بیشتر به نظر میرسید، حدودا ۱۶ الی ۱۷ ساله . رضا رو رنگی میدیدم اما اونا رو سیاه و سفید، تیپشونم به جوونهای دهه ۳۰ و ۴۰ میخورد (لباسهای تمیز اما قدیمی)، تو خواب این حس بهم القاء میشد که از نظر فاصله زمانی از ما دور هستند!!! (منظورم اینه که مثل عکسهای قدیمی، که سیاه و سفید هستن و وقتی نگاهشون میکنی، آدمو میبرن به سالهای قبل و خاطرات) فقط میدونستم دوستهای رضا هستند اما هرچی نگاهشون کردم، نشناختم. داشتم به خودم میگفتم: انگار تازه با رضا دوست شدن، چند روز بیشتر نیست که باهم آشنا شدن. (اینطوری به نظر میرسید) اون بنده خداها هم انگار اولین بار بود توی همچین فضایی قرار میگرفتن، مات و مبهوت به در و دیوار و ادمها نگاه میکردن و محو تماشای اطرافشون بودن. این اولین باری بود که حواسم نبود رضا شهید شده. داشتم حرص میخوردم و به رضا میگفتم الان مهمانها از راه میرسن، همین که اینو گفتم: عده زیادی از دخترای بسیجی که بعضی را میشناختم اومدن داخل سالن و من همچنان داشتم به رضا میگفتم پاشو این میوه ها را پخش کن بین مهمانها اما اصلا انگار صدامو نشنید، برای همین خودم شروع کردم. یک سبد سیب زرد پوست کنده! بود و یک سبد پرتقال.خودم از مهمونها پذیرایی کردم. فردا صبح نتونستم برم تشییع شهدا اما عصر رفتم گلستان. اونجا بود که متوجه شدم از بین شهدای اون روز فقط سه تاشون گلستان شهدا دفن شدند!!! و بقیه اطراف اصفهان.... 🌷جالبه بدونید کسانی که توی خواب دیدم، واقعا رفته بودن تشییع شهدا و این یعنی که شهدا میبینن چه کسانی، چه کاری براشون کردن و چقدر پا به پاشون اومدن.. 🌷خیلی ناراحت شدم که نتونستم برم. شهدا دعوتم نکردن. اما در عوض شاید خدا از نیتم خبر داشته که افتخار پذیرایی از مهمانهای این شهدا نصیب من شد. حتی توی خواب. 🌷شهدا به استقبال رفیقای شهیدشون میان. اونا بیشتر از ما تدارک میبینن. 👇👇👇 شب قبل از شهادت دکتر فخری زاده، مامانم خواب رضا رو دیده بود که گلستان را آب و جارو میکرده و همه سنگها را میشست. وقتی مامانم بهش گفته بود بیا بریم خونه، گفته بود من مهمون دارم، شما بروید. وقتی مامانم صبح خوابشو تعریف کرد گفتم حتما قراره باز شهید تفحص شده بیارن ولی وقتی تلویزیون خبر شهادت دکتر فخری زاده را اعلام کرد، خشکمون زد... درسته ایشون در تهران بودن اما شهدا مثل ما محدود به زمان و مکان نیستند، وقتی قراره کسی به خیل شهدا بپیونده، همه باهم میرن استقبالش... روح زندگان ابدی صلوات @shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨ ۱۳ 📝 هر وقت میخوام خوابی رو تعریف کنم، تردید دارم که بگم یا نگم. شاید باورش برای بعضیا سخت باشه، شاید برداشت بدی داشته باشن، شاید این کار لازم نباشه، اما: هربار نشونه هایی میبینم که مصمم میکنه واسه تعریف کردنش. واسه اینکه شاید بقیه هم یه تلنگر بخورن یا ایمانشون به زنده بودن شهدا و چیزایی که راجع بهشون میگن، قوی تر بشه... قبل از اینکه یه خواب دیگه رو تعریف کنم، دوست دارم اتفاقی که بعد از قرار دادن حاضرِ_غایب قبلی (۱۲) افتاد را بگم. شاید برای شماهم جالب بود... 🌷چند روز بعد از اینکه خواب را توی کانال گذاشتم، از کسانی که توی خواب دیده بودم، پرسیدم که واقعا توی مراسم تشییع شهدا شرکت کردن یا نه؟! که پاسخ مثبت دادن و واقعا حضور داشتن. جالبی ماجرا اینجاست که وقتی متن خواب را دادم بهش خواند، گفت اتفاقا سیب و پرتقالی که بابا و مامانم به عنوان تبرک از مشهد اورده بودن توی کیفم بود و بعد که مراسم تموم شد، نشستیم یه گوشه و با بچه ها (همونایی که توی خواب دیده بودم) خوردیم!!!! 🌷رفتم سر مزار این سه شهید بزرگوار و وقتی چشمم به عکس اولین شهید افتاد... همونی بود ک توی خواب دیده بودم. دوتای دیگه متاسفانه عکس نداشتن. 🌷سومین اتفاق جالبم این بود که روی نوشته سر مزار سومین شهید نوشته بودن، مفقودالاثر (میگفتن تنها یه پلاک یا نشونه ازش پیدا شده ولی مثل بقیه چیزی از پیکرش تفحص نشده) ک البته نمیدونم چقدر صحت داره ولی شاید دلیل اینکه کمرنگ تر از بقیه میدیدمش همین باشه... ➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿ دو روز قبل از شهادت حاج قاسم، مامانم توی خواب میبینن که رضا سنگ مزارهای قطعه خودش را تمیز کرده و روی همشون یه شاخه گل گلایل سفید گذاشته و گفته داره واسمون مهمون میاد...😔 روح زندگان ابدی صلوات @shahid_reza_rahimi1397
به همه گفته بود سربازم، بهش گفتیم رضا همه میگن پس ولیمه جشن پایان سربازی رضا رو کی میدید؟ گفت: به همه بگید رضا سرباز امام زمانه (عج) . سرباز امام زمانم، هیچوقت سربازیش تموم نمیشه💔 @shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨ غایب ۱۶  📝 در شلوغی های مربوط به گرانی بنزین (سال۹۸) بود ک معترضان همه جا را آتیش میزدند و .... از شهادتش تا اون شب، هر روز میرفتم سر مزارش. اما به خاطر این مسائل نتونستم سه روز برم بهش سر بزنم. تو این فکر بودم و با گریه گفتم امشب دیگه ساعت چهارصبحم ک شده، میرم گلستان که خیابون ها هم خلوت باشه. به باباش گفتم خیلی زشته که رضا بگه من جونمو کف دستم گذاشتم برای اینا ولی اینا میترسن تا اونجا بیان ی سر ب من بزنن. شب ک خوابیدم دیدم صدای در سالن میاد. یهو دیدم رضا از در سالن اومد داخل، دویدم سمتش و همینجور ک با تعجب بهش نگاه میکردم. گفتم رضا اومدی؟ گفت: مگه کجا بودم؟ منکه اینجا بودم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت: خب شهید شدم‌. نمردم ک نیام! من که  همیشه اینجام هستم. همیشه خونه ام. تو به هوای من میری اینطرف و اونطرف (منظورش این بود ک برای دیدنش میرم گلستان). دیدم ی پلاستیک دستشه ک داخلش قند و نبات هست و اسم یکی از دوستان باباش را اورد و گفت برای فلانی اوردم، ک بعد متوجه شدیم دخترشون ازدواج کرده و شیرینی اون بوده. گفتم چرا نمیبینمت؟ گفت از بس تو فکری ک من بدنم چی شده؟ (چون پیکرشو ندیدم، همیشه تو این فکر بودم ک چه آسیبی دیده؟) گفتم چرا نمیتونم بغلت کنم و بوست کنم؟ گفت خب بیا بوس کن. همینطور ک داشتم اینارو میگفت، با خودم فکر میکردم در اثر آسیبی که بدنش دیده، اگر بغلش کنم یا بوسش کنم  دردش میگیره. اما رضا فکرمو خواند. گفت مامان بی ادبیه ها اما... لباس هاشو دراورد و جلوی من ی چرخ زد. گفت: ببین بدن من همه چیزش سالمه و با خنده گفت حتی یدونه مو هم از موکتم کم نشده. (از بس بدنش مو داشت، بچه ها بهش میگفتن رضا انگار بدنتو موکت کردن). بعد داشتم میگفتم هنوز باورم نشده، گفت: نشون ب اون نشون که امروز بشقابت شکست، یکی از تیکه هاش پیدا نشد، اونجاست زیر پایه فلان کابینت و اشاره کرد ب سمتش، دوباره گفت: مگه ملاقه ات نیفتاد پشت گاز، برای اینکه درش بیاری، یدونه از سیخ های کباب را خم کردی و با اون کشیدیش جلو؟ برگشتم به پایه کابینتی ک اشاره کرده بود نگاه کنم ک دیدم رضا رفته و از خواب بیدار شدم. وقتی از خواب بیدار شدم چون واقعا این اتفاقات اون روز افتاده بود و هرچی اون روز تلاش کردم، تیکه بشقاب را پیدا نکردم، سریع رفتم زیر اون کابینتی ک ادرس داده بود را نگاه کردم. دیدم بله! کنار پایه اون کابینت افتاده. از اون روز ب بعد هر دو یا سه روز یکبار میرم گلستان... روح شهدا صلوات @shahid_reza_rahimi1397
✨﷽✨ ۱۹ 📝 امسال عید فطر در تقویم دوشنبه بود اما یکروز به تاخیر افتاد و عید و تعطیلی بعد از عید به سه شنبه و چهارشنبه منتقل شد. از اونجاییکه بچه ها همیشه دنبال تعطیلی مدارس هستند و کلی ذوق میکنن. از اینکه عید به تاخیر افتاد ناراحت شدن و تصمیم گرفته بودن که دوشنبه هم مدرسه نروند. خواهر من هم گفت: دوستام نمیرن مدرسه. منم نمیرم🤦‍♀ فردا صبح زود هرچی صداش زدم برای مدرسه رفتن، فایده ای نداشت که نداشت، خلاصه مامانم هم جریمش کرد و برای اینکه نتونه با گوشیش بازی کنه، گوشیش را گذاشت پشت پُشتی و خوابید... وقتی بیدار شد گوشی خواهرمو بدون اصرار خودش پس داد و بهش گفت حیف که داداشت وساطتتو کرد... 🔵از زبان مادر👇👇👇👇👇👇👇👇 همینکه خوابم برد، خواب دیدم رضا اومد و یواشکی دستشو برد پشت پشتی و گوشی خواهرشو آورد بیرون. بهش گفتم رضا نده بهش، به خاطر بازی کردن با گوشی مدرسه نرفته... همینطور که میخندید گفت: مامان گناه داره، حوصلش سر میره، به خاطر من گوشیشو بده بهش. از خواب که بیدار شدم، گوشی آبجیشو دادم بهش و گفتم اگر داداشت پادرمیونی نمیکرد، گوشیتو نمیدادم. روح زندگان ابدی صلوات @shahid_reza_rahimi1397
۲۸ 📝 عصر بود برنامه شهدا رو از تلویزیون نگاه میکردم مادر یک شهید صحبت میکرد میگفت پسرم با گریه ازم خواست که اجازه بدم وراضی باشم که شهید بشه. با خودم گفتم رضا تو اصلا از من خواستی که من اجازه رفتنت رو بدم؟ من که درست یادم نمیاد مستقیم ازم درخواست ودعای شهادت کرده باشی. بهش گفتم کاش ی اجازه میگرفتی ببینی آخه من راضی به رفتنت میشدم؟! شب که خوابیدم تو خواب داشتم بایکی از آشنایان صحبت میکردم کنار یه رودخونه مونده بودم کنار رودخونه یه دیوار بود که گویی دیوار یه باغ بود. صدای خش خشی از پشت سرم شنیدم برگشتم دیدم رضا کنار دیوار باغ نشسته با یه چوب خشک کوچولو اندازه خودکار بود رو زمین خط میکشید. سریع به سمتش اومدم در همین موقع رضا هم متوجه من شد واز جاش بلند شد به هم که رسیدیم دستم رو دور گردنش انداختم وبوسیدمش. گفتم: مامان کجا بودی؟؟؟؟ اینجا چکار میکنی؟ گفت: منتظر شما بودم. دیدم عجله داره وداره به یه سمتی نگاه میکنه منم نگاه کردم دیدم یه گروه دارن میرن. با همون عجله گفت مامان همه دوستام دارن میرن. منم برم؟ گفتم کجا ؟ چیزی نگفت ولی با نگاهش بهم فهموند که یه جایی دوستانش دور هم جمع شدن‌. منم متوجه شدم که خیلی دوست داره بره، بهش گفتم جاش خوبه؟ راحته ؟ خیالم راحتم باشه ؟ سریع با تکان دادن سر بهم گفت اره. دلم راضی نشد بهش اجازه ندم دیدم خیلی دلش میخوادبره. منم بهش گفتم برو ولی زود برگرد. به محض تموم شدن حرف من گفت باشه . رضا مثل برق خودش رو به دوستانش رسوند. در واقع اومده بود از من اجازه بگیره. رفت وهمون طور که بهش گفتم زود برگرد فردا شب دوباره وبا یه برنامه جالبتر به خوابم اومد. روح زندگان ابدی صلوات @shahid_reza_rahimi1397
۲۹📝 اولین سالگرد شهادتش بود که همسر یکی از همکاران رضا که قصد داشت منو دلداری بده، به من گفت ناراحت نباشید. من خواب دیدم که اقا رضا به مقام سرداری رسیدن... اینبارهم خودم خواب دیدم ولی یه طور دیگه. این بار فرق میکرد. تو منزل یکی از اقوام بودم و یه مهمانی یا مراسم دست جمعی و شلوغی بود. همه با هم دیگه و در مورد یه شهید صحبت میکردن ... من خیلی متوجه صحبتها نمیشدم؛ فقط میدیدم که تو حیاط اون منزل رفت وآمدها بیشتر شد. برای این که از جریان با خبر بشم منم رفتم تو حیاط. از یه خانمی پرسیدم چه خبره؟ با عجله گفت: یه شهید به درجه سرداری رسیده. همه دارن میرن براش جشن بگیرن. منم با عجله چادرم رو پوشیدم ودنبال کفشهام میگشتم. کفشهامو پیدا نکردم و مجبور شدم کفشهای مادرم رو پوشیدم وبه طرف کوچه دویدم. نگاهم به یه جمعیت خیلی زیادی افتاد. خیابون به حدی شلوغ بود که جای راه رفتن نبود. بین جمعیت، یه ماشین وانت سفید رنگ دیدم دور ماشین رو گلهای سرخ وسفید زده بودن و مثل ماشین عروس تزیین شده بود، عقب ماشین هم یه تاج گل بزرگ با همون گلهای دور ماشین بود و عکس رضا رو روی تاج گل زده بودن و میبردن برای رضا. بین جمعیت صدا زدم این عکس پسر منه ولی کسی صدامو نمی شنید. به طرف ماشین میدویدم... چند متری که جلوتر رفتم از بین جمعیت چشمم به رضا افتاد و اونم از دور منو دید. قدش از همه ی جمعیت بلندتر بود. جمعیت راه نمیرفت، مثل ابر که حرکت میکنه همه حرکت میکردن ولی من حالت دویدن داشتم. رضا که منو دیده بود کنار یه جدول، کنار خیابان مونده بود و داشت برگ وشاخه های روی زمین رو از جلوی راه من بر میداشت و زمین رو برام تمیز میکرد. دور صورت رضا یه هاله از نوربود که تقریبا تا سر شونه های رضا میرسید. من از دور صورتش رو میدیدم ولی هر چی نزدیکتر میشدم نورش بیشتر میشد ومن کمتر چهره رضا رو میدیدم تا اینکه وقتی به رضا رسیدم، دیگه نتونستم صورتشو ببینم ونورصورت رضا مثل خورشید شد. دستمو تو دستش حلقه کردم. دوتایی شروع به خندیدن کردیم. بهش گفتم مامان مبارکت باشه (منظورم مقام سرداری بود). خیلی خوشحال بود.... با جمعیت به راه افتادیم همه به سختی راه میرفتن، اما من ورضا خیلی راحت راه میرفتیم. از خوشحالی دلم میخواست همه بدونن پسرم به درجه سرداری رسیده، برای همین همونطوری که نگاهم به صورت رضا بود ومیرفتم داد میزدم شهیدان زنده اند اللهُ اکبر داشتم دادمیزدم که به همه بگم رضا تو همه برنامه ها و مراسمات خودش حضور داره و واقعا شهیدان زنده اند... روح زندگان ابدی @shahid_reza_rahimi1397
قسمت دوم همین که خواستم بر گردم خانمی که کنارش خوابیده بود صدام زد ،خانم تو را خدا منم بلند کن. دوباره دستم رو به طرف اونم دراز کردم واونم بلند شد و نشست. من هنوز همون طوری ناراحت وبدون اینکه حرفی بزنم از خیمه اومدم بیرون. دیگه دلم نمیخواست جلوتر برم؛ با خودم گفتم بر میگردم. رفتن من تو این بیابون چه فایده ای داره؟ ناخواسته روبه روی خیمه رو نگاه کردم. دو سه متری تا خیمه فاصله بود. دوتا خانم نشسته بودن روی میز تحریر (مثل میز تحریر که تو کلاسهای درس بود) و روی اونم یه دفتر بزرگ حضور وغیاب بود. یکی از خانمها قد بلندی داشت وپوشیه زده بود و دیگری با قد متوسط ولی با چهره نامشخص. روی صندلی پشت میز نشسته بودن. یه جوری که متوجه من نباشن چادرم رو طوری گرفتم که یعنی من شما رو ندیدم. آرام از خیمه اومدم بیرون وبرگشتم بیام طرف خونه.... تا سه چهار قدم رفتم یکی از خانمها صدام زد. خانم ....خانم.... من نشنیده گرفتم وبه راهم ادامه دادم. دوباره صدا زد، مادر شهید رضارحیمی..... دیگه نشد مجبور شدم بر گشتم وایستادم. صدام زد بیا اینجا کارت دارم. آرام آرام با همون بی حوصلگی وناراحتی رفتم رو به روی خانم کنار میز موندم. دفتر حضور وغیاب رو به طرف من بر گردوند. داخل دفتر اسم شهدا بود ولی برام مشخص نبود، تنها اسمی که میدیدم اسم رضا بود، واضح نوشته بود شهید رضا رحیمی. با انگشت جلو اسم رضا رو نشون داد و با دادن خودکار دستم، از من خواست جلوی اسمش را امضا بزنم. منم امضا زدم. گفت: اونجا رو ببین. اشاره کرد به بیابون. یه بیابون که مثل دریا انتها نداشت. تمام بیابون خیمه زده شده بود وصدای ناله از توی خیمه ها شنیده میشد. گفتم: خب؟ گفت: اینا ماموریتهای رضا هستن. رضا اینجا خیلی کار داره وباید کارهاشو انجام بده. وقتی رضا داره کارشو انجام میده وتا هر خیمه ای رفته وقتی تو ازش میخوای بیاد بهت سر بزنه، به احترام تو بر میگرده وکارش نیمه تمام میمونه و باید دوباره از نو شروع کنه. پس بذار هر موقع مرخصی داشت خودش خواست بیاد. گفتم: پس امضای من چی بود؟ یه لحظه فکر کردم نکنه امضا داده باشم که دیگه رضا نباید بیاد (رضایت داده باشم که راضی ام دیگه نیاد)؟؟!! توی دلم خالی شد، بدنم میلرزید. اون خانم گفتن وقتی رضا ‌کاری انجام میده باید شما امضا کنی... رضا نصف کار رو انجام میده و با امضای شما کار به پایان میرسه. به خاطر همین شما باید دعا کنی که حاجتمند، حاجت بگیره. خوشحال شدم به جوابم رسیده بودم که واقعا دعای من یه جای کار هست. دوباره نگاهم رو به طرف بیابون انداختم وخواستم ببینم رضا رو میبینم؟ بر گشتم دیدم از خانم قد بلند خبری نیست از خانمی که کنارش نشسته بود پرسیدم این خانم کی بود ؟ کجا رفت؟؟؟ اصلا شما کی هستی؟ گفت: اون خانم حضرت زهرا(س) بود، منم زینبم... تا اینو گفت، من دیگه ندیدمش و از خواب بیدار شدم ،از اون روز به بعد همیشه میگم خدا کنه به رضا مرخصی بدن ومتوجه شدم که خدا را شکر واقعا ی جاهایی هست که خدا صدامو بشنوه ... روح زندگان ابدی صلوات @shahid_reza_rahimi1397
غایب ۱۲ 📝 در شلوغی های مربوط به گرانی بنزین (سال۹۸) بود ک معترضان همه جا را آتیش میزدند و .... از شهادتش تا اون شب، هر روز میرفتم سر مزارش. اما به خاطر این مسائل نتونستم سه روز برم بهش سر بزنم. تو این فکر بودم و با گریه گفتم امشب دیگه ساعت چهارصبحم ک شده، میرم گلستان که خیابون ها هم خلوت باشه. به باباش گفتم خیلی زشته که رضا بگه من جونمو کف دستم گذاشتم برای اینا ولی پدر ومادرم میترسن تا اونجا بیان ی سر ب من بزنن. شب ک خوابیدم دیدم صدای در سالن میاد. یهو دیدم رضا از در سالن اومد داخل، دویدم سمتش و همینجور ک با تعجب بهش نگاه میکردم. گفتم رضا اومدی؟با لبخندی که رو لبش بود گفت: مگه کجا بودم؟ منکه اینجا بودم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت: خب شهید شدم‌. نمردم ک نیام! من که همیشه اینجام هستم. همیشه خونه ام. تو به هوای من میری اینطرف و اونطرف (منظورش این بود ک برای دیدنش میرم گلستان). دیدم ی پلاستیک دستشه ک داخلش قند و نبات هست و اسم یکی از دوستان باباش را اورد و گفت برای فلانی اوردم، ک بعد متوجه شدیم دخترشون ازدواج کرده و شیرینی اون بوده. گفتم چرا نمیبینمت؟ گفت از بس تو فکری ک من بدنم چی شده؟ (چون پیکرشو ندیدم، همیشه تو این فکر بودم ک چه آسیبی دیده؟) گفتم چرا نمیتونم بغلت کنم و بوست کنم؟ گفت خب بیا بوس کن. همینطور ک داشتم اینارو میگفت، با خودم فکر میکردم در اثر آسیبی که بدنش دیده، اگر بغلش کنم یا بوسش کنم دردش میگیره. اما رضا فکرمو خواند. گفت مامان بی ادبیه ها اما... لباس هاشو دراورد و جلوی من ی چرخ زد. گفت: ببین بدن من همه چیزش سالمه و با خنده گفت حتی یدونه مو هم از موکتم کم نشده. (از بس بدنش مو داشت، بچه ها بهش میگفتن رضا انگار بدنتو موکت کردن). بعد داشتم میگفتم هنوز باورم نشده، گفت: نشون ب اون نشون که امروز بشقابت شکست، یکی از تیکه هاش پیدا نشد، اونجاست زیر پایه فلان کابینت و اشاره کرد ب سمتش، دوباره گفت: مگه ملاقه ات نیفتاد پشت گاز، برای اینکه درش بیاری، یدونه از سیخ های کباب را خم کردی و با اون کشیدیش جلو؟ برگشتم به پایه کابینتی ک اشاره کرده بود نگاه کنم ک دیدم رضا رفته و از خواب بیدار شدم. وقتی از خواب بیدار شدم چون واقعا این اتفاقات اون روز افتاده بود و هرچی اون روز تلاش کردم، تیکه بشقاب را پیدا نکردم، سریع رفتم زیر اون کابینتی ک ادرس داده بود را نگاه کردم. دیدم بله! کنار پایه اون کابینت افتاده. از اون روز ب بعد هر دو یا سه روز یکبار میرم گلستان... روح شهدا صلوات 🌸 @shahid_reza_rahimi1397