آقــاسَـجّــادٌ
💚✨| عاشقی را چه نیازےست به توجـیه و دلیل که تو ای عشق همان پرسشِ بے زیرایی... 🎈| #شهیدمدافع_حرم_م
🎈| #اززبان_همسرشهیدمحرم_ترک
💚| #قسمت_اول
خرداد سال ۸۲ با محرم بر سر سفره عقد نشستیم و سال به پایان نرسیده بود در بهمن همان سال به زیر سقف مشترکمان رفتیم.
خانواده ما و خانواده محرم هر دو در یک هیات می رفتیم و مادر محرم من را در هیات دید و پسندید.
همیشه دوست داشتم همسر آینده ام با ایمان و صادق باشد.
مسائل مالی و یا دیگر مسائل همیشه در حاشیه برای من بود.
وقتی با محرم برای اولین مرتبه هم صحبت شدم از بسم الله که اول حرفهایش گفت تا آخر حرفهایش که تمام شد فهمیدم محرم همان کسی است که من در ذهنم دنبالش هستم.
در بین صحبتهایمان اصلاً از مباحث مالی صحبت نکردیم.
حجاب، ایمان و توکل به خدا و احترام به پدر و مادرشان در صدر صحبتهای محرم بود.
محرم یک پاسدار و عاشق شغلش، آن شب هم از سیر تا پیاز سختی های شغلش را برایم گفت.
یک نظامی که دوست داشتند همسر آیندهشان شرایط سخت شغلی اش را درک کند.
شاید مجبور بود روزها و یا ماهها به دور از خانواده باشد و باید یک همسفری داشته باشد تا این شرایط و موقعیتها را درک کند.
محرم یک مربی تخریب همیشه گوش به فرمان فرمانده کل قوا بود، تا اگر حکم جهاد صادر شد سریع حضور یابد و دین خود را ادا کند.
حتی آن شب خواستگاری گفت احتمال دارد در این راه و این شغل به شهادت برسم.
انگار شب اول آشنایی حرف دلش را به من زد.
صداقت گفتار، ایمان، سادگی محرم باعث شد که من جواب مثبت را به او بدهم.
آرمانهای محرم در زندگی مشترک آرزوهای من بود و دوست داشتم چنین کسی به عنوان همسر و بعد همرزم، همراه چنین کسی باشم.
و بعدها که وارد زندگی شدیم همیشه می گفتند:
درست است که من به مأموریت میروم اما کار اصلی را تو انجام میدهی.
تو با ماندن در خانه و مراقبت از بچه ها جهاد میکنی...
محرم عاشق مجالس مذهبی بود.
دهه اول محرم هر شب در هیئت بودند حتی یک هیئت به نام فاطمیون به نام خودش ثبت کرده بود.
و پنجشنبه ها هر هفته در هیئت خودشان مراسم داشتند.
سالی چند بار مشهد را حتماً می رفتیم.
از وقتی که وارد مشهدالرضا میشدیم تا برگردیم گریه می کردند و سلام با آقا می دادند.
در محرم عشق و علاقه به رهبری موج میزد و پیرو رهبری بود.
همه صحبتهای ایشان را دنبال میکردند.
حتی یکی از اهدافش برای دفاع از حرمین صحبتهای حضرت آقا بود.
به نظر من که این عشق و علاقه دو طرفه بوده و این برداشت را از این جمله رهبر معظم انقلاب دارم، که فرمودند شهدای مدافع حرم هم مجاهد هستند و هم مهاجر و این ارجحیت را به شهدای حرمین دادند که نشان از عشق دو طرفه رهبر انقلاب به شهدا و شهدا به رهبر معظم انقلاب است.
وقتی حضرت آقا جملهای میگفتند برای محرم هدف بود و حجت را تمام میکرد.
چه در عرصه داخلی و چه در عرصههای خارجی.
یکی از بهترین و شیرینترین لحظات طول عمر محرم این لحظاتی بود که می گفت:
در یکی از ملاقاتهایی که با حضرت آقا داشتم و در صفهای جلو بودم من به ایشان احترام گذاشتم و ایشان برای من دست تکان دادند.
همیشه این لحظات تا آخرین روزهای زندگی جلوی چشمشان بود.
عاشق قرآن خواندن بود همه کارهایش را با قرآن خواندن شروع میکرد. فاطمه که به دنیا آمد نوار قران را بلای سرش روشن میکرد و میگفت:
دوست دارم دخترم وقتی بزرگ شد قرآن را هم خوب بخواند و هم خوب یاد بگیرد و به خوبی هم در زندگی اش به کار ببندد....
🍁| ادامه دارد...
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
#عمار
#مخلص_الشهداء
👇
🎈| #اززبان_همسر
💚| #شهیدمدافع_حرم_مهدی_نعمایی
معروف به حاج مسلم....
💛| #قسمت_اول
پدرم در دوران جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت.
در خانواده و اقوام جانباز و چند پاسدار داشتیم.
بنابراین با فضای زندگی با یک نظامی تا حدودی آشنایی داشتم.
از طرفی موقعی با شهید ازدواج کردم که مدتها از اتمام جنگ تحمیلی میگذشت.
مهدی متولد ١٣۶٣ بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد.
پاسداری شغل مقدسی است.
کسی که وارد این شغل میشود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختیها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند.
عاشق که باشی همه داشتههای معشوق در نظرت زیبا است.
آقا مهدی همیشه میگفت من کارم را خیلی دوست دارم، مهدی عاشق کارش بود و همه سختی و دشواریهای کارش را با جان و دل میپذیرفت.
من میدانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی میخواهد اما چون عاشقش بودم به خواسته او احترام میگذاشتم و همراهیاش میکردم.
به گفته آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید.
نگرانیها و استرسم بسیار زیاد بود، اما میدانستم که این سختیها اجر خودش را دارد.
قبل از ازدواج خانوادههایمان با هم آشنا بودند.
ولی رفت و آمدی نداشتیم.
برادرم قصد ازدواج داشت و ما میدانستیم که خانواده نعیمایی دختر خانمی دارند از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانه آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد.
بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند.
به خواست خدا ما با هم عقد کردیم.
بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد پیشتر من از شما خوشم آمده بود و میخواستیم به منزل شما بیایم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید.
به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم.
مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربون و بسیار باهوش بود.
من و آقا مهدی هر دو در خانوادهای ساده و به دور از تجملات و مادیگرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.
ما در تاریخ ٨ خرداد ١٣٨٨ به عقد هم درآمدیم.
٢٢ مهرماه ٨٩ هم وارد زندگی مشترک شدیم.
ما ٧ سال و ٨ ماه و ٢١ روز با هم زندگی کردیم.
آقا مهدی میگفت اگر بودنهای من را جمعبندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم.
الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم.
زندگی ما بر مبنای سادهزیستی و صداقت و عشق بنا شده بود.
به هم سخت نمیگرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت میکردیم.
ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگیمان به خرج میدادیم.
هیچ چیز موجب نمیشد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش میآمد، سریع یک زمان گفت و گو معین میکردیم.
این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگیمان بیشتر میشد.
حاصل ازدواج ما دو دختر به نامهای ریحانه خانم ۵ ساله و مهرانه خانم ٣ ساله است.
ان شاءالله ادامهدهنده راه پدر باشند....
🌹| ادامه دارد...
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
#عمار
#مخلص_الشهداء
💚| #شهیدرسول_خلیلی
🍃| #پدرشهید:
🎈| #قسمت_اول
شهید خلیلی در سن ٢۶ سالگی به شهادت رسید، وی علاوه بر خدمت در سپاه پاسداران، دانشجوی کارشناسی ارشد در رشته ادبیات بود و ۴ مرتبه به سوریه اعزام شد و هر بار حدود دو ماه در منطقه عملیاتی بود و در ٢٧ آبان ماه سال ٩٢ به شهادت رسید؛
وقتی خبر شهادتش را زمانی که شنیدم سجده شکر و نماز شکر به جای آوردم.
شهید پیش از شهادت در خصوص محلی که باید مدفون شود، صحبت کرده بود که فیلم و متن مکتوب آن موجود است که با یکی از دوستانش صحبت می کند و زمانی که او می پرسد اگر شهید شدی کجا تو را دفن کنیم و شهید پاسخ می دهد:
مرا به گلزار شهدای بهشت زهرا، ببرید آنجایی که «مشتی» تر است، من را قطعه منافقان نبرید و نامردی نکنید و همان جا که گفتم دفن کنید.
شهید بسیار اخلاص عمل داشت و بعد از شهادت دو وصیتنامه از وی مانده است که یکی عمومی است و منتشر شده و یکی هم خصوصی بود که در آن آورده است:
به افراد مستحق کمک می کرده و ما بعد از شهادت وی این موارد را فهمیدیم و حتی شهید یک وام ١۰ میلیون تومانی که من داشتم را گرفت و با آن برای خود وسیله نقلیه تهیه کرد و زمانی که به سوریه می رفت به مادر خود وصیت کرد که این سند ماشین به نام شما زدم و این سوییچ آن، من به سوریه می روم و اگر شهید شدم، بعد از من با توجه به گرفتاری های شغلی پدر، به همراه روح الله(برادر شهید) با این ماشین بر سر مزار من بیایید....
ایشان هدف خود از اعزام به سوریه را ادای تکلیف و انجام وظیفه می دانست و حتی زمانی که یکی از دوستانش اعلام کرده بود که مسئول تشکیلات در حال تغییر است،
شهید می گوید:
تغییر کند، به حال ما تفاوتی ندارد، ما مامور به انجام وظیفه هستیم و هرکس می خواهد باشد.
و به دلیل علاقه ای که به امور عملیاتی داشت در بخش های اداری اصلا حضور نمی یافت بلکه در بخش های عملیاتی و رزمی حضور داشت و به جهت اینکه من هم در بخش تخریب خدمت می کردم، شهید نیز در بخش تخریب وارد شد و حتی تا این مقدار اخلاص داشت که ما به عنوان خانواده اش، اطلاع نداشتیم که در بخش تخریب مسئولیت دارد.
من در تشییع جنازه شهید صحبت کردم و همان شب حاج قاسم سلیمانی به همراه برخی دوستان و مسئولین به منزل ما آمدند و از ما سوال کردند که اطلاع داشتید:
مسئول تخریب ما بود، گفتم خیر و ایشان توضیح دادند و هم اکنون سه روز است که شهید شده ما نگران هستیم و فردی را نداریم،
جایگزین کنیم و گفتند که از صحبت های بنده در مراسم تشییع روحیه گرفته اند.
شهید خیلی اصرار داشت به سوریه رود،
خیلی تلاش کرد تا اعزام شود و به عنوان اولین مدافع حرم در منطقه شهرک شهید محلاتی تهران راهی سوریه شد و به شهادت رسید البته شهادت وی را نتوانستیم خیلی رسانه ای کنیم زیرا هنوز اعزام ها گسترش پیدا نکرده بود و بعد از شهادت نیز سنگ مزار شهید از حرم امام حسین(ع) آمد.
شهادت وی همزمان شد با ضریح گذاری جدید برای حرم امام حسین(ع) و زمانی که این ضریح نصب شد، سنگ کاری داخل حرم امام حسین(ع) تغییر کرد و آن سنگ های مرمر سبز به سنگ های مرمر سفید رنگ تغییر کرد که از آن سنگ حرم، سنگ مزار شهید نیز به صورت شش ضلعی مشابه حرم امام حسین(ع) برش خورد و با آب طلا نیز نوشته شد و همزمان با آغاز سال نو، رونمایی شد.
در آن مراسم خبرنگاری از من پرسید: سال ٩٢ برای شما چگونه بود؟
گفتم:
بهترین سال بود،
گفت:
چطور؟
شما جوان از دست دادید؟
گفتم:
خیر من تازه جوانم را بدست آوردم اگر جوانم در این اوضاع سخت، به راه های دیگری می رفت، از دست داده بودم اما امروز برای ماست و ان شاء الله در آخرت دست ما را خواهد گرفت.
شهید در میان جوانان عرب، زبانزد بود و بعد از شهادت تعدادی از جوانان سوری به ایران آمدند و به سر مزار شهید رفتند و به ما هم اعلام کردند که تعدادی از شاگردان شهید خلیلی به ایران آمده اند،
من زمانی که حضور پیدا کردم دیدم تماما عربی صحبت می کنند،
سوال کردم شهید چگونه به این افراد آموزش می داد، فیلمی را برای ما نمایش دادند و من دیدم شهید کاملا به زبان عربی تسلط داشت و ما خبر نداشتیم.
🍃|● ادامه دارد....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
#عمار
#مخلص_الشهداء
آقــاسَـجّــادٌ
💜✨| حال مَن شده چون زاهد رُسوا ماندِھ مِثل نوحے ڪِ خود از ڪِشتےجاماندھ... 💛| #برادرمرادریاب 🎈| #هرر
💛🎈|
#زندگینامه مختصری از #شهیدمدافع_حرم_محمودرضابیضایی:
🍃| #قسمت_اول
نام و نام خانوادگی: محمودرضا بیضایی
تاریخ تولد: ۱۸/۹/۱۳۶۰
محل تولد: تبریز
تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳
محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام کوثر
شهید محمود رضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانوادهای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد.
تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند.
در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی–مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز–درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقههای عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او به وجود آورد.
در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد.
این آشنایی، بعدها زمینهساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد.
دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری خاطرات شهدا و جمعآوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت.
ورزشکار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی به این ورزش پرداخته بود.
در سال ۷۲ همراه تیم استان آذربایجان شرقی در مسابقات چهارجانبه بینالمللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد.
فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و به دنبال تعقیب حرفهای این ورزش بود که به خاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد.
در سال ۷۸ با اخذ دیپلم متوسطه در رشته علوم تجربی، عازم خدمت سربازی شد.
دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و ادامه خدمت را در پادگان الزهراء (س) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند.
آشنایی نزدیک با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطه عطف زندگی شهید بیضائی محسوب میشود.
بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال ۸۲ وارد دوره افسری دانشکده امام علی (ع) سپاه شد.
ورود او به دانشکده افسری ملازم با هجرت او از تبریز به تهران بود که با این هجرت ادامه زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد.
او نام مستعار «حسین نصرتی» را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود که به گفته خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به این ندا بود.
در شهریورماه سال ۸۵ از دانشکده افسری فارغالتحصیل گردید و قدم در راهی گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری او، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی مشاهده نشد.
پرکاری و ساعتهای انگشتشمار خواب در طول شبانهروز از ویژگیهای بارز او بود بهطوریکه کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش تعطیلی نداشت.
معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی میکرد.
به دلیل علاقه فراوان به کار خود، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود و در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانوادهای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد.
ثمره این ازدواج دختری بنام #کوثر است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد.
علاقه و عشق وصف ناشدنی محمود رضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی به وجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانهروزی داشت.
همواره مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی بخصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل میکرد.
تعصب آگاهانه و وافری به انقلاب اسلامی، رهبری و نظام داشت.
ادامه دارد...
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
#عمار
#مخلص_الشهداء
آقــاسَـجّــادٌ
🎈💛| حیف نوڪر نیست با مرگ طبیعے جان دهد هیچ مرگے جز شهـــادت نیست شأن نوڪر... ❄️| #شهیدکمال_شیرخانی
🍃🌸|
#زندگینامه
#شهیدکمال_شیرخانی
#قسمت_اول
شهید کمال شیرخانی که ۱۴ تیرماه ۱۳۹۳ در کسوت یکی از مدافعان حرم امامینعسکریین در شهر سامرا به شهادت رسید،
یکی از همین مجاهدان است که در طول زندگی ۳۸ ساله خود به فراگیری قرآن مجید اشتغال داشت و آموختههای خود را نیز به کودکان و نوجوانان زادگاهش، یعنی منطقه لواسان کوچک آموزش میداد.
🌸🍃|
تاریخ تولد: ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۴ تیر ۱۳۹۳
💙| #فرزندصالح
لواسان کوچک منطقهای در شمال غرب تهران است که مردمانش به دینداری و پیروی از نظام اسلامی شهرت دارند.
در گوشهای از این منطقه قدیمی و سنتی مرحضه احیایی مادر شهید کمال شیرخانی همچنان چشم به راه آمدن فرزند شهیدش از سفری است که گفته بود به زودی از آن باز خواهد گشت.
اما کمال برای یکبار هم که شده بدقولی کرد و اینگونه است که مادر از نبود فرزندش میگوید:
کمال سال ۱۳۵۵ به دنیا آمد.
گل سرسبد خانهمان بود و هوش و فعالیت زیادی داشت.
هروقت از تلویزیون قرآن پخش میکردند،
مینشست پای آن و سعی میکرد شیوههای قرائت را یاد بگیرد.
آنقدر به قرآن و احکام علاقه داشت که تند و تند از روی برنامه یادداشت برمیداشت و در دفترچههایش جمع میکرد.
من دقیقاً نمیدانستم چکار میکند.
اما از اینکه فرزند صالحی داشتم که اینقدر به یادگیری قرآن علاقه داشت، از ته دل خوشحال بودم.
کمال همیشه احترام من و پدرش را نگه میداشت.
بعدها که بزرگتر شد و از طرف کارش به اصفهان مأمور شد،
به من قول داده بود نگذارد غم دوری بکشم و هر هفته رنج راه را به جان میخرید تا به من سربزند و نگذارد دلتنگش شوم.
واقعاً این بچه دل خدایی داشت.
کمال شیرخانی در کنار فراگیری علوم مختلف قرآن کریم اعم از قرائت و تجوید،
به خاطر عشق و علاقهای که به اهل بیت(ع) داشت، به فراگیری مداحی نیز میپرداخت و مادر به یاد میآورد روزهایی که فرزندش برایش مداحی میکرد و از او میخواست صدایش را ارزیابی کند.
مادر شهید میگوید:
کمال صدای خوبی داشت.
سوزی در مداحیاش بود که از عشق و علاقهاش به امام حسین(ع) و اهل بیت نشئت میگرفت.
خیلی وقتها تمرین مداحی میکرد و از من میخواست بگویم صدایش چطور است.
چه داشتم به او بگویم؟
وقتی میدیدم این جوان اینقدر عاشق امام حسین(ع) است حرفی برای گفتن نداشتم جز آنکه بگویم صدایش هرچه است سوزش را از عشق به مولایش حسین(ع)هدیه دارد.
ادامه دارد....🎈
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
#عمار
#مخلص_الشهداء
🍃🍁|
#زندگینامه
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قسمت_اول
متولد نهم آبان ۱۳۶۴ بود، در تهران.
مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جهه ها به یاد نداشت.
مطابق سالروز تولدش تنها ۴ ساله بود که روح الله به خدا پیوست.
اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش.
و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبری حفظ حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیری ها به درد آمده، زن و بچه ۹ ماهه اش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید.
رفتا تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش که از حرم آل الله در کشوری غریب دفاع کند.
هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمی دید، او سال های متمادی در اردوهای جهادی در مناطقی همچون بشاگرد، جور دیگری دفاع را در خدمت به مردم محروم آنجا تجربه و تمرین کرده بود.
مرد عمل بود و شجاع.
مرید امام حسین (ع) بود و به قول مادرش اصلا مدافع حرم به دنیا آمده بود.
آخرین بار که آمد فروردین ماه امسال بود، بعد از آن رفت و وقتی برگشت تنها لبخندی از رضایت بر لب داشت.
محمد حسین محمد خانی حالا دیگر آرام گرفته بود....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
💚| #همسرشهید
🍃| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف
🍁| #قسمت_اول
شاهزاده احمدی زادهمدافع حرم هستم، همسر شهید هادی کجبافزاده.
هر دویمان شوشتری هستیم.
من بزرگ شده اهوازم و ایشان در خود شوشتر بزرگ شده اند.
من و هادی با هم فامیل بودیم.
ایشان پسر عمه من هستند.
مهرماه ۶۱ هم با هم ازدواج کردیم.
هم سن هستیم، متولد ۱۳۴۰. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند.
در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم.
داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.
جنگ که شروع شد ایشان سرباز بودند.
محل خدمتشان هم سوسنگرد بود.
اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند.
می آیند اهواز تا تابستان سال ۶۱که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح میشوند.
از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر.
آن موقع جوانی ۲۱ ساله بود.
برای درمان اعزام شد مشهد.
بعد هم تهران.
بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمیتوانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه میرفت.
آن زمان ما ساکن تهران بودیم.
پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال ۶۰ خانوادهمان را از اهواز به تهران آورد.
این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد.
چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود.
برادرم هم خیلی بهش میرسید.
زخمهایش را پانسمان میکرد.
خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من اینجا شکل گرفت.
هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند.
من رضایت داشتم اما خانوادهام با این ازدواج مخالف بودند.
نه اینکه هادی آدم بدی باشد.
شرایط جسمانیاش بهگونهای بود که نمیتوانست روی پا بایستد و راه برود.
هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود.
اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم.
در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی میکرد همیشه سرش پایین بود، من یکبار هم چشمچرانی از ایشان ندیدم.
جوان بسیار مودب و باوقار.
به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یکبار هم نمازش را نشسته بخواند.
روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمیشد.
در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت.
عاشق امام(ره) بود.
جانش را برای حرف امام می گذاشت.
من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم.
خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبههها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت میکردم.
من از همان سال ۵۶ که در دبیرستان درس میخواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم.
خانوادهام هم به گونهای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود.
در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه میرفتم.
دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر میدارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانوادهام اصرار کردم....
ادامه دارد....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#قسمت_اول
#مقدمه:
"فتح خون" (روایت محرم) کتاب هشتم از مجموعه آثار شهید سید مرتضی آوینی است. این کتاب احتمالا در محرم سال 1366 نگاشته شده است. در کنار دست نوشته های "فتح خون" به نسخه تایپ شده ای نیز برخوردیم که خود نویسنده آن را تصحیح کرده است. در نسخه اخیر پاراگراف ها و گاه صفحاتی حذف شده و در بقیه متن نیز اصلاحاتی جزئی به عمل آمده است. اما چه در نسخه دست نویس و چه در نسخه تایپی، جای فصل دهم، یعنی فصل پایانی کتاب که می بایست وقایع روز عاشورا بپردازد، خالی است. تنها چند صفحه یادداشت وجود دارد که آنها را در انتهای کتاب حاضر ذیل عنوان "تماشاگه راز" آورده ایم.
شهید آوینی تا آنگاه که در قید حیات ظاهری بود، فرصتی برای ویرایش، تنظیم و چاپ "فتح خون" نیافت.
او تنها دو فصل ششم و نهم یعنی "ناشئه اللیل" و "سیاره رنج"را تنظیم و ویرایش کرده و برای چاپ به ماهنامه "سوره" و "کتاب مقاومت" (فصلنامه دفتر ادبیات و هنر مقاومت) سپرد. با مقایسه این دو فصل و سایر فصلهای کتاب، می توان تا اندازه ای با ظرایف و رموز کار این نویسنده توانا آشنا شد.
به هر تقدیر، ویراستار کتاب حاضر، تغییراتی در رسم الخط و پاراگراف بندی متن اصلی داده است.
#راوی
در سنه چهل و نهم هجرت، هنگام شهادت امام حسن مجتبی، دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی کرسی خلافت انسان کامل، اریکه ای بود که بوزینگان بر آن بالا و پایین می رفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بنی امیه پایان می گرفت غشوه تاریک شب، پهنه ای بود تا نور اختران امامت را ظاهر کند، و این است رسم جهان : روز به شب می رسد و شب به روز . آه از سرخی شفقی که روز را به شب می رساند!
بخوان قل اعوذ برب الفلق، که این سرخی از خون فرزند رسول خدا، حسین بن علی رنگ گرفته است و امام حسن مجتبی نیز با ظهری به شهادت رسید که از انبان دغل بازی معاویه بن ابوسفیان بیرون آمده بود، اگرچه به دست "جعده" دختر "اشعث بن قیس"
آه از سرخی شفقی که روز را به شب می رساند و آه از دهر آنگاه که بر مراد سفلگان می چرخد!
نیم قرنی بیش از حجه الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن از صحابه ای که در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیده اند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه ...
اما چشمه ها کور شده اند و آینه ها را غبار گرفته است. بادهای مسموم نهال را شکسته اند و شکوفه ها را فرو ریخته اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گسترده اند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی که آسمان را از چشم زمین پوشانده ... و دشت، جولانگاه گرگ های گرسنه ای است که رمه را بی چوپان یافته اند.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_یک
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#غربزدگی
#قسمت_اول
#به_عنوان_مقدّمه
۱
#شانزده_تُن
من صبح روزی به دنیا آمدم که خورشید نور نداشت.
بیلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تُن زغال نمره ۹ بار زدم.
رییس ریزهام گفت: «ها ماشالاه! خوشم آمد.»
تو شانزده تُن بار میزنی و آنچه به جایش داری
اینکه یک روز پیرتری و تا خِرخِره در قرض فرو رفتهتر
آهای پطرس مقدّس! دور روح ما خیط بکش
که ما روحمان را به انبار کمپانی سپردهایم.
وقتی میبینید دارم میآیم بهتر است کنار بروید
خیلیها این کار را نکردند و مردند.
من یک مشتم آهن است، آن یکیش فولاد
اگر مشت راست، بهتان نگیرد، مشت چپم میگیرد.
بعضیها معتقدند، که آدم از خاک خلق شده؛ امّا مرد فقیر دیوانهای هم هست که از عضله و خون درست شده، از عضله و خون و پوست و استخوان، و از مغزی ضعیف و پشتی قوی.
تو شانزده تُن بار میزنی و آنچه به جایش داری، اینکه یک روز پیرتری و تا خِرخِره در قرض فرو رفتهتر.
آهای پطرس مقدّس! ما را به مرگ مخوان. ما نمیتوانیم بیاییم. ما روحمان را به انبار کمپانی سپردهایم.
شعر از:«مرل تره ویس Merl Travis»
آواز از:«ارنی فورد Ernie Ford»
به نقل از صفحه ۳۳ دور -ساخت «کاپیتول ریکوردز» آمریکا. (با تشکّر از «بتی توکلی» که گفتار صفحه را برایم بیرون نویس کرد).
#غربزدگی
#نویسنده_جلال_آل_احمد
#صفحه_هشت_و_نه
@shahid_sajad_zebarjady
#قسمت_اول
خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت.
طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت.
مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج میگرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه میشدیم.
گاهی هم که اجازه نمیدادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک میشد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمیگرفتیم از همان مسیربه تهران بر میگشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم.
با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر میدهم. ” به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را میزنیم!
من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین میسوخت و بار هواپیما سبکتر میشد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را میزد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم.
حاج قاسم گفت: کار دیگهای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباسهای مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباسهای حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگیهای محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما میچسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس میگرفتم میگفتند صبر کنید…
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود.
نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمیشه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
@shahid_sajad_zebarjady
#کپی_ممنوع
🙏🙏
ادامه در پست بعدی😍
⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_اول
.
.
🏝
.
.
خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش میوزید هم، نمیتوانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذرهای کم کند.
رد قطرههای عرقی را که از کنار شقیقهاش راه میگرفت، حس میکرد و دلش یک دریای آب خنک میخواست تا شاید کمی یا حتی لحظهای آرام بگیرد.
جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را میخواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند.
دردی که ساعتها بود در دستش میپیچید، هر چند لحظه یکبار رخی نشان میداد و باعث میشد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد.
باورش نمیشد از صبح تا به حال اینطور زندگیش بالا و پایین بشود.
شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه میشد که خیلی حرفها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد!
این حرفهای محمدحسین بود که در سرش میپیچید؛ نمیتونی از کنار نشانهها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی!
رد نشانهها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل میشه!
دلش محمدحسین را میخواست و نمیخواست! تنهایی خودش و دونفرههایشان را!
دلش خیلی چیزها میخواست و نمیخواست! خواندن نشانهها را...!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🌱@shahid_sajad_zebarjady🌱