✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ شمشیر ذوالفقار
#قسمت_هفدهم
اول خرداد سال ۴۴ صدای اذان صبح و گریه های امیر به هم گره خورد و قابله گفت: «آقا رجب! مژدگونی بده! بچه ت پسره!» رجب زد تو ذوق قابله و گفت: «خودم می دونم. کلی آدم خواب دیدن؛ اسمشم امیره.» دستمزدش را داد و راهی اش کرد. زن دایی تا آمدن مادرم کنارم ماند. نزدیک ظهر مادرم برگشت خانه. با صدای گریه ی امیر، فهمید من فارغ شدم.
دست و پای امیر را بوسید و برایمان اسپند دود کرد. دلم خوش بود کنار مادرم زندگی می کنم. ای کاش بیشتر کنارم می ماند! من دست تنها بودم با یک نوزاد کوچک که احتیاج به رسیدگی داشت. فرصت نمی کردم چهار قاشق غذا بخورم. کهنه های امیر را جمع می کردم، غروب بچه را می سپردم به رجب و در سرما و گرما می رفتم
کنار رودخانه ی نزدیک محله ی مرتضوی مشغول شستن کهنه و رخت های چرک می شدم. خیلی لاغر بودم و ضعف شدید داشتم. مادرم غذاهای مقوی برایم می پخت. می دانست هرچه گوشت و برنج می آورد، من انبار می کنم برای پذیرایی از میهمان. با التماس می گفت: «زهرا جان! یه کم به خودت برس. خوب بخور. برای کی جمع می کنی؟ شکم مردم؟
خدا همیشه به آدم پسر نمیده. ناشکری نکنی مادر! سختی ها می گذره و پسرت بزرگ میشه ان شاءالله. پسر خیلی خوبه، عصای دست پدر و مادرشه.» یک گوشم در بود و گوش دیگرم دروازه.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی