🍃🌻 داستان شب 🌻🍃
"سلام و تحیت ویژه...؛"
شبتون بخیر و شادی باد...؛
وجودتان لبریز از مهر و علاقه...؛
دورهمی با عزیزانتون پایدار و باصفا....؛
الهی آمین.
...................................
داستان امشب را تقدیمتان میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۱۹
"هیچ احترام و تکریمی به اهل و بیت علیه السلام از دید آنها پنهان نخواهد ماند."
راویان سخن و کلام آورده اند:
در عهد قدیم يكى از شيعيان بقصد زيارت قبر آقا و مولا امیرالمومنین على (ع ) از ايران حركت كرد تابه مرز و گمرك رسيد.
شخصى كه مسئول گمرك بود ؛ او را خيلى اذيت كرده و بشدت او را كتك زد .
مرد شيعه كه بسختى مضروب و ناراحت شده بود گفت به نجف مى روم و از تو به آن حضرت علی(ع) شكايت مى كنم .
گمركچى گفت برو و هرچه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم .
مرد شيعه به نجف اشرف رفت و خودش را بقبر مطهر آقا اميرالمؤ منين على (ع ) رسانيد و پس از انجام مراسم زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرضكرد :
يا اميرالمؤ منين"ع" بايد انتقام مرا از اين گمرگچى بگيرى .
مرد در طى روز چند بار ديگر بحرم مشرف شد و هر بار خواسته اش را تكرار كرد.
آن شب در عالم خواب آقائى را ديد كه بر اسب سفيدى سوار شده بود و صورتش مانند شب چهارده مى درخشد .
حضرت(ع) مرد شيعه را به اسم صدا زد. مرد شيعه متوجه حضرت"ع" شده و پرسيد: شما كيستيد؟ حضرت "ع"فرمودند: من على بن ابيطالب(ع) هستم .
آيا از گمركچى شكايت دارى ؟
مرد عرضكرد: بله ؛ يا مولاى من ، او به واسطه دوستى ما بشما مرا به سختى آزار داده و من از شما مى خواهم كه انتقام مرا از او بگيريد.
حضرت(ع) فرمودند: به خاطر من از گناه او بگذر.
مرد عرضكرد: از خطاى او نمى گذرم ،
حضرت(ع) سه بار فرمايش خود را تكرار كردند و از مرد خواستند كه گمركچى را عفو كند، اما در هر بار، مرد با سماجت بسيار برخواسته اش اصرار ورزيد.
روز بعد ؛ مرد خواب خود را براى زائران تعريف كرد .
همه گفتند: چون امام "ع" فرموده كه او را ببخشى ، از فرمان امام "ع" سرپيچى نكن .
اما بازهم مرد، حرفهاى ديگران را قبول نكرد و دوباره بحرم رفت و خواسته اش را تكرار كرد.
آن شب هم مانند شب قبل امام (ع ) در خواب او ظاهر شده و به وى فرمودند كه از خطاى گمركچى بگذرد.
يك بار ديگر مرد حرف امام(ع) را نپذيرفت .
شب سوم ، امام(ع) به مرد فرمودند: او را بمن ببخش زيرا كار خيرى كرده است و من مى خواهم تلافى كنم .
مرد پرسيد: مولاى من"ع" اين گمركچى كيست و چه كار خيرى كرده است ؟
حضرت(ع) ، اسم او و پدرش و جدش را فرمودندو گفتند چند ماه پيش در فلان روز فلان ساعت او با یارانش از سماوه به سمت بغداد مى رفت .
در بين راه چون چشمش به گنبد من افتاد، از اسب پياده شد و براى من تواضع و احترام كرد و در ميان یارانش پابرهنه حركت نمود تا اينكه گنبد من از نظرش ناپديد شد.
از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم .
مرد از خواب بيدار شد و سجده شكر به جاى آورد و سپس به سمت شهر خود مراجعت نمود.
در بين راه وقتی به مرز رسید گمركچى به او رسيد و از او پرسيد آيا شكايت مرا به امام"ع" كردى ؟
مرد پاسخ داد: آرى ، اما امام(ع) ترا بخاطر آن ادب تواضع و احترامى را كه به ايشان نموده بودى عفو كرد.
سپس ماجرا را بطور دقيق براى او بازگو كرد.
وقتى گمركچى فهميد كه خواب درست بود. و مطابق با واقعيت مى باشد بلند شد، دست و سر و پاى مرد شيعه را بوسيد و گفت بخدا قسم هر چه كه امام"ع" فرموده اند حق و راست است .
سپس گمركچى از عقيده باطل خود توبه كرد و به مذهب شيعه در آمد و به همين مناسبت تمام زائران را سه روز مهمان كرد، سپس همراه زائران به زيارت قبر اميرالمؤ منين (ع ) رفت و در نجف هزار دينار بين فقراى شيعه تقسيم نمود. بدين ترتيب اين مرد بخاطر ادب و احترامى كه به قبر اميرالمؤ منين (ع ) كرده بود، عاقبت بخير شده و به راه راست هدايت شد.
.................................
بله دوستان خوبم؛
اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام معدن سخاوت و گذشت هستند. محال است کوچکترین ادب و احترامی ببینند و جبران نکنند.
ساده ترین و در دسترس ترین احسان و تکریم و ادب آنها ؛ صلوات بر محمد(ص) است و آل طاهرینش "ع" ؛ میباشد.
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم.🙏💐
شبتان خوش و پایدار باشید.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید
🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃
#داستان شب/ع
🌸💐 داستان شب 💐🌸
سلام علیکم...؛
شبتون بخیر و شادی...؛
امشب آخرین شب از ماه مبارک رمضان است و آخرین فرصت دعای ویژه و ثواب هزاربرابری....😭😭
الهی عاقبت بخیر و حاجت روا و سربلند باشید.
الهی آمین
.................................
داستانامشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۰
داستان زیبای صدای مادر😍
دوستی تعریف میکرد ؛
خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم
که مامانم صدا زد و گفت : بپر بدو برو سه تا نان سنگک بگیرو بیا...!
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامانم گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامانم گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره...!
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا...!
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن...!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی...!
حالا مامانم مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم...!
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامانم خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی...!
راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد...!
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم . اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد...!
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود...!
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت نه. من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله...!
دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت؛ به مامانم ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم...!
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه ونگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم.
هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم...!
منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
اون موقع تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه و زیباترین صدای توی عالم هست که میشنوم.
آن موقع فهمیدم وجود مادر و بوی عطر و صدای قلبش چقدر مسرت بخش و دلنشینه. …..😍😭😭😭
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر الهی شکر الهی شکر
خدایا ممنونم ممنونم ممنونم
آن موقع به خودم گفتم فلانی ؛ قولهایی که به خودت دادی یادت نره ….!!!!
................................
بله عزیزانم.
قدر داشته هاتون رو بدونید که اگه غفلت کنید یک عمر حسرت و پشیمانی در پی خواهید داشت ؛ بخصوص قدر والدینتون و علی الخصوص مادر....!
خدا همه والدین حفظ کنه و سایشون مستدام باشه.
اونهایی هم رحمت خدا رفتند روحشان شاد و قرین رحمت و ان شاءالله بهره مند از این ماه با برکت باشند. ان شاءالله
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🌻💐🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
🌸🌻 داستان شب 🌻🌸
سلام علیکم...؛
شبتون بخیر و شادی...؛
اوقات بکام و لطف و سخاوت خداوند منان شامل حال شما و خانواده محترم باشد...؛
الهی آمین
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۳
حتما" شمام دیده و شنیده اید که بعضی خوب بلدن دبه کنند و یا برای یک کاری دبه دربیارن.
دبه همون سفسطه هست در ادبیات فلسفی.
کاری به بقیه کشورها و اقوامنداریم. خدائیش خیلی از ما در دبه کردن استادیم. استاد تمام.
این داستان رو بخونید بعد مقایسه کنیم با خودمون و فامیل و همشهری و همکار و ...😜💐
"از دبّه کسی ضرر ندید"
سخندانان نیکنفس میگویند :
مرد نیازمند ولی بدقولی برای رفع نیازش ؛ به بسیاری از اطرافیانش مراجعه کرد ؛ اما کسی به او اقبالی نشان نداد و سودی نگرفت که نگرفت...!
آخر کار ؛ با ناامیدی ؛ به امامزادهای که در شهرشون بود رفت ؛ بعد از نماز و زیارت ؛ مشکل خود را بیان کرد و آنجا نذر کرد که اگر حاجتش برآورده شود ؛ مقداری روغن ؛ وقف امامزاده کند...!
روزها و ماهها گذشت و الحمدالله حاجت مرد، برآورده شد و لبخند رضایت و نفع بر صورتش نشست .
اما او به قول و نذر خودش وفا نکرد که نکرد....!
بعد از آن ؛ هرگاه مرد گذرش به امامزاده میافتاد ؛ گردن کج میکرد و با لحنی مظلومانه خطاب به امام زاده میگفت:
آقا جان به جدتون نه اینکه خیال کنی منِ روسیاه گردنشکسته ؛ روغنت را بالا کشیدهام ؛ به جدّت قسم روغن ؛ حاضرِ حاضر است. هر موقع که میخواهی، دبّه را بیاور و روغن را بگیر و ببر...!😜
................................
بله عزیزانم؛
خیلی از ما به انحاء مختلف خرمان که از پل گذشت ؛ برای جبران و اداء قول مان دبه در میاوریم و جالب تر آنکه خیلی از ما حسابگرانه برای عدمعمل به قول خود ؛ اسمان و ریسمان می بافیم...!
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتونکباشید.
سعی کنیم و سعی کنید روی قول و نذر و تعهد و تضمینی که داده ایم باشیم.
🍃🌸🌻🌺🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
#داستان پند آموز
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
📝#داستان
🔵این قسمت : صافی
✍شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم.
دوستی به تازگی در مورد تو میگفت؛
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی،
بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
آن شخص گفت :
کدام سه صافی؟
⚠️از میان صافی واقعیت؛
یعنی آیا مطمئنی چیزی که تعریف میخواهی تعریف کنی، واقعیت دارد؟
گفت: "نه"
من فقط آن را شنیدهام،
شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
سری تکان داد و گفت:
⚠️آیا آن را از میان صافی دوم
یعنی خوشحالی، گذراندهای؟
یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی،
حتی اگر واقعیت داشته باشد، باعث خوشحالی من می شود؟
گفت :
دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند،
⚠️آیا از صافی سوم یعنی فایده، رد شده است؟
یعنی چیزی که میخواهی تعریف کنی،
برایم مفید است و به دردم میخورد؟
گفت :
نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت :
پس اگر این حرفی که میخواهی بگوئی نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید،
آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی...
💠#داستان
👈بدگویی
سعدی می گوید؛ در روزگار جواني، من در مدرسه ي نظاميه درس مي خواندم، شب و روز مشغول مطالعه و تحقيق بودم.
يکي از دوستانم به من حسادت مي کرد،
اين قضيه را براي استادم تعريف کردم،
او تا سخن مرا شنيد با عصبانيت گفت : عجب! تو حسد را از دوست خود نمي پسندي، آن وقت غيبت کردن را روا مي داني؟!
اگر او با حسادت به سوي آتش دوزخ مي رود تو با غيبت در همان راه حرکت مي کني !
#خواندنی
💠#داستان
👈پسر زیرک
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺍﻓﺸﺎﺭﻋﺰﻡ ﺗﺴﺨﻴﺮ کشوری ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ به ﻣﻜﺘﺐ ﻣﻴﺮﻓﺖ؛ ﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭘﺴرﭼﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻲ؟
ﭘﺴﺮ گفت: ﻗﺮﺁﻥ
ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻛﺠﺎﻱ ﻗﺮﺍﻥ؟
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ ...
ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻧﺎﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭﺁﻳﻪ " ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ " ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺎﻝ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ؛👌
ﭘﺲ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ ﺯﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ😳
ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍﺯﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ !😒
ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻱ؟
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍﻣﻴﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻱ؟ !
ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ،
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﻜﻨﺪ، ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﻱ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪﺗﻮ ﺳﮑﻪ ﺑﺪﻫﺪ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺪﺍﺩ و تو را پیاده راهی نمیکرد !😑
ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺑﺮﺩﻝ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺴﺖ ﻭﻳﻚ ﻣﺸﺖ ﺳﮑﻪ ﺯﺭ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺖ و اسبی به او داد تا راهی شود .😶
#خواندنی
...
🌷🌷🌷
📚داستان کوتاه
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
داستان اموزنده🎐
در «ترک الاطناب» ابن القضاعی آمده که پیامبر(ص) فرمود:
در میانِ بنیاسرائیل مردی سیهدل و گناهکار بود، روزی سگی را بر لبِ چاهی تشنه یافت که از تشنگی زبان بیرون آورده بود.
آن مرد به درونِ چاه رفت و کفشهای خود را پر از آب کرد و به سگ داد، خداوند به پیامبرِ زمان وحی فرستاد
به آن مرد بگو:
بهخاطر این مهربانی ات هر چه کرده بودی بخشیدم.
مردی از یارانِ آن حضرت برخاست و گفت :
آیا ما را نیز بهخاطرِ چهارپایان مزد دهد؟
پیامبر(ص) فرمودند:
فی کلِّ کبد حرّی أجرٌ
در هر جگرِ تافته ای مزدی هست.
حدیثِ «در هر جگرِ سوخته مزدی هست» سرمشقی بوده برای عرفا و اندیشمندان برای ترحّم و مهربانی به حیوانات❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
داستان اموزنده🎐
👳♂شیخ بهایی و پیر مرد پینه دوز
.
شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و روز رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان مىتابید و در و دیوارش را روشن مىساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از ۹۰ سال از عمرش می گذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول کوبیدن به تخت بود .
.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید : تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى!؟
پیر مرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت آن را تبدیل به طلا کرد و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان می تابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولو خاصى پیدا کرد .
شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت :
پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلا فروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى به سر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت.
این صداى پیرمرد بود که می گفت :
اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!
.
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد.
روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و عذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد مىشد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى می گذشت!
.
شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است :
.
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشه چشمى دوا کنیم
.
منبع : سایت تبیان
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
داستان اموزنده🎐
📝#حکایت
روزی ارباب لقمان
خربزه ای در دست وارد منزلش شد
و لقمان را صدا کرد و خربزه را قسمت قسمت کرد
اولی را به او داد
لقمان چنان با لذت و ولع خورد که اربابش
دومی و سومی و بعدی و بعدی را نیز به او داد.
نوبت به آخرین قسمت که شد
ارباب آنرا خودش بدهان گذاشت
که ناگهان از فرط تلخی زیاد آنرا از دهانش بیرون انداخت
و رو بلقمان با تعجب گفت:
تو چگونه خربزه ای به این تلخی را با این شیرینی خوردی
و لب فرو بسته ، هیچ نگفتی؟!
گفت:
من از دست نعمت بخش تو
خورده ام چندانکه از شرمم دو تو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم ای تو صاحب معرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رسته اند از بند دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
#مثنوی_معنوی #مولانا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
داستان اموزنده🎐
✅مثل اروپاییها کتاب چاپ کن
✍ مرحوم آیة الله میرزا علی احمدی میانجی
زمانی که قصد داشتم کتاب مکاتیب الرسول را چاپ کنم، مرحوم آقای مطهری مرا در تهران دید و گفت شنیدم شما کتابی نوشته اید؟
گفتم: بله
گفت: چاپ کن.
جواب دادم: کار ناقص است.
تعبیر ایشان این بود که مثل اروپاییها چاپ کن و بعد آنرا تکمیل کن. من نیز همین روش را در پیش گرفتم. در این سی سال اضافات را انجام دادم و کتاب سه یا چهار برابر شده است.
📚 کتاب خاطرات آیة الله احمدی میانجی
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
داستان اموزنده🎐