♥️| #هیچ_وقت_نگذاشتند_من_ببینم....
✨| بایادشهدا....
ماه رمضان سال ٧٤ بود که یکی از دوستانمان ما را برای افطاری دعوت کرد.
نیم ساعت به اذان مانده، رسیدیم. بوی آش توی خانه شان پیچیده بود. اذان گفتند، همه دور سفره نشسته بودیم که تلفن زنگ زد....
صاحبخانه گفت:
«معصومه خانم! با شما کار دارند از سرخهست.
با تعجب گفتم:
با من؟ اینجا؟
گوشی را گرفتم.
برادرم بود و پشت سر هم حرف میزد. انگشتهایم از شهد خرمایی که توی دستم بود به هم چسبید.
از خواهرم گفت که همان روز توی سرخه روزنامه خریده بود؛
گفت که شهید آوردند و قرار است تا چند روز دیگر تشییع کنند.
ضعف تمام بدنم را گرفت.
اسم محمد هم بین اسامی شهدا توی روزنامه بوده.
نفس بلندی کشید و گفت:
باید بروید برای شناسایی. اتاق دور سرم چرخید، خرمای له شده را با اکراه گذاشتم توی دهانم و روزه ام را باز کردم.
فردا صبح هر چه اصرار کردم علیاکبر نگذاشت همراهش بروم.
دل توی دلم نبود.
تنها رفت پزشکی قانونی و با گریه برگشت.
محمد را از درشتی استخوانها و سینه ی جلو آمده اش شناخته بود؛
وسط گریه خندهاش گرفت:
«جورابهای کلفتی که از کفش ملی برایش خریدم سالم مانده بود.»
و دوباره مثل بچه ها بلند بلند گریه کرد.
نمی دانم چه دیده بود که هیچ وقت نگذاشتند من ببینم، حتی روز تشییع جنازه هم صورتش را باز نکردند تا ببوسمش؛
تا تلافی از بچگی تا حالایش را دربیاورم.
عید فطر آن سال تمام اتفاقاتی که موقع تشییع اسدالله افتاده بود برایم تکرار شد، فقط عوض شده بود.
بچه ها با ناراحتی کوچه را چراغانی کردند،
همسایه مان نمی گذاشت پرچم سیاه از جلوه پنجره شان رد شود از سایه ی پرچم که چند ساعتی خانه شان را تاریک می کرد، دلش می گرفت....
💛| #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady