✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_سوم
فقر و نداری دست از سر ما برنمی داشت. آبروداری می کردم و چیزی به کسی نمی گفتم. خیلی اوقات برای مریم غذا درست می کردم و به خانه برمی گشتم و با امیر نان خالی می خوردیم. رجب شکمش سیر بود و شامش را در هتل می خورد. اگر خرجی می داد، یک ظرف خامه می خریدم و همراه امیر دلی از عزا درمی آوردیم. حساب جیبش را داشت.
یکی دو بار مجبور شدم از شلوارش پول بردارم و برای خانه خرید کنم. وقتی فهمید، دعوایی راه انداخت که از کرده ام پشیمان شدم. بعد از ساخت خانه بدتر هم شد. بابت پول مصالح و مزد کارگرها آن قدر بدهی بالا آورده بودیم که هرچه درمی آورد، یکجا می داد دست طلبکار و چیزی برای خرجی خانه باقی نمی ماند.
مادرم با دست پر به دیدنم می آمد؛ اما یک شیشه روغن، مقداری برنج و گوشت کفاف چند روز بیشتر را نمی داد و سریع تمام می شد. با همه ی این مشکلات، بی بی خانم برادر ناتنی رجب را خانه ی ما گذاشت تا در تهران مشغول به کار شود. کم گرفتاری داشتم، حالا باید به فکر ناهار و شام وجیه الله هم می بودم!
رجب دلِ خوشی از ناپدری و برادرانش نداشت، از همه ی آن ها بدش می آمد؛ ولی به خاطر مادرش حرفی نزد و قبول کرد. اتاق پشتی را که کوچک تر بود به او دادیم. شوهرخواهرم در بازار برایش کاری دست وپا کرد و پادو شد. صبح زود می رفت و آخر شب برمی گشت.
تازه به سن تکلیف رسیده بود؛ هر مسئله شرعی ای که بلد بودم به وجیه الله یاد می دادم. نماز و روزه را به خوبی یاد گرفت. حلال و حرام را شناخت. از محرم و نامحرم زیاد برایش می گفتم، از اینکه هیچ وقت بدون اجازه گرفتن وارد جایی نشود که زن نامحرم حضور دارد. انصافا هم خوب رعایت می کرد و پسر سربه زیری بود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
🌹شهیدزین الدین در کلام پدرقهرمان🌹
#قسمت_سوم
در مورد خصوصیات اخلاقی آقا مهدی، نحوه ی عبادتش صحبت کنید.
مهدی در این راه هم از امیرالمؤمنین الگو گرفته بود. وقتی به سجده می رفت یا قنوت که می گرفت واقعاً مجذوب خدا می شد.
یکی از هم رزمانش به نام علی حاجی زاده تعریف کرده است: جاده ی اندیمشک به اهواز، در تیررس دشمن بود؛ ما از جاده ی شوش به سمت اهواز می رفتیم. اذان ظهر که شد، ماشین را کنار زد و گفت: بچه ها نماز! ما گفتیم: چند کیلومتر پایین تر، رستورانی هست که صاحبش آشناست هم در آنجا ناهار بخوریم و هم نماز بخوانیم چون مسافت کم بود، آقا مهدی قبول کرد؛ وقتی رسیدیم آقا مهدی گفت: همه میهمان من! هر چی خواستید سفارش بدهید! رفت پیش کافه چی چیزی گفت و بعد رفت و مشغول نماز شد. همه به آقا مهدی اقتدا کردیم بعد، آقا مهدی مشغول تعقیبات شد. سرمیز غذا بودیم که دیدیم یکدفعه صدای گریه ی دلخراش آقا مهدی می آید؛ همه متعجب و نگران شدیم. بعضی از مشتری های کافه رانندگان کامیون بودند، همه از جا بلند شدند که چی شده؟ مار یا عقرب کسی را گزیده که اینطوری گریه می کند؟! ما خودمان می دانستیم که آقا مهدی یادش رفته اینجا کجاست و در نماز، مجذوب خدا شده حواسش در نماز به خدا بود، می فهمید که کجاست و باید به خدا چه بگوید؛ این گونه از مولای متقیان پیروی می کرد.