✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل دوم
⭕️ آن دو چشم آبی!
#قسمت_دوازدهم
3-شمشیر ذوالفقار
وحشت زده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عمرم چنین نوری ندیده بودم. نور شمشیر ذوالفقار همه جا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام لباس های تنم خیس عرق بود، آبی به دست و صورتم زدم و به خانه دایی رفتم.
زن دایی مرا با آن حال که دید، هُرّی دلش ریخت. پای برهنه به طرفم دوید و گفت: «زهرا! مامان چیزیش شده؟! رجب خوبه؟! چرا حرف نمی زنی؟!»
زبان در دهان چرخاندم و خوابم را برایش تعریف کردم. نفس راحتی کشید. خندید و گفت:
«خیر ببینی دختر! داشتم سکته می کردم. خواب دیدی، حالا چرا مثل بید داری می لرزی؟!»
- نمی دونم زن دایی! شاید من اشتباهی کردم که خواب دیدم! شاید باز رجب از من دلگیر شده.
- بیا بریم تو. چرا رنگ و روت زرد شده دختر؟! ناهار خوردی یا نه؟!
با بی حالی جوابش را دادم: «نه زن دایی! گلاب به روت
از صبح چند بار بالا آوردم.» خنده به صورتش نشست و گفت: «به به! مبارکه زهرا جان! از حال و روزت معلومه بارداری! پس چرا نمیای تو؟!»
از شنیدن این خبر خشکم زد. آرام در حیاط قدم برداشتم تا به اتاق رسیدم. از بوی غذا عُق می زدم! به اصرار زن دایی چند قاشق خوردم و برگشتم خانه. مریم،زن داداشم، مشغول پهن کردن لباس بود. چشمش که به من افتاد، گفت: «کجا بودی زهرا؟! سید خانوم اومده بود کارت داشت!.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی