✨بنام خالق یکتا✨
💎 #زندگی_دوباره💎
#قسمت_۱۱۹
موضوع :نارنجك
علي مقدم
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و
ارتش جلسه اي در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در
جلسه حضور داشــتند. تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش
نظامي بودند.
اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك
نارنجك به داخل پرت شد!
دقيقًا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم
سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم!
براي لحظاتي نَفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به
گوشه اي خزيدند.
لحظات به سختي ميگذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم
را باز كردم. از آلبوم دستانم به وسط اتاق نگاه كردم.
صحنه اي كه ميديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم.
ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا
ابرام...!
بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند.
ادامه_دارد...
📚
✨بنام خالق یکتا✨
سلام بر ابراهیم
#قسمت_۱۱۹
موضوع :نارنجك
علي مقدم
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و
ارتش جلسه اي در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در
جلسه حضور داشــتند. تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش
نظامي بودند.
اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك
نارنجك به داخل پرت شد!
دقيقًا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم
سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم!
براي لحظاتي نَفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به
گوشه اي خزيدند.
لحظات به سختي ميگذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم
را باز كردم. از آلبوم دستانم به وسط اتاق نگاه كردم.
صحنه اي كه ميديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم.
ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا
ابرام...!
بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند.
ادامه_دارد...
🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_۴
برایم سخت بود در خانه ی خودم مدام چادر سر کنم و در حضور او صورتم را بپوشانم؛ اما چاره ای نداشتم. البته وجیه الله مراعات حال مرا می کرد و روزهایی که خانه بود خیلی از اتاقش بیرون نمی آمد تا من راحت باشم. دل سوز و مهربان بود. بیشتر از رجب به من کمک می کرد. اگر چیزی برای خانه نیاز داشتم، فوری لباس می پوشید و می رفت برایم تهیه می کرد.
هر بار که می خواستم به خانه دایی یا مادرم سری بزنم، وجیه الله اول صبح قبل از اینکه سر کار برود، امیر را می گذاشت روی کولش و من را به آنجا می رساند. آمدن رجب به خانه هم زمان بود با رفتن وجیه الله به سر کار. اگر غذایی از شب باقی می ماند، داخل بغچه می گذاشتم، پشتم مخفی می کردم، یواشکی از جلوی رجب رد می شدم و جلوی در تحویل برادرشوهرم می دادم. وجیه الله با شرمندگی می گفت: «زن داداش! خودت رو به زحمت ننداز.داداش راضی نیست یه موقع حرفی بهت میزنه من ناراحت میشم.» در جوابش می گفتم: «شما کاری نداشته باش آقا وجیه الله! اگه چیزی بگه، به من گفته. برو به سلامت.» رجب اگر می دید غذا برای وجیه الله آماده می کنم، با من یکی به دو می کرد و می گفت: «به تو چه که پسر ننه ی من غذا داره یا نه! بذار هر غلطی دلش می خواد بکنه.
همین که از این خونه بیرونش نمی کنم خدا رو شکر کنه! اصلا بره از بیرون غذا بخره.» پیش خودم می گفتم: «طفلک تو این شهر غریب هست و سایه مادر بالای سرش نیست. خدا رو خوش نمیاد بی کسی بکشه! مگه چقدر دستمزد می گیره که پول غذا هم بده؟!» وجیه الله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_۵
طولی نکشید که موتورش را دزدیدند. ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود. علت را پرسیدم. با عصبانیت گفت:
«زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد گذاشت پشت در خونه، منم نماز می خونم.» وجیه الله مثل برادر خودم بود؛ دلم برایش می سوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد.
چند روزی گذشت، تا اینکه فکری به سرم زد. یک روز مچ پاهایم را تا اندازه ای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه می رفتم. وجیه الله غیرتی شد.
گفت: «زن داداش! این چه وضعیه! جورابت کو؟!»
گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب می خوام چی کار! اصلا هرموقع تو نماز خوندی، منم جوراب می پوشم.» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش می زنم.
گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟!»
گفتم: «ربطش اینه که من می خوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، می تونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟!»
مثل مار گزیده ها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم! باشه، نماز می خونم؛ فقط شما جورابت رو بپوش.» از آن روز دوباره نمازش را مرتب می خواند و سعی می کرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقره داغش کنم.
امیر نشسته بود و بازی می کرد. ناگهان کمد آهنی گوشه ی اتاق کج شد و افتاد. امیر ماند زیر کمد! جیغ زدم و به طرفش دویدم. کمد خیلی سنگین بود، زورم نمی رسید جابه جایش کنم. ذکر یا زهرا (علیها السلام) از زبانم نمی افتاد. تمام توانم را جمع کردم و به سختی کمد را کنار کشیدم.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_۶
دیدم بچه سالم است؛ حتی یک خراش هم برنداشته بود. سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهره اش نگاه کردم، امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا! این بچه کیه؟! امیرم کو؟!» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته!» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خداخدا می کردم باردار نباشم؛ اما... . امیر تازه از آب و گل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوش حال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمی دانستم با نداری و بچه دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید و نصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچه هات دارن دوتا میشن. یه کم به فکر خودت باش خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی میخواد این زندگی رو جمع
کنه؟!
ان قدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.» روزهای بارداری به سختی می گذشت. بی بی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانه ی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او می بود. دست به هر کاری می زد، بیشتر از دو سه روز دوام نمی آورد و جوابش می کردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر می کرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله می توان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگی اش تباه می شود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_۸
ویار شوهر پیدا کرده بودم. از بوی رجب حالم به هم می خورد و از او فاصله می گرفتم. عصبانی می شد و فکر می کرد از قصد این کار را می کنم. در ماه های آخر بارداری وحشتم از رجب بیشتر شده بود. اگر حوصله اش سر جا نبود، فقط باید خدا به دادم می رسید و از دست نوازش های عاشقانه ی کمربندش نجاتم می داد. بزرگ ترین عیب رجب تندخویی بود! خون که جلوی چشمش را می گرفت، حرف هیچ بنی بشری در گوشش نمی رفت. کار خودش را می کرد. یک روز بعدازظهر رادیو را روشن کرد. برنامه خانه و خانواده در حال پخش بود. دکتر زنان درباره شرایط روحی خانم های باردار حرف می زد: «اغلب خانوم های باردار ممکنه از شوهرشون بدشون بیاد و حتی از بوی تنش حالشون به هم بخوره! از آقایون خواهش می کنم شرایط همسرشون رو درک کنن کمتر سخت بگیرن.» خدا به من نظر کرده بود و حرف کارشناس رادیو اثرش را گذاشت. دل رجب کمی نرم شد و تا پایان بارداری کتکم نزد. عید سال 64 بود و مردم مشغول عید دیدنی. بعد از شام دردهای زایمانم شروع شد و به خودم پیچیدم. چند وقت پیش یک بسته گل گاو زبان برای مریم بردم و گفتم: «هروقت رجب رو فرستادم دنبال این بسته، وقت زایمانم رسیده؛ فوری خودت رو برسون.» آن شب رجب سر کار نرفته بود. گفتم: «برو به مریم خانوم بگو گل گاو زبون زهرا رو بده.» گفت: «گل گاو زبون؟! می خوای چی کار این موقع شب؟!» حال خراب من را می دید و افتاده بود سر لج و یکی به دو کردن. گفتم: «نپرس رجب! فقط برو که دارم می میرم!» رجب تا پیغامم را رساند، مریم فوری آماده شد.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_۹
زنی که جرئت نمی کرد نزدیک شوهرش شود، آن شب به خاطر من سر تا پای آقای ترابی را ماچ و بوسه کرد تا اجازه بدهد شب را کنار من بماند. رجب و وجیه الله رفتند دنبال قابله.
هر لحظه حالم بدتر می شد. فهمیدم تا قابله خودش را برساند، کار تمام است. مریم آب گرم و حوله ی تمیز آماده کرد. نایلون بزرگی داخل اتاق پهن کرد و روی آن نشستم.
از شدت درد به دستان مریم چنگ می انداختم. بنده خدا صدایش درنمی آمد. یا زهرا (علیها السلام) گفتم و از حال رفتم. علی، سحر دهمین روز از فروردین 64 به دنیا آمد.
بند ناف دور گردنش پیچیده بود؛ صدایش درنمی آمد! چشم که باز کردم، در آغوش مریم بود. بند ناف را از دور گردنش باز کرد و با یکی دو ضربه گریهاش را ذوق زده شده بود و قربان صدقه علی میرفت.
بی حال گفتم: «ناف... نافش رو ببُر.» - چه جوری زهرا؟! من فقط بلدم ناف گوسفند رو ببرم! تو دهات یه وجب می ذاشتیم و قیچی می کردیم. - هر جور که بلدی ببر. ناف علی را قیچی کرد و درد دوباره در جانم پیچید؛ از حال رفتم.
قابله رسید بالای سرم. ناف علی را بررسی کرد و گفت: «مشکلی نداره.» ساعتی بعد مریم برگشت خانه اش.
من ماندم با دو بچه کوچک و شوهری که حس خاصی نداشت و دنبال بساط صبحانه برای خودش بود! هر چقدر که رجب بی احساس بود، وجیه الله با خوش حالی اش از تولد علی دلم را شاد کرد. خیلی نیاز به محبت همسرم داشتم؛ اما آداب ناز کشیدن زن زائو را نمی دانست. هر بار می خواستم از بی تفاوتی اش شکایت کنم، یاد کودکی پُردردش می افتادم خودم را دلداری می دادم و دهانم را می بینم.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل پنجم
⭕️ خداحافظ مادر
#قسمت_۳
ماهی یک بار با مریم پیاده راه می افتادیم می رفتیم محله ی امامزاده حسن (علیه السلام) از قصابی گوشت شتر و آب گوشتی می خریدیم.
امیر را من بغل می گرفتم و علی را مریم بغل می کرد. گرم صحبت می شدیم و مسیر طولانی اذیتمان نمی کرد. بعد از زیارت و خستگی در کردن، برمی گشتیم خانه.
همه ی دستمزدم را خرج علی و امیر می کردم. یخچال خریده بودم و فریزرش را پر از یخ می کردم. سر ظهر همسایه ها صف می کشیدند جلوی در خانه، یخ می گرفتند و در عوض فاتحه ای برای امواتم می فرستادند. امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچک تر بود.
یکی از شب های آخر تابستان رجب گفت: «این محله دیگه خیلی خطرناک شده. شب نمیشه رفت بیرون، از بس این الوات ها تو خیابون پرسه میزنن. می ترسم یه شب موقع برگشت بلایی سرم بیارن.
می خوام خونه رو بفروشم. شنیدم سمت شهر زیبا زمین ارزونه.» خانه را نُه هزار تومان فروخت و افتاد دنبال خرید زمین در شهر زیبا.
هرچه گشت زمین مناسبی پیدا نکرد و دست آخر رفت در محله شمشیری، نزدیک فرودگاه مهرآباد، زمینی بزرگ تر از خانه خودمان پیدا کرد.
دوازده هزار تومان از پس انداز خودش گذاشت روی پول خانه و آن را خرید. دو ماه از خریدار خانه ی خودمان برای تخلیه ملک مهلت گرفت و با کمک دایی بزرگش شروع به ساخت خانه کرد. رجب با کارگرها مشغول بود و منم سرگرم پسرها بودم که اتفاقی ناگهانی دوباره زندگی ام را به هم ریخت. صبح زود چشمانم شده بود کاسه ی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صورتم را شستم و صبحانه بچه ها را دادم. مریم آمد و دوباره گریه ام گرفت. گفت: «زهرا چته؟! چی شده؟!» با هق هق گفتم: «مریم! بدبخت شدم!»
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل پنجم
⭕️ خداحافظ مادر
#قسمت_۶
من بدون تو دق می کنم زهرا! - مریم! این انگشتر نشان خواهری ما باشه تا قیامت، هروقت دل تنگ روزهای خوشمون شدی، بهش نگاه کن. این چند سال اذیتت کردم. خیلی زحمت بچه هام رو کشیدی، حلالم کن. یه خبر خوب بهت بدم؟
- چی؟! نکنه پشیمون شدید و اسباب کشی نمی کنی؟! - نه! با رجب حرف زدم، ما نمی تونیم بچه سوم رو نگه داریم. انشاءالله سالم به دنیا اومد، میدم تو بزرگش کنی.
دروغ میگی! مگه تو دل از بچه ت می کنی زهرا؟! باورش نمی شد. کلی با هم حرف زدیم و امیدوارش کردم تا توانست دل از من بکند. تصمیممان را گرفته بودیم و قرار بود حسین را بعد از تولد به مریم و آقای ترابی بسپاریم. منزل نو شبیه همه چیز بود جز خانه ی آدمیزاد!
کیسه گچ و سیمان را بردم بیرون از اتاق. بنّاها مشغول کار بودند و ما داشتیم اسباب خانه را وسط آن همه خاک خالی می کردیم. کف اتاق را جارو زدم و فرش را پهن کردم. هوا خیلی سرد بود؛ فوری چراغ را روشن کردم و بچه ها را نزدیکش نشاندم. به هر زور و زحمتی بود وسایل خانه را میان آن همه خاک چیدم و کمی آرام گرفتم.
هنوز تا تمام شدن کار بنّایی کلی راه داشتیم که اسباب کشی کردیم. وجیه الله سطل و طناب را از پشت بام می انداخت پایین. خاک را تا جایی که می شد داخل سطل پر می کردم و او بالا می کشید. وسط این همه کار شوخی اش گرفت و گفت: «زن داداش! از خاکای اون طرف پر کنی بهتره. اونجا نه، اون طرف تر. یه کم برو عقب. برو، برو، برو...»
آن قدر مرا این طرف و آن طرف کرد که با پشت افتادم داخل گودال آب انبار. نفسم بند آمد و کبود شدم. حسین در شکمم تکانی خورد و بند دلم پاره شد. وجیه الله وحشت زده آمد بالای گودال. از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد. به توصیه ی دکتر چند هفته ای در رختخواب افتادم.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل پنجم
⭕️ خداحافظ مادر
#قسمت_۱۳
و کنار مادرش خاک می شود؛ اما کدام قبر؟! بنده ی خدا چون قابل شناسایی نبود، گمنام و بی کس دفنش کردند. افسرده شدم و فقط با قرص آرام می گرفتم. همه ی دل خوشی ام در روزهای سخت زندگی، مادرم بود. دردهایم را وقتی در آغوشش می گرفتم و سرم را روی زانوهایش می گذاشتم فراموش می کردم. به یک باره کمرم شکست و بی کس شدم.
بابا هم حال و روزش بهتر از ما نبود. طاقت خانه ی بدون مادرم را نداشت و بعد از چند روز برگشت خانه ی ارباب. اوضاع روحی و جسمی بدی داشتم. خودم هم امیدی به زنده ماندن نداشتم. محمدحسین پایش را کرده بود در یک کفش که راننده فراری کامیون را پیدا کند.
شبی خواب دیدم مادرم در جوار اهل بیت (علیهم السلام) و حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. بانویی نورانی گفت: «ما خیلی وقته منتظر مادرت بودیم. جای خوبی تو بهشت داره؛ نگران نباش.» بعد از دیدن آن خواب، قلبم آرام گرفت و بهتر شدم و به زندگی برگشتم.
جلسات قرآن و مسجد را دوباره رفتم و در جمع خانم ها حضور پیدا کردم. من سه پسر داشتم که همه ی امیدشان به من بود. رجب آدمی نبود که بتوان به او تکیه کرد و بچه ها را دستش سپرد. یا علی گفتم و از جا بلند شدم.
6-حاجآقا روحالله
حسین را به همسایه ها می سپردم و می رفتم سر کار. به خانه که برمی گشتم، امیر و علی با ذوق از داستان های پیامبران که در مسجد شنیده بودند برایم می گفتند. اگر فرصت می کردم، برای نمازجماعت به مسجد می رفتم.
امیر و علی همراه پدرشان بودند، من و حسین هم می رفتیم شبستان زنانه. یکی از شب ها حاج آقا قدرتی، امام جماعت مسجد، بعد از نماز منبر رفت.
سخنرانی تندی بر علیه جنایت های پهلوی کرد. تا آن زمان سرم در لاک خودم بود و چیز زیادی از خیانت های شاه و مبارزه انقلابیون نشنیده بودم.
بعد از سخنرانی، یکی از نمازگزاران سؤالی پرسید که با جواب عجیب حاج آقا روبه رو شد. مرد گفت: «حاج آقا قدرتی! این جنایت هایی که شما میگی، شاه کِی انجام داده که ما ندیدیم؟!»
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ششم
⭕️حاج آقا روح الله
#قسمت_۲
حاج آقا با تندی جوابش را داد: «اون زمانی که شما کِرکِره مغازه تون رو می کشیدید پایین و با عجله خودتون رو می رسوندید خونه تا مُراد برقی ببینید! همون موقع مشغول خفه کردن صدای جوونای این مملکت بود آقا جان!» سخنرانی تمام شد و پچ پچ نمازگزاران بالا رفت.
گوشم را تیز کردم تا ببینم چه می گویند. انگار فقط من
در خواب غفلت بودم و چیزی از آن همه جنایت نمی دانستم! شاید زندگی زیادی مرا درگیر خودش کرده بود که حواسم به دوروبرم نبود.
برگشتیم خانه. بعد از شام به رجب گفتم: «این آقای خمینی که میگن کیه؟! طرفدار زیاد داره؟!» رجب که انتظار شنیدن همچین سؤالی را از من نداشت، با تِته پِته جوابم را داد: «نه بابا طرفدار کجا بود! میگن یه عالم هندیه، میخواد انقلاب
کنه و شاه رو سرنگون کنه.
تو خودت رو درگیر این بازی ها نکن؛ آخرش جز گرفتاری هیچی نیست. مگه به همین راحتی میشه پهلوی رو از تخت کشید پایین؟» پیش خودم گفتم عالم هندی را چه به شاه ایران و انقلاب؟! جوابش قانع کننده نبود. سؤالاتم بیشتر شده بود. خواهر بزرگم، صغری به دیدنم آمد.
جز ما هیچ کس در خانه نبود. فرصت خوبی برای پرسیدن سؤال بود. - آبجی! آقای خمینی کیه؟! مرجع تقلیده؟! - زهرا! یه وقت جایی اسمش رو نبری؟! آره، مرجع تقلیده.
ما رساله ش رو داشتیم، مجبور شدم بندازم تو چاه آب! آخه ساواک خونه به خونه می گرده، اگه رساله یا اعلامیه ش رو پیدا کنه بیچاره میشیم! فقط خدا باید از دست این وحشی ها نجاتمون بده! با تعجب گفتم: «چرا؟ مگه تو رساله ش چی نوشته؟! اعلامیه چیه؟!»
با اینکه جز ما کسی در خانه نبود، اما صدایش را آرام کرد و گفت: «آقای خمینی تو اعلامیه هاش مردم رو دعوت به مبارزه با شاه می کنه؛ رهبر مبارزینه. داشتنِ اعلامیه ش جرم سنگینیه. چطور خبر نداری از این چیزا؟!»
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ششم
⭕️حاج آقا روح الله
#قسمت_۴
پیرمردی کنار خیابان ایستاده بود، تصویر بزرگ روحانی سیدی در دستش بود و با لهجه ترکی می گفت: «قربانش برم امام مِخندَه! امام خوش حاله!» برای چند لحظه ایستادم و گفت: «امام؟! کدوم امام؟! نکنه... نکنه منظورش آقای خمینیه؟!» خدایا چه می دیدم؟! گم شده ام را پیدا کردم. دیگر هیچ کس را نمی دیدم. رفتم جلوی تصویر امام ایستادم، گوشهایم کر شد و زبانم لال. چشمانم پر از اشک شده بود و مزاحم تماشای آن جمال نورانی؛ به هق هق افتادم. من بودم و امام، زبان دلم به حرف افتاد: « ای که زهرا فدات بشه! قربونت برم پسر حضرت زهرا. مُردم از بس دنبال یه نشونی از شما گشتم! لابد تا الان نامحرم بودم که رخ نشونم ندادی آقا!» علی و امیر چادرم را کشیدند تا به خودم آمدم، دل کندن از آن عکس برایم سخت بود. در راه برگشت، تصویر بزرگی از امام پیدا کردم و به خانه آوردم. روی دیوار راه پله نصب کردم. مقابلش ایستادم و قربان صدقه امام رفتم: «خونه م رو نورانی کردی آقا جان. خوش اومدی به خونه ی کنیزت!» رجب از راه رسید؛ خشکش زد. به من نگاه کرد. گفتم: «رجب! این عکس امام خمینیه ها!
تو که می گفتی هندیه! می بینی چه ابهتی داره؟! قربونش برم چطور مردم رو کشوند تو خیابون؛ همه دارن ضدشاه شعار میدن!» یک لااله الّا الله گفت و از کنارم رد شد. زیرلب گفت: «به جای اینکه قربون صدقه ی من بره، برای آقای خمینی غش و ضعف می کنه!» همه اخلاق رجب را به خوبی می دانستیم. در خانه حق نداشتیم از تظاهرات حرف بزنیم. هر چیزی که ما روی آن دست می گذاشتیم، خط قرمز رجب می شد و مخالفت می کرد. خیلی مراقب حرف هایمان بودیم که شر به پا نشود. امیر با عجله آمد داخل حیاط. چند مرتبه فریاد زد و من را صدا کرد. رجب سرش را از پنجره بیرون برد و با تشر گفت: «چه خبرته؟! چته داد می زنی؟! بیا بالا ببینم چی میگی...» از دیدن رجب جا خورد؛ نمی دانست خانه است. از پله ها بالا آمد و جلوی در نشست. رجب نگاهی به امیر انداخت و گفت: «بیا اینم مامانت! چی می خوای بهش بگی که خونه رو گذاشتی رو سرت؟» طفلک سرش را پایین انداخت و صدایش درنیامد. تا حواس رجب پرت شد، با دست به من اشاره کرد رفتم راهپیمایی، تو هم بیا. از جا بلند شد. تا رجب به خودش بیاید، مثل قرقی ا ز خانه بیرون رفت.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ششم
⭕️حاج آقا روح الله
#قسمت_۶
پیام امام دهان به دهان بین مردم چرخید و وِل وِله ای به پا کرد. رجب از هتل بیرون آمده بود و مدتی بیکار شد. تصمیم گرفت ساندویچی بزند و برای خودش کار کند. مغازه را از دایی اش گرفت و کارش را با یک فر معمولی و چند صندلی پلاستیکی شروع کرد. من هم هر روز صبحانه ی بچه ها را می دادم و راهی مدرسه شان می کردم. رخت و لباس ها را می شستم، ناهارم را بار می گذاشتم و زیر گاز را کم می کردم، بعد کپسول های خالی مغازه را برمی داشتم و پیاده تا سه راه بوتان می رفتم. بعد از اینکه کلی در صف گاز می ایستادم و پُرشان می کردم، یک کپسول روی کتف و کپسول دیگر در دست برمی گشتم خانه و تحویل رجب می دادم. چند دقیقه ای دستم را روغن مالی می کردم تا کمی دردش ساکت شود. حسین نُه ساله شده بود. بچه ی آرامی بود؛ گوشه ای می نشست و درسش را می خواند یا به کمک رجب می رفت. من هم با خیال راحت خودم را به تظاهرات می رساندم. از تظاهرات که برمی گشتم، فوری شام درست می کردم و مشغول نظافت خانه می شدم. حالا که رجب کوتاه آمده بود و کاری به من و بچه ها نداشت، نباید بهانه به دستش میدادم. رجب آخر شب کرکره را پایین می کشید و به خانه می آمد. همراه بچه ها آب و جارو به دست می افتادیم به جان در و دیوار مغازه. علی گاز فر را تمیز می کرد و امیر و حسین یخچال را برق می انداختند. من هم گوشت و ادویه و پیاز را می ریختم داخل کاسه پلاستیکی بزرگ و نیم ساعت ورز می دادم. برای خوش طعم شدنش چند قاشق رب هم به مواد همبرگر اضافه می کردم. بیشترِ ساندویچ های مغازه رجب خانگی بود؛ مردم برای همبرگر و دلمه کلم برگ صف می کشیدند. غروب نشده تمام می شد.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ششم
⭕️حاج آقا روح الله
#قسمت_۷
بعد از چند هفته اصرار، رجب هم راضی شد همراه ما در تظاهرات شرکت کند. خیلی خوش حال بودم و زیرلب خدا را شکر می کردم که بالاخره ما هم مثل خیلی ها خانوادگی در این اجتماع عظیم مردمی شرکت کردیم. بعد از تظاهرات، رجب نشست روی پله و زارزار گریه کرد. برای اولین بار کلی قربان صدقه اش رفتم تا دهان باز کرد و دردش را گفت: «زهرا! حالم خیلی خرابه. من دو بار گفتم مرگ بر شاه! چرا گفتم؟! چرا بر علیه شاه مملکت شعار دادم! خدایا توبه! منو ببخش.» کم مانده بود شاخ روی سرم سبز شود. با عصبانیت جوابش را دادم: «چی میگی مرد؟! پاشو خودت رو جمع کن! خجالت نمی کشی نشستی گریه می کنی؟! خدا برای چی ببخشه؟ مرد حسابی! این شاه از خدا بی خبر کم جنایت نکرده. کم خون جوون های این مملکت رو زمین نریخته. این حرفا چیه می زنی؟!» رجب گفت: «کو؟! تو دیدی جنایت هاش رو؟ من که ندیدم! اینا همه شایعه ی دشمنه! اصلا شاید شاه راضی به کشتن مردم نباشه.» گفتم زهرا بحث با این مرد بی فایده است! وقتی چیزی را که خودش به چشم دیده و با گوش شنیده انکار می کند، توقع زیادی نباید داشته باشی. انقلاب به روزهای اوج خود نزدیک می شد. لحظاتی را به چشم می دیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. در میدان مجسمه نیروهای نظامی مردم را به رگبار بستند. آسفالت خیابان به رنگ خون درآمده بود. تا چشم کار می کرد، کفش و چادر بود که زمین افتاده بود. جوانی لباس خونی برادرش را بالای دست گرفت و فریاد زد: «این سند جنایت پهلویست!» از بالای ساختمان نزدیکِ ژاندارمری گلوله ای به طرف جوان شلیک شد و کاسه سرش را متلاشی کرد. جمعیت به اطراف پخش شد. جوانک بی نوا زیر دست و پا مانده بود و جان می داد. خواستم کمکش کنم، اما فشار جمعیت از صحنه شهادت جوان دورم کرد.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ششم
⭕️حاج آقا روح الله
#قسمت_۸
همراه تعدادی از خانم ها به داخل ساختمان متروکه ای پناه بردیم. یکی از خانم ها آنجا را به خوبی می شناخت. چند بار گذرش به آن ساختمان افتاده بود. کمی داخل ساختمان گشت زدیم تا اوضاع خیابان آرام شود. در و دیوار پر از رد خون بود و بوی تعفن جنازه می داد. تعدادی کیسه مشکوک کنار دیوار روی هم چیده شده بود. همه را باز کردیم و محتویاتش را وسط سالن ریختیم. یکی از خانم ها فریاد زد یا زهرا. داخل کیسه ها کلی ناخنِ کشیده شده بود! چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم. معلوم نبود چه بلایی سر صاحبان آن همه ناخن آمده؛ زنده بودند یا شهید؛ فقط خدا می دانست! روح و روانم به شدت آسیب دیده بود. سرم داشت از درد منفجر می شد. برگشتم خانه. دوست داشتم با رجب حرف بزنم، سرم را روی شانه اش بگذارم و های های گریه کنم و بگویم چه دیدم؛ اما افسوس که نمی شد. اگر دهان باز می کردم، چیزی جز زخم زبان نصیبم نمی شد. پتو را کشیدم روی سرم و خوابیدم.
با صدای ضربات محکمی که به در خانه می خورد، از خواب پریدم. هری دلم ریخت. با دست و صورت نَشسته در را باز کردم. خانم کشاورز، همسایه ی چند خانه آن طرف تر بود. بی سلام گفت: «زهرا خانوم! فوری مردم رو جمع کن، بیایید جلوی پادگان! ارتشی ها می خوان بیان تو صف مردم. بریم اونجا تا دلشون قرص بشه.» تا چند لحظه گیج بودم، بعد به خودم آمدم و فوری چادر سر کردم. از ابتدای خیابان، درِ تک تک خانه ها را زدم و خبر را به همسایه ها رساندم. همراه تعداد زیادی از مردم، خودمان را به پادگان ارتش که در انتهای خیابان بیست متری ولیعهد11 بود، رساندیم. با فریاد «الله اکبر» ارتشی ها از پادگان بیرون آمدند و به مردم ملحق شدند.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۲۰۰
نميدانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري
كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده
بودن ابراهيم خوشحال شدند.
٭٭٭
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از
نجف آباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه
گرفته ايد!
هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر
بازگشت ابراهيم بودند.
بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم ميآمــد روضه حضرت زهرا
مي خواندند و صداي گريه ها بلند ميشد.
#قسمت_۲۰۱
موضوع :فراق
عباس هادي
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال
و روز خوبي نداشتند.
هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم.
براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود.
وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد.
بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن
باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا
بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن
چيست.
ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان.
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم
مرخصي نميآيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم!
مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي
مي گفتيم.
تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق.
ادامه_دارد...