eitaa logo
کانال شهید سید حسن روح الامینی
98 دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.6هزار ویدیو
8 فایل
شهدا⚘️ خاطرات شهدا🌹 عکس نوشته🌱 مطالب مذهبی🇮🇷 استوری مذهبی📿
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار سید خانم همسایه دیوار به دیوار خانه ی مادرم بود. دست و صورتم را شستم. برگ درختان از سوز سرمای پاییز زرد شده بود؛ اما من از درون گُر گرفته بودم. با جوراب رفتم داخل آب و لب حوض نشستم. مریم دستم را گرفت، گفت: «چقدر تنت داغه! حالت خوبه؟! سرما نخوری؟!» گفتم: «خوبم. سید خانوم چی کار داشت؟» بلند شد و به طرف لباس ها ی داخل تشت رفت و گفت: «خواب دیده یه آقایی با اسب سفید اومده طرف تو و یه بچه گذاشته بغلت. بعدش گفته: این پسر شماست دخترم، اسمشم امیره. زهرا! نکنه خبریه؟!» رفتم توی فکر. یاد خواب دیشبم و حرف زن دایی افتادم، گفتم: «خیر باشه ان شاءالله! نمی دونم، شاید.» صبح زود همراه رجب رفتم دکتر و بارداری ام را تأیید کرد. خواب سید خانم را برای رجب تعریف کردم؛ خیلی خوش حال شد. برادر تنی نداشت و تنها بزرگ شده بود؛ برای همین هم عاشق پسر بود. خدا می داند بعد از شنیدن این خواب ها در خیال خودش چه نقشه هایی برای پسرش کشید! مادرم مثل پروانه دورم می چرخید و مراقبم بود. رجب هم مهربان تر شده بود، کمتر کتکم می زد. مریم خبر بارداری ام را به گوش محمدحسین رساند؛ اما انگار نه انگار! تبریک که نگفت هیچ، اذیت و آزارش هم بیشتر شد. یک روز از سر کار برگشت خانه، کنار حوض لباس های رجب را می شستم، چرخی دور من زد و پایش را گذاشت روی لباس ها. خم شد و گفت: «بالاخره زهر خودم رو می ریزم!» کمک حالم که نبود هیچ، مدام نیش می زد و زحمتم را بیشتر میکرد. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙