سلاݥ عـلئ آل یـاسین🌤
سلام مـؤلاۍ ݥـن🌱
ماه و خوࢪشید گدایند به نوࢪت آقـا... عالمے منتظࢪ صبح حضوࢪت آقـا ....
#اللهم_عجل_الولیڪ_الفــࢪج🌱
@shahid_sajad_zebarjady
∞♥∞
#پای_درس_دل 🍃
❤️مقام معظــم رهـــبرۍ:
اگر کار برای #خدا و به قصد
انجام تکلیف و کسب مرضات
الهی شد.
خداوند به آن #برکت میدهد
اثر میدهد جذابیّت میدهد و
دلها را به طرف آن جلب مےکند.
➬ @shahid_sajad_zebarjady ♡
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سالروز_تخریب_قبور_ائمه_بقیع
|خاک یه کلام دلم رو می بره مدینه
@shahid_sajad_zebarjady
هدایت شده از آقــاسَـجّــادٌ
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨روزتونبخیر😍✋🏻||
||✨سلام❤️||
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_شانزدهم
┄┄┅┅┅❅بخش چهار❅┅┅┅┄┄
.
.
🏝
.
.
لیوان آب که مقابلش قرار گرفت دوباره از خاطرات گذشته بیرونش کشید. سرش را از شیشه جدا کرد و به کف دستان جوان خیره ماند:
- مسکّن. با این آب بخور، رنگت پریده!
دست دردناکش را به سختی بالا آورد برای گرفتن لیوان! اما برای قرص کمی تردید داشت. نمیخواست درد دستش آرام شود، میترسید با رفتن درد فشاری که بر ذهن و روحش وارد شده بود از پا بیندازدش.
-بخور برسیم یه جایی دستت رو نشون بدیم.
به سختی لیوان را گرفت و با اصرار او قرص را در دهانش گذاشت.
فکر نمیکرد در این سن و سال باز هم بغض راه گلویش را ببندد و درماندهاش کند. از صبح انگار این اتفاق و برنامه نوشته شده بود و الّا که داشت پروژهاش را انجام میداد و برای عصر هم با استاد قرار داشت!
حالا خورشید دارد غروب میکند و بی اطلاع همه نشسته است اینجا و کیلومترها از تهرانی فاصله گرفته که یک روز فکر میکرد تمام پیشرفتها در آنجاست! این بار دوم بود که از تهران فرار میکرد، آن بار مقصدش و همراهش مشخص بود؛ با محمدحسین رفته بود یزد. چهقدر خوش گذشته بود...
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفدهم
.
.
🏝
.
.
با سروصدای دوستان محمدحسین از خواب پرید و غلت زد. به دقیقه نکشیده در باز شد و تا به خودش بجنبد روی هوا بود. تمام حواسش را به خودش داد که وقتی با پتو پرتش میکنند هوا، همان وسط پتو فرود بیاید.
وقتی محمدحسین سینی چای را وسط گذاشت دست از سرش برداشتند! محسن یک استکان داد دستش. ظرف باقلوا را هم گذاشت مقابلش.
- محمدحسین، بچه کنکوری رو آوردی اینجا؟
- بچه تو قنداقه. مصطفی اومده فضا عوض کنه.
ترجیح میداد به جای چانه زدن با محسن، باقلوا بخورد. محسن از یک سال پیش با محمدحسین اخت شده بود.
پارسال که دیده بودش با امسال خیلی فرق داشت؛ گوشۀ لبش سیگار میگذاشت و حرف میزد.
قانون خانه محمدحسین دو چیز بود:
یکی سیگار نکشیدن و یکی هم فحش ندادن. و الّا که همیشه، حتی وقتی خودش یزد نبود، این زیرزمین پاتوق بود.
محسن تازه با محمدحسین رفیق شده بود، سیگار میکشید، اما الآن میگذاشت گوشۀ لبش و روشن نمیکرد. دلیلش را هم گفته بود:
- خاطرخواه محمدحسینم… و الّا که سر سیگار با کسی تعارف ندارم.
فحش را هم تا بالای پلهها مراعات میکرد. چون جریمهاش مهمان کردن همه بچههایی بود که در خانه بودند؛ اما بالای پلهها میداد و فرار میکرد. اینطور وقتها محمدحسین میخندید. همین...
با پیشنهاد محمدحسین از خانه بیرون زدند. گشتوگذار در یزد یعنی دیدن کوچه پس کوچههای باریکِ کاهگلی و خانههای درندشت و حیاط وسطش. با حوصله اتاق و زیرزمین و پستوها را زیرورو میکردند و برای هر کدام هم جملات قصار و صدای خندههایی که در سکوت کاهگلی خانه انعکاس بیشتری پیدا میکرد.
روی تخت حیاط خانۀ شازده که ولو شدند محسن به محمدحسین گفت:
- نه خداییش اینا زندگی میکردن یا ما؟
محمدحسین تکیه داد به پشتی سنتی که گوشۀ تخت بود. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند و گفت:
- باور کن... آدم اینجا دلش میخواد چندتا چندتا بچه داشته باشه. یکی از اون اتاق سر بیرون بیاره. دوتا کنار حوض میوهها رو بشورن، یکی اسبش رو از طویله تمیز و زین شده بیاره. دو تا از زیرزمین گوشت قرمه بیارن برای شام. یه زنم داشته باشه با پارچههای رنگی راه بره این وسطه هی قربون صدقۀ بچهها بره و به من برسه... آخ آخ چی میشه!...
خیال مصطفی همراه میشود با حرفهای محمدحسین؛ اتاق پنج دری روبهرو با شیشههای لوزی و پنج ضلعی رنگی و پنجرۀ چوبی باز میشود و یکی از بچههای محمدحسین سرک میکشد. محمدحسین داد میزند:
- برو عقب باباجون میفتی. به خانم هم بگو یه دور چایی بیاره.
پسرک چموش سرش را داخل میبرد و پنجره را چفت میکند. سیب و گلابیها، توی آب تمیز حوض بزرگ وسط حیاط از بین گلدانهایی که دورتادور حوض چیده شدهاند، آرام آرام غلط میخورند. دوتا از دخترهای محمدحسین با زنبیل قرمز رنگ کنار حوض مینشینند و دستهای کوچکشان را داخل آب میکنند. یکی یکی سیبهای قرمز و گلابیها را میگیرند و داخل سبد میاندازند. گاهی هم شیطنت میکنند و به هم آب میپاشند. یکی از پسرهایش آبپاش به دست گلها را آبیاری میکند و عطرشان فضا را پر میکند. از گوشۀ حیاط دری باز میشود و پسر بزرگ محمدحسین، افسار اسب را میکشد و با خودش داخل حیاط میآورد. اسب سفید، قد افراشته راه میرود و گاهی سرش را تکان میدهد. روی زینش قالیچۀ سنتی انداختهاند. صدای زنی بلند میشود: چرا این زبان بسته را آوردی اینجا؟
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿
بھ نیابٺ از ↯♥️
@shahid_sajad_zebarjady