┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ارادت شهید محمدرضا نظافت به امام رضا (ع)🌷
🌷محمد رضا توی جبهه بود. خوابش رادیدم. از در که آمد داخل لباس خدام امام رضا (ع) را پوشیده بود. یک روحانی سید هم همراهش بود. انگار که عجله داشته باشد.🌷
آمد جلو و گفت: امام رضا (ع) مرا به خادمی خود قبول کرده. حالا هم آمدم با تو خداحافظی کنم. این را گفت و رفت.🌷
از خواب که بیدار شدم خیلی پریشان بودم تا اینکه خبر شهادتش را آوردند.🌷
حساب که کردم همان شبی که آمده بود به خوابم، مهمان امام رضا (ع) شده بود.🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_داریوش_درستی🌷
شهید درستی اخلاقهای خاص خودش را داشت. بیشتر از هر چیز به صلهرحم اهمیت میداد. معتقد بود که شیطان از نفاق و دوری لذت میبرد برای همین با رفتوآمد همه تلاشاش را میکرد که نگذارد رابطهها سرد شود. حتی برای دیدن اقوام، صدها کیلومتر رانندگی میکرد و به اردبیل میرفت.🌷
او به پدر و مادرش توجه ویژهای داشت. میدانست دل مهربان آنها با سفر زیارتی شاد میشود راهیشان میکرد؛ مکه، کربلا، مشهد. همین که پدر و مادر پیرش را شاد میدید برایش دنیایی ارزش داشت. داریوش خصلت دیگری هم داشت که بیشتر باعث خوشحالی بچهها میشد. هر بار که سفر کاری میرفت با کوهی از سوغات برمیگشت. هیچکس را از قلم نمیانداخت.🌷
میگفت: «هدیهدادن دلها را به هم نزدیک میکند.» همسرش میگوید: «سفرهای داریوش زیاد بود. شهر به شهر، کشور به کشور. خیلی جاها رفت؛ افغانستان، ارمنستان، عراق، سوریه و فلسطین. از افغانستان هم هدیه میآورد.» شهید درستی با آن هیبت جدی و روحیه نظامی، دل رئوفی داشت. حواسش به دوروبریهایش بود🌷 اینکه فلان فامیل در چه شرایطی زندگی میکند؟ آیا وضع مالیاش خوب است یا نه. کافی بود به گوشاش برسد کسی مشکلی دارد سریع دست بهکار میشد تا گره کارش باز شود.🌷
همیشه می گفت من "سرباز صفر رهبرم".🌷
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_جواد_الله_کرم🌷
💢ذکر و ياد امام مهدی در رفتارهای او تاثير فوق العادهای داشت. دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر، هميشه وِرد زبانش بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن يا زيارت عاشورا کند؛ انگار احساس میکرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نيست.🌷
💢دعا برای تعجيل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهايش بود. هر وقت قرار بود کسی به زيارت برود، يا در التماس دعا گفتنهای مرسوم، ميگفت: «برای امام زمان خيلی دعا کنيد!» اگر قرار بود دوستی به زيارت برود، نشانهای میداد تا به ياد او بيفتد و بعد تأکيد ميکرد: «وقتی ياد من افتادی، برای #امام_زمان دعا کن!» هيچ وقت نشنيدم که برای خودش دعایی بخواهد.🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_جبار_دریساوی🌷
ولادت: ۱۳۴۶/۱۰/۷
شهادت: ۱۳۹۳/۷/۱۶
محل شهادت:سوریه_حلب
مزار: اهواز_ آرامشتان بهشت آباد🌷
🔹تمام دغدغه اش اسراییل بود می گفت: مااین رژیم منحوس رادر جبهه نظامی شکست داده ایم. ولی متاسفانه در جبهه فرهنگی در حال پیشرفت است ماهواره و موبایل ها، خانه های ما را گرفته است. خانواده های ما باید خیلی مراقب باشند.🌷
🔸گفتم نگران ما نیستی گفت: من خیالم از بابت شما راحت است تا دین اسلام استوار باشد شما در امانید. جهاد ما برای خداست و من شما را به خدا سپرده ام. سخنرانی های حضرت آقا را دنبال می کرد. عاشق دیدار با ایشان بود. می گفت: من پاسدارم.🌷 پاسدارحضرت آقا، پاسدار مرزهای اسلام. و هرجا اسلام است مزر ما آنجاست.🌷
🎙همسر شهید
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔷 شهید مصطفی علیدادی، مدافع امنیتی است که دوست داشت شهید مدافع حرم شود اما شهید مدافع سلامت شد!🌷
♦️رهبر معظم انقلاب: «کاش کسانی بتوانند مثل شهید آوینی این جهاد عظیم مقابله با کرونا را روایت کنند؛ همچنان که شهید آوینی توانست جزئیات جبهه را برای ما روایت و آن را ماندگار کند.»🌷
🔸متولد ۷۳ بود و افسر نیروی انتظامی، متأهل بود و بسیجی، سرگروه حلقه صالحین هم بود. یک گروه جهادی هم داشت و برا فقرا خیلی تلاش می کرد تا جایی که مغازه موبایل فروشی راه انداخت و سودش را به طور کامل خرج آنها می کرد و ۳۰۰ خانواده رو تحت پوشش داشت!🌷
🔸در ایام کرونا و زمانی که پدر و پسر برای غسل جنازه یکدیگر شانه خالی می کردند وارد میدان شد و بر اثر ساخت مواد ضد عفونی کننده ریه اش آسیب دید. ۵۰ روز در بیمارستان بستری شد و در همین مدت هم از روی تخت بیمارستان پیگیر مایحتاج فقرا بود و سرانجام در ۲۷ مهر ۹۹ به کاروان عاشورا پیوست.🌷
🔸سه روز بعد از شهادتش، فرزندش که اسمش را به خاطر توهین شاهین نجفی ملعون به امام هادی (ع)، هادی انتخاب کرده بود به دنیا اومد.🌷
🔸شهیدی که دوست داشت مدافع حرم شود و قسمت نشد اما پس از خلوت کنار تابوت حاج قاسم در فرودگاه، به رفقایش گفته بود که برات شهادتم را از حاج قاسم گرفتم! 🌷
🔸فردای روز شهادتش عمویش خواب می بیند که «کنار حرم حضرت زینب (س) سنگری به پا کرده و در حال دفاع از حرم است» و اینگونه بود که همراه پیکر این شهید بزرگوار، پرچم حرم حضرت زینب(س) دفن شد...🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سردار شهید محمد جمالی🕊🌷
بالای قبر انگشتر رهبری را بر انگشت شهید جمالی به یادگار گذاشت و خاک تیمم را بر دهانش ریخت.🌷
وقت خاکسپاریاش تنها شخصی که میتوانست قلب اعضای خانواده را آرام کند خودش را بهموقع رساند. حاج قاسم را میگویم. بالاسر قبر ایستاده بود تا پیکر شهید محمد جمالی همراه با مشایعتکنندگان وارد مزار شهدای کرمان شود.🌷
حاج قاسم، جیبهایش را وارسی کرد انگار به دنبال خاک تربت میگشت. کُتش را درآورد، کفشهایش را هم. وارد قبر شد. از همان پایین جمعیت را کنترل میکرد. تابوت شهید به قبر نزدیک شد. تابوت را کنار قبر روی زمین گذاشتند. جمعیت به سمت قبر هجوم میآورد.🌷
فرمانده اینجا هم فرمانده بود. یککلام فریاد زد: «عقب بایستید تا خانواده برای آخرین دیدار با عزیزشان جلو بیایند» حرفش تمام نشده بود که در آن جمعیت کوچهای باز شد تا دخترها، تنها پسر، همسر و مادر شهید جمالی برای آخرین وداع جلو بیایند. حاج قاسم اجازه نداد هیچ شخص دیگری وارد قبر شود در لحظههای آخر حاج قاسم و شهید برای چنددقیقهای تنها بودند.🌷
فارغ از همهمه بالای قبر انگشتر رهبری را بر انگشت شهید جمالی به یادگار گذاشت و خاک تیمم را بر دهانش ریخت. حالا همانطور که خواسته بود مراسم انجامشده بود و حاج قاسم با رفیق دیرین خود خداحافظی کرد.🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهید محمدهادی ذوالفقاری🕊🌷
حساسیت بر بیت المال
خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت .🌷
در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی؟ 🌷
می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم.🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهید سیدحمید طباطبایی مهر🕊🌷
سید همیشه و در همه مراحل زندگی اش دنباله راه حق و حرف حق بود. همنشین و مانوس با قرآن کریم بود و از دستورات و فرامین قرآن کریم پیروی می کرد.🌷
مرد عمل بود تا اینکه مرد حرف باشد.🌷 وابسته به هیچ حزب و یا گروه خاصی نبود و همیشه می گفت : حزب فقط حزب خدا، از آن دسته افرادی نبود که موقعیت اجتماعی و یا مقام های دنیایی را بخواهد همیشه می گفت : باید مراقب باشیم که به بیراهه کشیده نشویم. و هیچ وقت دنبال تایید و تاثیر دیگران در زندگی شخصی اش نبود. 🌷
همیشه و همه حال در شرایط متفاوت سیاسی اجتماعی کشور پیرو سخنان رهبری بودند و می گفتند : شاخص، مواضع امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب است و رمز موفقیتمان پشتیبانی قاطع بیچون چرا و همه جانبه از رهبر عزیزمان است.🌷
کسانی مورد تایید سید بودند که منش و رفتار زندگی شان بر اساس شاخص ها و خطوط ولی فقیه جامعه بود.همیشه و در همه حال گوش به فرمان صحبت های رهبری بودند و آنچه را که رهبری درسخنانشان به عنوان دغدغه یاد می کردند اعتقاد داشت و حتما تا آنجا که می توانست آن موارد را در زندگی مان عملی می کرد. و سید سعادت و خوشبختی را گوش به فرمان بودن به سخنان رهبری می دانست. 🌷
همه کارهایش را برای رضایت خداوند انجام می داد و می گفت : ما که اول و آخر کارمان انجام می شود پس چه خوب است که با نیت خالص و در راه رضای خداوند آن کار را انجام بدهیم و بدین صورت کارمان هم ارزشمند و ماندگار می ماند🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷
دهمین روز ماه رمضان بود. تازه سفره شام را انداخته بودم. صحبت من و الهه اتفاقی به سمت وضعیت خانمی رفت که خیلی به سختی افتاده بود. هم مستاجر بودند و هم شوهرش معتاد شده بود. مسئولیت چندین بچه قد و نیم قد هم به گردن مادر خانواده افتاده بود.🌷
هنوز لقمه اول از گلوی ما پایین نرفته بود که ذکریا قاشق را زمین گذاشت. برای من که ذکریا را میشناختم و میدانستم خیلی خوش اشتهاست، جای تعجب داشت. مخصوصا که غذا ماکارونی بود و از بس دوست داشت، همیشه به ظرف غذای بقیه هم ناخونک میزد. پرسیدم: چی شد؟ چرا غذاتو نمیخوری؟ نکنه افطار زیاد خوردی میل نداری.🌷
ذکریا گفت نمیشه آدم این چیزا را بشنوه و اون وقت راحت غذا بخوره. چیزی از گلوم پایین نمی ره🌷
خیلی ناراحت آن خانواده شده بود. فردا شب که از پایگاه بسیج به خانه آمد، گفت ننه فردا با مجتبی برو مغازه سر کوچه یه سری وسیله هست که باید به اون خانمی که دیشب حرفش بود برسونی.🌷
فردای آن روز با مجتبی به مغازه خواربارفروشی رفتیم. صاحب مغازه تا ما را دید گفت این سه تا کارتون مال شماست دیشب آقا ذکریا سفارش داد و گفت شما میآی دنبالش. داخل کارتنها مایحتاج کامل یک ماه چیده شده بود. به مغازهدار هم نگفته بود که وسایل را برای یک خانواده نیازمند خریده است.🌷
کارتنها را با کمک مجتبی بردیم در خانه آن خانم. زنگ در را زدم و سریع خودمان را عقب کشیدیم خود ذکریا سفارش کرده بود که کسی متوجه نشود🌷
بعد از آن چند باری با همان خانم هم صحبت شدم همیشه میگفت نمیدونم اونی که چند تا کارتن خوردنی آورد دم در خونه ما کی بود؟ ولی من همیشه براش دعا میکنم🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهید هادی کجباف🕊🌷
سحرهای ماه مبارک رمضان، از بهترین لحظات زندگی مشترک من و هادی بود، من هنوز هم شوخیها و خندههای سحرهای مشترکمان را به خاطر دارم. 🌷
هادی هر روز یک جزء قرآن قرائت میکرد و انس او با قرآن در ماه مبارک رمضان بسیار رشک برانگیز بود.🌷
همسر شهید کجباف همچنین با بیان اینکه توصیه هادی به فرزندانمان این بود که نماز را اول وقت بخوانند، گفت: آن وقتی که بچههایمان کوچک بودند، دست آنها را میگرفت و برای نماز به مسجد میبرد؛ برای اقامه نماز صبح هم همه اعضای خانواده را به آرامی و نرمی بیدار میکرد.🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهید محمد ایزانلو🕊
به خدمت در راه رضای خدا و خدمت بی مزد و منت اعتقاد داشت. هيچ گاه حتی در بحبوحه جنگ و نبرد، نماز شب را ترک نمی کرد، به فکر پدر و مادرش بود. از او رضايت کامل داريم؛ هم من و هم مادرش عزيزترين بچه من بود و می گفت هر کسی که می تواند به انقلاب کمک کند بايد اين کار را بکند🌷
از اين که در کنار او می جنگيدم بسيار شاد بودم و هميشه برای او دعای خير می کردم. در عمليات کربلای ۴ هر دو با هم بوديم ولی من ترکش خوردم و برگشتم.🌷
از اين که بعضی افراد به مال دنيا و يا مقام و پست حريص بودند، ناراحت می شد و از خدا می خواست که اخلاص را به همه مردم عطا کند. به حفظ حجاب و تقوای الهی بسيار توصيه می کرد.🌷
هنگامی که عمليات کربلای ۵ در حال آغاز شدن بود، به خانه آمد و گفت عمليات سختی را در پيش داريم رفتن به اين عمليات با خودمان است ولی برگشتن، با خداست، دعا کنيد که به اجل خودم نميرم بلکه شهيد شوم.🌷
🎙پدربزرگوارشهید🌷
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهید مهدی باکری🕊🌷
بیتالمال
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.»🌷
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»🌷
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفتر چه یادداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم، برایش بنویسم، یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»🌷
جا خوردم، نگاهش که کردم، به نظرم عصبانی شده بود! گفتم:
«مگه چی شده؟!»🌷
گفت:
«اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله.»🌷
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! دو، سه تا کلمه که بیش تر نیست.»🌷
گفت:
«نه!»🌷