eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
533 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ 💐 🆔@shahid_sajad_zebarjady
ازحاج‌آقاپرسید: - حاج‌آقاچیکارکنم‌سمت‌گناه‌نرم؟ + اول‌بایدببینےعاملِ‌گناه‌چیہ! زمینہ‌ش‌روازبین‌ببری! امابھترین‌راهِ‌حل‌اینہ‌کہ‌خودت‌رو‌ بہ‌کارخدامشغول‌کنے.. آدم‌بیکاربیشتردرمعرض‌گناهہ..! 🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃
میدونی چیه؟؟!! اگه میخوای شهید بشی واسه خدا زندگی کن تمام لحظات زندگیت باید بوی خدا بده و پا به پای انقلاب راه بیای وگر نه لازم نیست حتما سوریه باشی یا حلب،،یا شلمچه... آره عزیزم،،شهادت وقتی بخواد نصیبت بشه نمیگه کجایی؟؟ @shahid_sajad_zebarjady
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم حسبنا الله و نعم الوکیل🌱✨ ° • 💌رُمانهایِ زیبٰـایِ مذهبی💓 📚هـرروز دو نوبـت پـارټ ڲذاری‌داریـمـ ═ೋ❅🌸❅ೋ کپی از رمان پیگرد الهی و قانونی داره
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش می‌وزید هم، نمی‌توانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذره‌ای کم کند. رد قطره‌های عرقی را که از کنار شقیقه‌اش راه می‌گرفت، حس می‌کرد و دلش یک دریای آب خنک می‌خواست تا شاید کمی یا حتی لحظه‌ای آرام بگیرد. جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را می‌خواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند. دردی که ساعت‌ها بود در دستش می‌پیچید، هر چند لحظه یک‌بار رخی نشان می‌داد و باعث می‌شد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد. باورش نمی‌شد از صبح تا به حال این‌طور زندگیش بالا و پایین بشود. شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه می‌شد که خیلی حرف‌ها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد! این حرف‌های محمدحسین بود که در سرش می‌پیچید؛ نمی‌تونی از کنار نشانه‌ها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی! رد نشانه‌ها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل می‌شه! دلش محمدحسین را می‌خواست و نمی‌خواست! تنهایی خودش و دونفره‌هایشان را! دلش خیلی چیزها می‌خواست و نمی‌خواست! خواندن نشانه‌ها را...! ... ❌ 🌱@shahid_sajad_zebarjady🌱
____🌱❣🌱___________ ۲ ┄┄┅┅┅❅بخش یک❅┅┅┅┄┄ . . 🏝 . . نشانۀ آن روز که تازه داشت از هیاهوی بلوغ درمی‌آمد را جدی نگرفته بود! روزهای نوجوانی و لحظه‌های متفاوتی که گاهی روان را سرد می‌کند و گاه گرم و پر از هیجان! گاهی تنهایی را به هر جمعی ترجیح می‌داد و گاهی برای فرار از خودش حاضر بود ساعت‌ها توی خیابان قدم بزند تا فکرهای بی‌خودش را به تجربه‌های تلخ نرساند! شاید اوج سرکشی و فرار و اعتراض علنیش را از همان روزی که محمدحسین بعد یک ماه از دانشگاه آمده بود نشان داد؛ پاییز سال سوم دبیرستان، عصر پنج‌شنبه‌ای که به‌خاطر آمدن محمدحسین، مانده بود خانه... حیاط نقلیشان با گلدان‌های شمعدانی که مادر دور تا دور باغچه می‌چید حال و هوای خوبی داشت. سبزی‌های قدکشیده از لبۀ باغچه سرک می‌کشیدند و با نسیمی که می‌وزید سر و دست تکان می‌دادند. مصطفی بی توجه به آن‌ها زیر سایۀ تنها درخت حیاط نشسته بود و بال کبوتر را وارسی می‌کرد. پرهای سفید زیر دستش نرمِش نشان می‌دادند. جای زخم دیگر پیدا نبود. چشمان گرد و مشکی کبوتر تکان و لرز آرامی داشت که نمی‌گذاشت نگاه از آن بگیرد. این نگاه کبوتر را دوست داشت. اما مادر صدایش کرده بود و از تنهایی و خیال بیرونش کشیده بود. - دوباره رفتی پیش کبوترات! بیا کارت دارم. دوباره گفتن مادر از روی کلافگیش بود! از وقتی که کبوتر را زخمی پیدا کرده بود و آورده بودش خانه کنار دوتای دیگر، بیشتر از قبل کنار قفس می‌نشست. خودش هم نمی‌دانست چرا دارد این‌طور برای کبوتر وقت می‌گذارد... شاید طوق سبز دور گردن کبوتر و رنگین کمان شدنش وقتی که در نور سر می‌چرخاند این‌طور بازیش می‌داد! هفت رنگ بودن و رقص رنگ‌ها یا بازی دادن نور خورشید و انعکاس متفاوت آن! می‌خواست امروز بال کبوتر را بچیند تا بتواند گاهی از قفس آزادش کند. نگاهی به قیچی و کبوتر کرد و لب‌ برچید. نچی کرد و کبوتر را داخل قفس گذاشت و پا پس کشید سمت ساختمان. عمداً سر و صدا راه انداخت تا سکوت را به هم بریزد. از هال پانزده متریشان گذشت که مادر سر از آشپزخانه بیرون آورد: - باشه! سرو‌صدا کن. داداشت که بلند شد خودت جوابش را بده. ... ❌ 🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃