eitaa logo
کانال‌رسمے‌شھیدصادق‌عدالت‌اکبرے
239 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
743 ویدیو
13 فایل
﴾﷽﴿ فاش‌مےگویم‌وازگفتھ‌خود‌دلشادم بندھ‌ےعشقم‌وازهر‌دوجهان‌آزادم #شھید_صادق_عدالت‌اکبرے✨ -مدافع‌حرم‌حضرت‌زینب😊 -متولد⇦ ¹³⁶⁷.².²🌤 -تاریخ‌شهادت⇦ ¹³⁹⁵.².⁴💔 -آدرس‌مزار⇦گلزارشهداےوادی‌رحمت‌تبریز🙂 +زیرنظر‌خانواده‌‌شهید(:🌿💚
مشاهده در ایتا
دانلود
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - داشتم تو جبهہ مصاحبہ مے گرفتم ڪنارم ایستادہ بود ڪہ یهو یہ خمپارہ اومد و بوممم... نگاہ ڪردم دیدم یہ ترڪش بهش خوردہ و افتادہ روے زمین😕😱 دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توے این لحظات آخر اگہ حرف و صحبتے دارے بگو😍😭 در حالے ڪہ داشت شهادتین رو زیر لب زمزمہ مے ڪرد ، گفت : من از امت شهید پرور ایران یہ خواهش دارم : اونم اینڪہ وقتے ڪمپوت مے فرستید جبهہ... خواهشاً اون ڪاغذ روے ڪمپوت رو جدا نڪنید😢😁 بهش گفتم : بابا این چہ جملہ ایہ؟😳😅 قرارہ از تلویزیون پخش بشہ ها! یہ جملہ بهتر بگو برادر... با همون لهجہ ے اصفهانیش گفت : اخوے! آخہ نمے دونے ، تا حالا سہ بار بہ من رب گوجہ افتادہ..😕😂 شهیدصادق‌عدالت‌اکبری✨♥️
😁🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.» نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار و هم بکش!» بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂 شهیدصادق‌عدالت‌اکبری✨♥️
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - خيلی از شب ها آدم تو منطقہ خوابش نمی‌برد😴😬 وقتی هم خودمون خوابمون نمی‌برد دلمون نمی‌اومد بقیه بخوابن😌😂 یه شب یکی از بچه‌ها سردرد عجيبی داشت و خوابيده بود...تو همين اوضاع یکی از بچه‌ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووووووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چیه؟؟؟ چی شده؟؟😰💔 گفت: هيچی... محمد میخواست بيدارت کنه من نذاشتم!😐😂 -لبخندبزن‌بسیجی😊🌿' شهیدصادق‌عدالت‌اکبری✨♥️
- - - - - - - - - - - - - - - - - - بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد تا نمـٰاز شـب بخونـن مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت : [ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم ، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :|😂 ] یا مےگفت : پاشـو جونِ مـن ؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم😂 - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
- - - - - - - - - - - - - - - - - - خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😅 در ادامه هم توضیح می‌داد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد! - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت😅😂 - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - حرف‌ها کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشوم چه می‌شود و چطور باید بشود. مثلا یکی که روزه قضا بر گردنش بود می‌گفت: «مگه شما همت کند وگرنه من اینقدر پول ندارم کسی را اجیر کنم» بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا من هم یک سیلی به گوش کسی زده ام، دلم می‌خواست می‌ماندم و کار را با یک سیلی دیگر تمام می‌کردم!!!» خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اینکه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه 35 روز مرخصیم را می‌خورم که نرفتم...» هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: قربان دستت بنویس بدهند به من😂‌ - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - هوا خیلی سرد شده بود فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد بعد هم با صدای بلند گفت: کی خسته است؟ همه با انرژی گفتیم: دشمن!!! ادامه داد: * کی ناراحته؟ - دشمن!!!! * کی سردشه؟! - دشمن!!! * آفرین... خوبه! حالا برید به کارتون برسید پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..😂 - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک بعثی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط بعثی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب بعثی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از بعثی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!» ترق! ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از بعثی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!» ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!😂 - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!😂» - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - 🌸ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته‏ ای آموزش دیده‏ اید؟ همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمی‏دانست رسته چیست؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم. ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه می‏كنید. دیده‏ بان گزارش می‏دهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت! هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته‏ ای نداریم. رحیم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح ‏های جنگی وارد خواهیم شد. كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بی‏سیم‏ چی دوختیم تا از دیده ‏بان فرمان بگیرد. بی‏سیم ‏چی پس از قربان صدقه با دیده‏ بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم. خمپاره زوزه‏ كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه‏ ای بعد بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه صد تا به راست بزنید! همه به هم نگاه كردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟ رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم. با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه چرا طول می‏دین؟ رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش! دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بی‏سیم‏ چی از دیده ‏بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم! بی‏سیم‏ چی گفت: دیده بان می‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بی‏سیم‏ چی گفت: می‏گه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه‏ مان می‏ گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می‏ كشاندیم و جناب دیده ‏بان غُر می‏زد كه چرا كار را طول می‏دهیم و جَلد و چابك نیستیم. سرانجام یكی از بچه‏ ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده‏ بان بگو اگر راست می‏گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره! بی‏سیم ‏چی پیام گهربار دوستمان را به دیده‏ بان رساند و دیده‏ بان‌كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك‏ ها عصبانی شده، گفت كه داره می‏آد. نیم ساعت بعد دیده‏ بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش كردیم. دیده‏ بان‌كه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین! رحیم گفت: برادر من، آخر هی می‏گی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور می‏شیم دیگه. ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه‏ دار پرسید: بگید ببینم وقتی می‏گفتم صد تا به راست، شما چه کار می‏كردین؟ ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌ رو در می‏ آوردیم و با مكافات صد متر به راست می‏ بردیم! ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آن‌قدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. ما كه نمی ‏دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: چرا میخندی؟ ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شكل ماه‏تان برم، وقتی می‏ گفتم صد تا به راست، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله‏ اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می‏ خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود.😂😂 - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌
😁🌿 - - - - - - - - - - - - - - - - - - محمدرضا داخل سنگر شد. دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: «آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟! هر جا می‌‌‌خوابم مشکلی برام پیش میاد. یکی لگدم می‌‌‌کنه. یکی رُوم می‌‌‌افته. یکی...» از آخر سنگر داد زدم: « بیا این جا. این گوشه سنگر. یه طرفِت من و یه طرفتم دیوارِ سنگر. کسی کاری به کارِت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه». کمی نگاهم کرد و گفت: « عجب گفتی!. گوشه‌ای امن و امان. تو هم که آدم آروم و بی‌شرّ و شوری هستی» و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخرِ سنگر. خوابید و چفیه‌اش رو کشید رو سرش. منم خوابیدم و خوابم برد. خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده. عراقی زد تو صورتم. منم عصبانی شدم. دستمو بردم بالا و داد زدم: یا ابوالفضلِ علی! و بعد با مشت، محکم کوبیدم تو شکمش. همین که مشتو زدم، کسی داد زد: یا حسین! از صداش پریدم بالا. محمدرضا بود. هاج و واج وگیج و منگ، دورِ سنگر رو نگاه می‌‌‌کرد و می‌‌‌گفت: «کی بود؟! چی شد؟!» مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند، گفتند: «نترس؛ کسی نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت کوبید تو شکمت».😂 - - - - - - - - - - - - - - - - - - قرارگاه‌مجازۍ‌ شھیدصادق‌عدالت‌اکبرۍ⇩🌸 @shahid_sadeg_edalat‌