eitaa logo
کانال شهید سید حسن روح الامینی
98 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
5.9هزار ویدیو
8 فایل
شهدا⚘️ خاطرات شهدا🌹 عکس نوشته🌱 مطالب مذهبی🇮🇷 استوری مذهبی📿
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل دوم ⭕️ آن دو چشم آبی! همان روزهای اول زندگی نشان داده بود که در خرج کردن پول برای خانه دست و دلش می لرزد. دو سالی از حضور ما در خانه ی دایی می گذشت. من هجده ساله شده بودم. دایی گفت: «زهرا جان! دیگه وقتشه بری خونه ی مادرت زندگی کنی.» یکی از اتاق های خانه مادرم را با مبلغی ناچیز اجاره کردیم. دوباره به آغوش مادرم برگشتم و مستأجر خانه اش شدم؛ درست دیوار به دیوار اتاق برادرم که با رجب مثل کارد و پنیر بودند! محمدحسین از زمان ازدواج با ما قطع رابطه کرده بود و دلِ خوشی از رجب نداشت. وقت و بی وقت به هر بهانه ای بدوبیراه حواله اش می کرد. رجب هم یکی در میان جوابش را می داد و گاهی هم به خاطر من کوتاه می آمد. بیشترین سفارش مادرم به من احترام به شوهر بود. توهین های برادرم را تحمل نمی کردم و جوابش را می دادم. محمدحسین بیشتر گُر می گرفت و به جان من می افتاد. بغضی که از رجب در سینه داشت را سر من خالی می کرد. با کفش می آمد داخل خانه و زندگی من، چرخی می زد و در کمد لباس را باز می کرد و می گفت: «این بدبخت رو نگاه کن! چطور داره خودش رو برای رجب می کشه بی لیاقت حقته هر چی سرت بیاد. لباس های تنتم که مامانم برات خریده! پس اون شوهرت چی کار می کنه؟! من بالاخره یه روز ازش انتقام می گیرم زهرا!» او می رفت و من می ماندم با فرش های کثیف لگد مال شده! فرش را می کشاندم کنار حوض. یک دستم جارو بود و دست دیگرم سطل آب. رجب ساعت رفت و آمدش را طوری تنظیم کرده بود که با محمد حسین روبرو نشود. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙