آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_هشتم
نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.« اما وای از آن مؤاخذه ای که خداوند خود اینچنین اش توصیف کرده است: اخذ عزیز مقتدر.
آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طال نهند و به روسپیان هدیه کنند ... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!
#فصل_دوم: #کوفه
#راوی
ای تشنگان کوثر ولایت! بیایید... من سرچشمه را یافته ام. وا اسفا! باطن قبله را رهاکرده اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخید؟ بیایید ... باطن قبله اینجاست. به خدا، اگر نبود که خداوند خود اینچنین خواسته، می دیدی کعبه را که به طواف امام آمده است و حجراالسود را می دیدی که با او بیعت می کند. مگر نه اینكه انسان کامل، غایت تكامل عالم است؟... ای امت آخر! بر شما چه رفته است؟ مگر تا کجا می توان درمحاق غفلت و کوری فرو شد که خورشید را نشناخت؟
معاویه مرده است و یزید بر خالفت خویش از مردم بیعت می گیرد. آیا می توان دست بیعت به یزید داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ یزید که قبله نمی شناسد، یزید که نماز نمی گزارد. چه رفته است شما را ای امت آخر؟
... مكه، مدینه، بصره ... دمشق. آیا در این دیار خاموشان زنده ای باقی نمانده است که سحر شیطان او را از خویشتن نربوده باشد؟ آیا کسی هست که روح خویش را به شیطان نفروخته باشد؟ وامحمدا! چرا هیچ دستی و عَلَمی ازهیچ جا به یاری حق بلند نمی شود؟ آیا همه دست ها را بریده اند؟ زبان ها را نیز؟ پس چرا هیچ فریادی به دادخواهی برنخاسته است؟
حضرت امام حسین از روز جمعه سوم شعبان که قافله عشق به مكه رسیده است تا هشتم ذی الحجه که مكه را ترك خواهد کرد، چهارماه و چند روز در این شهر توقف داشته است...چهار ماه و چند روز.
نه، واقعه آن همه شتاب زده روی نداده است که کسی فرصت اندیشیدن در آن را نیافته باشد ... و اب این همه، ازهیچ شهری جز کوفه ندایی برنخاست. ما کوفیان را بی وفامی دانیم، مظهر بی وفایی، و این حق است؛ اما آیا نباید پرسید که از کوفه گذشته، چرا ازمكه و مدینه و بصره و دمشق نیز دستی به یاری حق از آستین بیرون نیامد جز آن هفتادو چند تن که شنیده اید و شنیده ایم؟ اگر نیك بیندیشیم، شاید انصاف این باشد که بگوییم باز هم کوفیان! که در آن سرزمین اموات، جز از کوفه جنبشی برنخاست؛ بازهم کوفیان!
فصل انجماد رسیده و قلبها نیز یخ زده بود. حیات قلب در گریه است و آن »قتیل العَرَبات« کشته شد تا ما بگرییم و... خورشید عشق را به دیار مرده قلب هایمان دعوت کنیم و برف ها آب شوند و فصل انجماد سپری شود. مدینه، سرزمین انصار مقصد هجرت رسول اکرم، رضا به هجرت فرزند و رسول خدا داد و خاموش ماند. آیا راست است که چون مرکز خالفت از مدینه به کوفه انتقال یافت، مدینه الرسول آسوده از دغدغه خاطر، تن به تن آسایی و عافیت طلبی سپرد؟ و اگر حق جز این است، چرا آنگاه که حسین مدینه را به قصد مكه ترك گفت، واکنشی آنچنان که شایسته است از مردم دیده نشد؟
... مكه نیز خود را به تغافل سپرد و کناره گرفت و منتظر ماند تا کار به پایان رسد.
در بصره نیز جز دو قبیله ازقبایل پنجگانه شهر، امام را پاسخی شایسته نگفتند و آن دو قبیله نیز تا خود را به صحرای کربال برسانند، کار از کار گذشته بود.
اما دمشق، از آغاز، قلمرو معاویه بن ابی سفیان و والیانی از زمره او بود و آنان درطول این سالها با دغل بازی کار را بدانجا کشیده بودند که عداوت مردم شام با علی بن ابی طالب صبغه ای دینی یافته بود.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_هشتم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_نهم
... و بالاخره کوفه ـ چه آهنگ ناخوشایندی دارد این نام، و چه بار سنگینی از رنج با خود می آورد!
باری به سنگینی همه رنج هایی که علی(ع) ازکوفیان کشید... بگذار رنج های زهرا و حسن و حسین را نیز بر آن بیفزاییم؛ باری به سنگینی همه رنجی که دراین آیه مبارکه نهفته است: لقد خلقنا الانسان فی کبد. آه چه رنج!
در کتاب "پس از پنجاه سال" درباره کوفه و کوفیان آمده است:
چون معاویه از ابن کوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چگونه خلق و خویی دارند، وی درباره مردم کوفه گفت: "آنان با هم در کاری متفق می شوند، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون می کشند." از سال سی و ششم هجری تاسال هفتاد و پنجم که عبدالملك بن مروان، حجاج را بر این شهر ولایت داد و او با سیاست خشن و بلكه وحشتناك خود نفسها را در سینه صاحبان آن خفه کرد، سالهای اندکی را می توان دید که کوفه از آشوب و درگیری و دسته بندی برکنار بوده است. به خاطر همین تلون مزاج وتغییر حال آنی است که معاویه به یزید سفارش کرد اگر عراقیان هر روز عزل عاملی را از تو بخواهند بپذیر، زیرا برداشتن یك حاکم، آسان تر از روبه رو شدن با صدهزار شمشیر است و گویا پایان کار این مردم را به روشنی تمام می دید که وقتی درباره حسین(ع) به او وصیت می کرد، گفت: "امیدوارم آنان که پدر تو را کشتند و برادر او را خوار ساختند گزند وی را از تو بازدارند." می توان گفت: بیشتر مردم کوفه که علی را در جنگ بصره یاری کردند، سپس در نبرد صفین در کنار او ایستادند برای آن بود که می خواستند مرکز خلافت اسلامی از حجاز به عراق منتقل شود تا با بدست آوردن این امتیاز بتوانند ضرب شستی به شام نشان دهند. رقابت شامی و عراقی تازگی نداشت... همین که معاویه مُرد، کوفه دانست که فرصتی مناسب برای اقدامی تازه بدست آمده است.
بدون شك در این هنگام گروهی نه چندان اندك از مسلمانان پاکدل در این شهر زندگی می کردند که از دگرگون شدن سنت پیامبر به ستوه آمده بودند و در دل رنج می بردند و می خواستند امامی عادل برخیزد و بدعتهای چندین ساله را بزداید، اما اکثریت قوی اگر هم چنین ادعایی داشتند سرپوشی بود برای انتقام از شكستهای گذشته و از جمله شكست در نبرد صفین، و کینه کشی یمانی از مضری...
در همین روزها که دمشق نگران بیعت نكردگان حجاز بود، در کوفه حوادثی می گذشت که از طوفانی سهمگین خبر می داد. شیعیان علی که در مدت بیست سال حكومت معاویه صدها تن کشته داده بودند و همین تعداد و یا بیشتر از آنان در زندان بسر می برد، همین که ازمرگ معاویه آگاه شدند، نفسی براحتی کشیدند. ماجراجویانی هم که ناجوانمردانه علی(ع) را کشتند و گرد پسرش را خالی کردند تا دست معاویه در آنچه می خواهد باز باشد ـ و به حكم من اعان ظالما سلطه الله علیه همین که معاویه به حكومت رسید و خود را از آنان بی نیاز دید به آنها اعتنای درستی نكرد؛ از فرصت استفاده کردند و در پی انتقام برآمدند، تا کینه ای که از پدر در دل دارند، ازپسر بگیرند. دسته بندیها شروع شد. شیعیان علی در خانه سلیمان بن صرد خزاعی گرد هم آمدند، سخنرانی ها آغاز شد. میزبان که سرد و گرم روزگار را چشیده و بارها رنگ پذیری همشهریان خود را دیده بود گفت: "مردم! اگر مرد کار نیستید و ...
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_نهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_دهم
بر جان خود می ترسید، بیهوده این مرد را مفریبید!" از گوشه و کنار فریادها بلند شد که: "ابداً ابداً ما ازجان خود گذشتیم، با خون خود پیمان بستیم که یزید را سرنگون خواهیم کرد و حسین را به خلافت خواهیم رساند!" سرانجام نامه نوشتند: "سپاس خدا را که دشمن ستمكار ترا در هم شكست. دشمنی که نیكان امت محمد را کشت و بدان مردم را بر سرکار آورد. بیت المال مسلمانان را میان توانگران و گردنكشان قسمت کرد. اکنون هیچ مانعی در راه زمامداری تو نیست. حاکم این شهر (نعمان بن بشیر) در کاخ حكومتی بسر می برد. ما نه با او انجمن می کنیم و نه در نماز او حاضر می شویم."
تنها این نامه نبود که چندین تن ازشیعیان پاك دل و یك رنگ حسین برای او فرستادند. شمار نامه ها را صدها و بلكه هزارها گفته اند. اما در همان روزها که پیكی از پس پیكی ازکوفه به مكه می رفت و چنانكه نوشته اند گاه یك پیك چند نامه با خود همراه داشت، نامه برانی هم میان کوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامه هایی با خود همراه داشتند که در آن به یزید چنین نوشته شده بود: "اگر کوفه را می خواهی باید حاکمی توانا و با کفایت برای این شهر بفرستی چه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی زده است."
متأسفانه تاریخ متن همه آن نامه ها را که به مكه و دمشق فرستاده شده و نیز نام امضاکنندگان آن را، برای ما ضبط نكرده است. اگر چنین اسنادی را در دست داشتیم یا اگر آن نامه ها تا امروز مانده بود، مطمئناً می دیدیم که گروهی بسیار به خاطر محافظه کاری و ترس از روز مبادا زیر هر دو دسته از نامه ها را امضا کرده اند.
شمار نامه ها تا آنجا که افزایش یافت که امام از پاسخ ناگزیر شد. امام حسین(ع) بر همان پیمانی عمل کرد که خداوند از انبیا و اوصیای ایشان و علما در امر به معروف و نهی از منكر ستانده است. آری، حضور یاران حق حجت را تمام می کند... اما آیا امام مردم کوفه را نمی شناخته است؟ آیا او فراموش کرده بود که پدرش از
مردم کوفه چه کشیده است؟
#راوی
آن کدام رنج طاقت فرسایی است که چاه ها را رازدار ناله های علی(ع) کرده است؟ هیچ دیده ای که نخلها بگریند؟... هرگز غروب هنگام در نخلستانهای کوفه بوده ای؟
گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی(ع) از فاصله قرن ها تاریخ به گوش می رسد که با مردم کوفه می گوید: "یا اشباه الرجال و لا رجال ... ـ ای نامردمان مردم نما، ای آنان که همچون اطفال در عالم رویاهای خویش غرقه اید و عقلتان همچون نوعروسان تازه به حجله رفته است! دوست داشتم که شما را هرگز نمی دیدم و نمی شناختم که مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد که قلبم را سخت چرکین کرده اید و سینه ام را از غیظ آکنده اید... چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم، گفتید اکنون در بحبوحه خرماپزان است، بگذار تا گرما کمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اکنون چله زمستان است، بگذار تا سوز و سرما فرو نشیند! و ...
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_دهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_یازدهم
این بهانه ها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما که از سرما و گرما اینچنین می گریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت؟..."
مگر امام فراموش کرده بود که کوفیان با برادرش امام حسن مجتبی چه کردند؟ از یك سو گرداگرد او را گرفتند و از دیگر سو برای معاویه نامه نوشتند که اگر می خواهی، حسن را دست بسته نزد تو می فرستیم! آری، امام کوفیان را می شناخت، اما امام، در ادای آن عهد ازلی. هرگز مأذون نیست که حجت ظاهر را رها کند. چگونه می توان همه آن هزاران نامه را نادیده انگاشت و حكم بر تأویل کرد؟ و از آن گذشته، اگر امام به دعوت کوفیان اعتماد نكند چه کند؟ آیا می توان با یزید دست بیعت داد و باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ مفهوم صلح با یزید چه می توانست باشد؟ معاویه بن ابی سفیان خلافت را با حكم شورای حكمیت غصب کرده بود. اما یزید چه؟ با این بدعت تازه که خلافت را به سلطنت موروثی تبدیل می کرد چه باید کرد؟ آیا امام خود را به یمن برساند و آنجا، ایمن از شر یزید، دل به حیات دنیا خوش دارد و امت محمد را به بنی امیه واگذارد؟ چاره چیست؟ معاویه بن ابی سفیان یزید را توصیه کرده است که امام حسین(ع) را به خودش وانگذارد. یا باید با یزید بیعت کرد و بر این بدعت تازه در حاکمیت اسلام مهر تأیید نهاد و تاریخ آینده را سراسر به بی راهه ای ظلمانی و بی سرانجام کشاند، و یا از بیعت با یزید سرباز زد؛ و در این صورت، آیا باید رمه را به گرگی که خود را به چهره شبانان آراسته است واگذاشت و گریخت؟
#راوی
خون حسین و اصحابش کهكشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند. کِرم لجن زار چگونه بداند که بیرون از دنیایی که او تن می پرورد، چیست؟ زمین و آسمان او همان است، و اگر او را از آن لجن زار بیرون کشند، می میرد.
امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شكر نعمت بگزارند و چه نگزارند. واقعه عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون می شود...
اگر نبود خون حسین، خورشید سرد می شد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند... حسین چشمه خورشید است.
شمار نامه ها تا آنجا افزایش یافت که حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزیر داشت که پاسخ دهد: "سخن شما این بود که ما را پیشوایی نیست و مرا انتظار می کشید که به سوی شما بیایم، شاید که خداوند بدین سبب شما را بر حق و هدایت گرد آورد. اکنون برادر و عموزاده ام را که سخت مورد وثوق من است به سوی شما گسیل می دارم، تا مرا از صدق آنچه در نامه های شماست بی اگاهاند و اگر اینچنین شد، زود است که به جانب شما شتاب کنم. به جان خود سوگند می خورم که امام آن کسی است که در میان مردم بر کتاب خدا حكم کند و مجری عدالت باشد، حق را بپاید و خود را برآنچه مرضی خداست حفظ کند."
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_یازدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_دوازدهم
امام این نامه را به "مسلم بن عقیل" سپرد و او را همراه با "قیس بن مسهر صیداوی" روانه کوفه ساخت. آیا باید همه آنچه را که بر این دو مظلوم رفت باز گوییم؟
مسلم بن عقیل با همه دشواری هایی که در راه داشت و ذکر آنها به درازا می کشد به کوفه رسید، اما با فاصله چند روز عبیدالله بن زیاد نیز خود را به کوفه رساند. نوشته اند:
"مسلم به کوفه درآمد و در خانه مختار بن ابی عبیده ثقفی سكونت کرد. شیعیان دسته دسته به خانه مختار می آمدند و او نامه حسین را برای آنان می خواند و آنان می گریستند و بیعت می کردند. مورخان شیعه و سنی در شمار بیعت کنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضی به راه مبالغه رفته اند. رقم بیشتر، تمام مردم کوفه و کمتر از آن یكصد هزار و هشتاد هزار و کمترین رقم دوازده هزار نفر است... (مسلم) وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت: به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند. "این آغاز کار بود و اما پایان آن را شنیده اید! جاسوسان که عبیدالله را از نهانگاه مسلم خبر دادند، عبیدالله "هانی بن عروه" را به قصر کشاند و او را واداشت که مسلم را تسلیم کند. هانی استنكاف کرد و مجروح و خون آلود به زندان افتاد... مسلم دانست که دیگر درنگ جایز نیست و باید از نهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز کند.
جارچیان شعار "یا منصور اَمِت" دادند. و یاران مسلم ازهر سوی گرد آمدند. مسلم آنها را به دسته هایی چند تقسیم کرد و هر دسته ای را به یكی از بزرگان شیعه سپرد. دسته ای از این جمعیت به سوی قصر ابن زیاد هجوم بردند... "ابی مخنف" از "یونس بن اسحق" و او از "عباس جدلی" روایت کرده است که گفت: "ما چهار هزار نفر بودیم که همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابن زیاد به قصر العماره هجوم بردیم، اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم... مردم با شتاب پراکنده می شدند و مسلم را وا می گذاشتند، تا آنجاکه زن ها می آمدند و دست پسران یا برادران خویش را می گرفتند و به خانه می بردند و مردان نیز می آمدند و فرزندان خویش را می گفتند که سر خویش گیرید و بروید که فردا چون لشكر شام رسد، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد... و کار بدینسان گذشت تا هنگام نماز شد. آنگاه که مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد از آن جماعت جز سی تن با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراکنده شدند تا آنجا که مسلم چون پای از باب کِنده بیرون نهاد هیچ کس با او نبود."
شاید در این روایت، عباس جدلی کار را به اغراق کشانده باشد تا از تنهایی و غربت مسلم در کوفه تصویریهرچند دردناك تر بسازد، چرا که ما می دانیم از اصحاب کربلایی امام عشق که در عاشورا با او به شهادت رسیدند، بودند مردانی چون "حبیب بن مظاهر" و "مسلم بن عوسجه" که در کوفه نیز مسلم را همراهی میکردند... اما چه شد که چون مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد، هیچ کس با او نبود؟ خدا می داند. روایات
در این باره گویایی ندارند. اما آنچه که از پاسخ گفتن به این سؤال مهمتر است، این است که ما بدانیم چرا مردم کوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراکنده شدند. چنان که نوشته اند، در آن ساعت که مردم قصرالعماره را در محاصره گرفتند، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران کوفه و خانواده ی ابن زیاد در آنجا بودند. چه
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_دوازدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_سیزدهم
شد که این جمعیت چند هزار نفری نتوانستند کار را یكسره کنند و آن همه درنگ کردند که... گاهِ نماز مغرب رسید و آن شد که شد؟
برای پاسخ دادن به این سؤال باید مردم کوفه را شناخت. آنچه از بازنگری تاریخ کوفه برمی آید این است که مردم کوفه همواره در برابر امیران ستمكار ناتوان بوده اند، اما نرم خویی را همیشه با درشتی پاسخ داده اند:
عاجز و مسكین هر چه ظالم و بدخواه ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسكین
روحیه ای که بنیان وجود خوارج در خاك آن پا گرفته است، بیش ازهمه در مردم کوفه ظهور دارد: جهالت، زودخشمی، ظاهرگرایی و ظاهر بینی، تذبذب و تردید و هیجان زدگی، خشوع شرك آمیز در برابر ظلمه و تكبر در برابر مظلوم، عجولانه و بی تدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت... آن همه شتاب زده پای درعمل می نهادند که فرصتی برای تفكر و تدبیر باقی نمی ماند و چه زود کارشان به پشیمانی می کشید؛ و عجبا که برای جبران این پشیمانی نیز به راه هایی می افتادند که بازگشتی نداشت!
عبیدالله بن زیاد چه نیك این مردم را می شناخت. شیوه کار او در این واقعه برای همه تاریخ بسیار عبرت انگیز است. جماعتی از اشراف را که در اطرافش بودند به میان مردم فرستاد تا آنان را از سپاه موهوم شام بترسانند:
"مگر نمی دانید که سپاه شام در راه است؟ بترسید از آنكه لشكریان شام بر شما مسلط شوند. آنان را که می شناسید؛ دشمنی دیرینه آنان را که با خود میدانید. وای اگر آنان بر شما تسلط یابند! خشك و تر را می سوزانند و زنان و دختران شما را در میان خویش قسمت می کنند."
و آتش شایعه چه زود درمیان بیشه زار خشك گسترده می شود! وقتی مردمی اینچنین اند، دیگر چه نیازی است که ابن زیاد دست به اسلحه برد؟ سپاه موهوم شام! آن هم در آن هنگامه ای که شام هنوز از اضطراب مرگ معاویه به خود نیامده، نگرانی حجاز و مصر نیز بر آن افزون گشته است... و هیچ عاقلی نبود که بیندیشد: گیریم که اینچنین سپاهی نیز در راه باشد، کِی به کوفه خواهد رسید؟ یك ماه دیگر، بیست روز دیگر؟
حیله ابن زیاد کارگر افتاد و جمعیت از گرد مسلم پراکنده شدند. مسلم تنها ماند، اگر چه از اصحاب عاشورایی امام حسین، بودند مردانی که آن روز در کوفه می زیستند و هنوز به موکب عشق الحاق نیافته بودند عبدالله بن شداد ارحبی، هانی بن هانی سبیعی، سعید بن عبدالله حنفی، حبیب بظاهر، مسلم بن عوسجه و... آنها بعدها نشان دادند که از آن پایمردی که تا آخرین لحظه در کنار مسلم بمانند و بجنگند، برخوردار بوده اند.چه شد که مسلم آن همه تنها و غریب ماند که گذارَش به خانه "طوعه" کنیز آزاد شده اشعث بن قیس و زوجه "اسد خضرمی" بیفتد؟
هر آن سان که بود، ابن زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و "محمد بن اشعث بن قیس" را که از سرهنگان معتمد
او بود همراه با "عبیدالله بن عباس سُلَمی" و هفتاد تن از قبیله قیس فرستاد تا مسلم را بگیرند و بیاورند.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_سیزدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_چهاردهم
مسلم چون صدای پا و شیهه اسبان را شنید، دانست که چه روی داده است و خود شمشیر کشیده بیرون آمد تا اهل خانه را از گزند سپاهیان ابن زیاد در امان دارد و چون پای بیرون گذاشت و دید کوفیان را که از فراز بام ها، با سنگ و رسته هایی آتش زده از نی بر او حمله ور شده اند، با خود گفت: "آیا این هنگامه برای ریختن خون فرزند عقیل بر پا شده است؟ اگراینچنین است، پس ای نفس بیرون شو به سوی مرگی که از او گریزگاهی نیست..."
مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زیر افكندند. هانی بن عروه را نیز... دست بسته به بازار بردند و به قتل رساندند، در حالی که می گفت: "الی الله المنقلب و المعاد اللهم الی رحمتك و رضوانك ـ بازگشت به سوی خداست .. معبودا، اینك به سوی رحمت و رضوان تو بال می گشایم."
بعد از آن، به فرمان ابن زیاد،"عبدالاعلی کلبی" و "عارۀ بن صلخت ازدی" را نیز که از یاوران مسلم در قیام کوفه و از شجاعان شهر بودند، به قتل رساندند. آنگاه جنازه مطهر مسلم و هانی را در کوچه و بازار بر زمین کشاندند و در محله گوسفند فروشان به دار کشیدند...
قیام مسلم در کوفه در روز هشتم ذی الحجه بود، که آن را "یوم الترویه" گویند، و شهادتش در روز عرفه، چهارشنبه نهم ذی الحجه... امام اکنون در راه کوفه است و دوتن از فرزندان مسلم بن عقیل (عبدالله و محمد)نیز با او همراهند. آه! نزدیك بود که فراموش کنم؛ اگر روایت "اعثم کوفی" درست باشد، اکنون دختر سیزده ساله مسلم نیز در راحله عشق همسفر دختران امام حسین(ع) است.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_چهاردهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_پانزدهم
#راوی
آماده باشید که وقت رفتن است.
عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ... واین هر دو، عقل وعشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود. در روز هشتم ذی الحجه، یوم الترویه، امام حسین آگاه شد که عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مكه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر کنند و
به شام برند و اگرنه... حرمت حرم امن را با خون او بشكنند.
آنان که رو به سوی قبله خویش نماز می گزارند معنای حرمت حرم امن را چه می دانند؟ کعبه آنان که درمكه نیست تا حرمت حرم مكه را پاس دارند؛ کعبه آنان قصر سبزی است در دمشق که چشم را
خیره می کند. آنجا بهشتی است که در زمین ساخته اند تا آنان را از بهشت آسمانی کفایت کند... و از آنجا شیطان بر قلمرو گناه حكم می راند، بر گمگشتگان برهوتِ وهم، بر خیال پرستانی که در جوار بهشت لایتناهی رضوان حق، سر به آخور غرایز حیوانی و دل به مرغزارهای سبزنمای حیات دنیا خوش داشته اند، حال آنكه این همه، سرابی است که از انعكاس نور در کویر مرده دل های قاسیه پیدا آمده است.
کعبه قبله احرار است. رستگان از بندگی غیر؛ اما اینان بت خویشتن را می پرستند. امام برای اعمال حج احرام بسته است و لكن اینان احرام بسته اند تا شمشیرهای آخته خویش را از چشم ها پنهان دارند... شكستن حرمت حرم خدا برای آنان که کعبه را نمی شناسند چندان عظیم نمی نماید و اگر با آنان بگویی که امام حسین(ع) برای پرهیز از این فاجعه مكه را ترك گفته است در شگفت خواهند آمد. اما آن که می داند حرم خدا نقطه پیوند زمین و آسمان است، درمی یابد که شكستن حرمت حرم آن همه عظیم است که چیزی را با آن قیاس نمی توان کرد.
بال در کمینِ نزول بود و ابرهای سیاه ازهمه سو، شتابان، بر آسمان دره تنگ مكه گرد می آمدند و فرشتگانِ همه آسمان ها در انتظار کلام "کُن" بیقرار بودند؛ و اذا قضی امرا فانما یقول له کن فیكون.
در میان "کُن" و "یكون" تنها همین "فا" (ف) فاصله است، و آن هم در کلام، نه در حقیقت. آیا امام که خود باطن کعبه است، اذن خواهد داد که این بدعت عظیم واقع شود و حرمت حرم باخون اوشكسته شود؟... خیر.
امام حج را با نیت عمره مفرده به پایان بردند و آنگاه عزم رحیل را با کاروانیان در میان نهادند:
"الحمدالله، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلی الله علی رسوله... مرگ بر بنی آدم، چون گردن آویزی بر گردن دختری زیبا آویخته است، و چه بسیار است وَلَه و اشتیاق من به دیدار اسلافم، [چون] اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف؛ و برای من قتلگاهی اختیار شده است که اکنون میبینمش. گویا می بینم که بند بند مرا گرگان بیابان، بین نواویس و کربلا از هم می درند و از من شكمبه های خالی و انبان های گرسنه خویش را پر می کنند."
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_پانزدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_شانزدهم
"گریزگاهی نیست از آنچه بر قلم تقدیر رفته است. رضایت خدا، رضایت ما اهل بیت است؛ بر بالیش صبر می ورزیم و او نیز با ما در آنچه پاداش صابرین است وفا خواهد کرد. اگر پود از جامه جدا شود، اهل بیت نیز از رسول خدا جدا خواهند شد... آنان در حظیره القدس با او جمع خواهندآمد، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعده ای که بدانان داده است وفا خواهد کرد. اکنون آن که مشتاق است تا خون خویش را در راه ما بذل کند و نفس خود را برای لقای خدا آماده کرده است... پس همراه با عزم رحیل کند که من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله."
#راوی
صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا، چگونه ممكن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند، و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ آنان را می گویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است. هیهات ما ذلك الظن بك ـ ما را از فضل تو گمان دیگریاست. پس چه جای تردید؟ راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر می خیزد. واگر نه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیك گفته اند؟
الرحیل! الرحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است. جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این اوست که ما را کشكشانه به خویش می خواند.
"ابوبكر عمر بن حارث"، "عبدالله بن عباس" که در تاریخ به "ابن عباس" مشهور است، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنیفه، هر یك به زبانی با امام سخن از ماندن میگویند... و آن دیگری، عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری، از "یحیی بن سعید"، حاکم مكه، برای او امان نامه می گیرد... اما پاسخ امام در جواب اینان پاسخی است که عشق به عقل می دهد؛ اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با سرچشمه عقل نبریده باشد، بی تردید عشق را تصدیق خواهد کرد.
محمد بن حنیفه که شنید امام به سوی عراق کوچ کرده است، با شتاب خود را به موکب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت: "یا حسین، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی که بر پیشنهاد من بیندیشی؟"
محمد بن حنیفه، برادر امام، شب گذشته او را از پیمان شكنی مردم عراق بیم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها کند و به یمن بگریزد.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_شانزدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_هفدهم
امام فرمود: "آری، اما پس از آنكه ازتو جدا شدم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت: ای حسین، روی به راه نِه که خداوند می خواهد تو را در راه خویش کشته بیند." محمد بن حنیفه گفت: "انا لله و انا الیه راجعون..."
#راوی
عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو؛و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد، عشق را درراهی که می رود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست.
عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری (س) نیز دو فرزند خویش ـ "عون" و "محمد" ـ را فرستاد تا به موکب عشق بپیوندند و با آن دو، نامه ای که در آن نوشته بود: "شما را به خدا سوگند می دهم که ازاین سفر بازگردی. از آن بیم دارم که در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود. مگرنه اینكه تو سراج مُنیر راهیافتگانی؟"... و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست کرد تا امان نامهای برای حسین بنویسد و او نوشت.
#راوی
عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگرنباشد، خاك اهل خویش را یكسره فرو می بلعد، و اینان برای او امان نامه می فرستند .. و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست؟
عقل را ببین که چگونه دردام جهل افتاده است! و عشق را ببین که چگونه پاسخ می گوید: "آنكه مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت می کند هرگز تفرقه افكن نیست و مخالفت خدا و رسول نكرده است. بهترین امان، امان خداست. و آنكس که در دنیا از خدا نترسد، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود. و من از خدا می خواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم..."
عبدالله بن جعفر طیار بازگشت، اگرچه زینب کبری (س) و دو فرزند خویش ـ عون و محمدـ را در قافله عشقباقی گذاشت.
#راوی
یاران! این قافله، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می رسد، راه تاریخ است و هر بامداد اینبانگ از آسمان می رسد که: الرحیل، الرحیل. از رحمت خدا دور است که این بابشیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. ای دعوت فیضانی است که علی الدوام، زمینیان را به سوی آسمان می کشد و... بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن، چشمه خورشید می جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن؛ حسین، حسین، حسین، حسین. نمی تپد، حسین حسین می کند.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_هفدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_هجدهم
یاران! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن، که گذرگاه است... گذر از نفس بسوی رضوان حق. هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه، رحل اقامت بیفكند؟... و مرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیك است که در کربلا، و کدام انیسی از مرگ شایسته تر؟ که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و او را از مرگ معاف دارد، حسین که از من و تو شایسته تر است.
الرحیل، الرحیل! یاران شتاب کنید.
#فصل_چهارم
قافله عشق در سفر تاریخ
#راوی
قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا... این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.
... و تو، ای آن که در سال شصت و یكم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهاده ای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاك از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ الزمان و المكان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مكان، خود را به قافله سال شصت و یكم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی...
یاران! شتاب کنید، قافله در راه است. می گویند که گناهكاران را نمی پذیرند؟ آری، گناهكاران را در این قافله راهی نیست... اما پشیمانان را می پذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است، که او سرسلسله خیل پشیمانان است، و اگر نبود باب توبه ای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وا می ماند.
"زهیر بن قَین بَجلی" را که می شناسید! مردانی از قبیله "بنی فزاره" و "بجیله" گویند: "آنگاه که ما همراه با زهیربن قین بجلی از مكه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با کاروان حسین بن علی همسفر شدیم." آنها می گویند که: "ما را ناگوارتر از آنكه با او در جایی هم منزل شویم، هیچ چیز نبود... چرا که زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفه سوم بود."
"ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم. برسفره غذا نشسته بودیم که فرستاده ای از جانب حسین (ع)آمد و سلام کرد و با زهیر گفت: ابا عبدالله الحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت کنم و ما هر آنچه را که در دست داشتیم، انداختیم و خموش نشستیم، آنچنان که گویا پرنده ای بر سر ما النه ساخته است."
"ابی مخنف" گوید: از "دَلهم" دختر "عمرو" که همسر زهیر بود، اینچنین روایت شده است: "من به زهیر گفتم:آیا فرزند رسول (ص) خدا تو را دعوت می کند و تو از رفتن امتناع می ورزی؟ سبحان الله! بهتر نیست که به خدمتش بروی، سخنش را بشنوی و سپس بازگردی؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت، اما دیری نگذشت که با چهره ای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمه اش را بكنند و راحله اش را نزدیك امام حسین (ع)برند. آنگاه مراگفت که تو را طلاق می گویم؛ ازاین پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست، چرا که نمی خواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کرده ام که به حسین (ع) بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم. سپس مَهر مرا پرداخت و به یكی از عموزاده هایش واگذاشت تا مرا به خانواده ام برساند...
آنگاه به یارانش گفت: از شما هر که می خواهد، مرا پیروی کند، و اگر نه، این آخرین دیدار ماست. بگذارید تا حدیثی را از سال ها پیش، آنگاه که در سرزمین "بَلَنجَر" از بلاد خزر نبرد می کردیم برای شما نقل کنم... از سلمان فارسی، که چون ما را از کثرت غنایمی که به چنگ آورده بودیم خشنود دید، فرمود: اگر امروز اینچنین خشنود شده ای، آن روز که سرور جوانان آل محمد (ص) را درك کنی و در رکاب او شمشیر زنی، تا کجا ...
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_هجدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_نوزدهم
خشنود خواهی شد؟ یاران! اکنون آن تقدیر محتومی که انتظار می کشیدم مرا دریافته است و باید شما را وداع گویم." و از آن پس، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست.
"عبدالله" پسر "سلیم" و "مذری" پسر "مشمعل" که هر دو از طایفه "بنی اسد" بوده اند، گفته اند که ما چون از مناسك حج فارغ شدیم در این اندیشه بودیم که هر چه سریع تر خود را به کاروان حسین برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید. شتاب کردیم و چون در منزل "زَرود" خود را به آن حضرت رساندیم، مردی از اهالی کوفه را دیدیم که با دیدن کاروان حسین بن علی (ع) به بیراهه زد تا با او رودر رو نشود. امام که ایستاده بود تا او را ببیند، دل از او برید و به راه افتاد. ولكن ما خود را به او رساندیم تا از اخبار کوفه جویا شویم. از قبیله اش پرسیدیم و چون دانستیم که او نیز از بنی اسد است سؤال کردیم: "در کوفه چه خبر بود؟" و او پاسخ داد: "من کوفه را ترك نكردم مگر آنكه دیدم کشته های مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را که در بازار بر زمین می کشند."
بازگشتیم و همپای کاروان امام آمدیم تا شامگاهی که درمنزل "ثعلبیه" فرود آمد. فرصتی شد که به خدمت او رسیدیم و عرض کردیم: "رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبری است که اگر بخواهی آشكارا و یا پنهانی بر تو بازگو کنیم."
امام نگاهی به اصحاب خویش انداخت و جواب داد: "من چیزی از ایشان پنهان ندارم." گفتیم: "آن سوار را که دیروز غروب هنگام در منزل زرود از شما کناره گرفت به یاد می آورید؟ ... او مردی بود از قبیله بنی اسد، خردمند و راستگو، که ما را از آنچه در کوفه گذشته است خبر داد... می گفت که هنوز از کوفه خارج نشده، دیده است جنازه های مسلم و هانی را که در بازار بر زمین می کشیده اند." امام فرمود: "انا لله و انا الیه راجعون، رحمت خدا بر ایشان باد!" و این سخن را چند بار تكرار کرد.
گفتیم: "از همین منزل بازگردید. ما در کوفیان نمی بینیم که به یاری شما قیام کنند و چه بسا که شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند."
امام (ع) نگاهی به پسران عقیل کرد و از آنان پرسید که رأی شما در شهادت پدرتان مسلم چیست. آنان گفتند: "والله ما بازنگردیم مگر انتقام خون او را بازگیریم و یا همچون او به شهادت رسیم."
امام رو به ما کرده و فرمود: "بعد از آنها خیری در حیات نیست."... و ما دانستیم که امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت.
کاروان عشق شب را در آن منزل بیتوته کردند. سحرگاهان به فرموده امام آب بسیار برداشتند و کوچ کردند تا منزلگاه "زُباله"، که در آنجا امام را خبر رسید که قیس بن مسهر نیز به شهادت رسیده است. در بعضی ...
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_نوزدهم
@shahid_sajad_zebarjady