eitaa logo
🚩 یادگاه شهید قاسم سلیمانی
768 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
29 فایل
🚩 بِسْـمِ اللهِ قاٰصِـمِ الجَبّٰـاریٖݩ یادگاه شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 این‌ کانال‌ هیچگونه‌ ارتباطی‌ با خانواده‌ معظم‌ شهید و یا نیروی‌ قدس‌ سپاه‌ ندارد
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 یادگاه شهید قاسم سلیمانی
📚 مستند داستانی #یک_و_بیست ‌ مستند داستانی "یک و بیست" به قلم علیرضا سکاکی برای اولین بار به وقایع چ
💣مستند داستانی یک و بیست💣 ‌ <<فصیح>> [سوریه - ساعت دوازده و نیم شب] نگاهی به چپ و راستم می‌اندازم و بعد از اینکه از امن بودن فضا اطمینان حاصل کردم، از ماشین پیاده می‌شوم. زنگ خانه را می‌زنم و پس از باز شدن درب خانه، نگاهی ‌به داخل حیاط می‌اندازم. سپس درب عقب ماشین را باز می‌کنم تا آقا غیاث پیاده شوند. امشب تولد شش سالگی دخترم ریحانه سادات است؛ اما به دلیل جلسه‌ی فوری آقا غیاث و میهمان مهمی که قرار است فردا ساعت هشت صبح به سالن جلسات گردان بیاید مجبور شدم تا زن و بچه‌ام را به منزل آقا غیاث بیاورم و به بهانه‌ی میهمانی سرشان را گرم کنم تا کمتر بهانه‌ی نبودن‌هایم را بگیرند. با اینکه دختر عزیزم ریحانه سادات از چند روز قبل تاکید کرده بود که حق ندارم به هیچ بهانه‌ای در جشن روز تولدش غایب باشم؛ اما وجدان کاری‌ام اجازه نمی‌داد تا در این شرایط حساس آقا غیاث را تنها راهی کنم. چند سال است که بعد از تشکیل گردان‌های مختلف از افغانستان، پاکستان، لبنان و ایران در سوریه تشکل‌های نظامی ما شکل رسمی‌تری به خود گرفته است و با کمک حضرت ولیعصر(عج) و تلاش شبانه روزی بچه‌های محور مقاومت دشمن چند سال است که در ترور فرماندهان ناکام مانده و خبرهای رسیده از قلب شهرک‌های صهیونیست نشین حاکی از این است که آن‌ها به دنبال رقم زدن اتفاق بزرگی هستند. در شرایط حساس کنونی من به عنوان محافظ نفر دوم گردان نمی‌توانم به خاطر یک جشن تولد ساده پا به روی عقایدم بگذارم و اجازه بدهم تا خطری به بزرگی ترور، آقا غیاث را تهدید کند. هوا ابری است و ماه از میان ابرهای خاکستری به زمین می‌تابد. خانومم با همان چادر مشکی و پوشیه‌ای که به صورت زده از راه پله وارد حیاط می‌شود و سلام و علیکی با آقا غیاث می‌کند. ریحانه سادات نیز با کمی تاخیر نسبت به مادرش وارد حیاط می‌شود و بدون آن که بخواهد واکنشی به حضور من نشان دهد، خودش را به آقا غیاث می‌رساند و با همان لحن کودکانه‌اش می‌گوید: -عمو؟ شما هم موقع تولد دخترتون خونه نیستی؟ بلافاصله اخم می‌کنم و تشر می‌زنم: -اول باید سلام کنی ریحانه! نگاهی با اکراه به من می‌اندازد و سپس رو به آقا غیاث می‌گوید: -سلام عمو. آقا غیاث با مهربانی دستی به روی سرش می‌کشد و می‌گوید: -علیک سلام دختر خوشگلم. سپس با حوصله جواب می‌دهد: -صبر کن ببینم، کی گفته که بابات برای جشن تولد شما خونه نبوده؟ ریحانه سادات نفسی می‌کشد تا جواب بدهد که ناگهان آقا غیاث یک جعبه‌ی کادو پیچ شده را از ‌داخل جیب کتش بیرون می‌آورد و می‌گوید: -بابات امشب فقط یه کوچولو دیر کرد تا بتونه همون گردنبندی که دوست داشتی رو بخره. ریحانه سادات با چشم‌هایی گرد شده نگاهی به من و جعبه‌ی کوچکی که در دست آقا غیاث است، می‌اندازد. سپس توی بغلم می‌پرد و بعد از بوسه‌ای محکم، می‌گوید: -مرسی بابا جونم. نمی‌دانم در آن لحظه باید چه کار کنم. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -باید از آقا غیاث تشکر کنی دخترم. ریحانه سادات تشکری می‌کند و برای اینکه از خجالت آب نشود، به سمت ماشینی که بیرون حیاط منتظرمان است، می‌دود. از آقا غیاث بابت این فداکاری‌اش تشکر می‌کنم و او نیز بعد از تبریک مجدد تولد ریحانه سادات‌ تاکید می‌کند تا فردا راس ساعت هفت جلوی درب خانه منتظرش باشم تا به کارهای باقی مانده برسیم و خودمان را آماده‌ی پذیرایی از مهمان مهم و عزیزمان کنیم. نویسنده : 👤 @RomanAmniyati ❌ کپی تنها با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است ❌ 🆔 @shahid_sardar_soleimani
🚩 یادگاه شهید قاسم سلیمانی
💣مستند داستانی یک و بیست💣 #قسمت1 #مستند_یک_و_بیست ‌ <<فصیح>> [سوریه - ساعت دوازده و نیم شب] نگاهی
💣مستند داستانی یک و بیست💣 ‌ <<غیاث>> [سوریه - فردا ساعت هفت صبح] زیر لب ذکر آیه الکرسی می‌خوانم و از خانه خارج می‌شوم. با اینکه حالا دوازده روز از شروع زمستان می‌گذرد؛ اما باد‌ با قدرتی مهار نشدی در سطح شهر حکم فرمایی می‌کند. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و در بین ذرات معلق در هوا فصیح را می‌بینم که با همان لباس‌های همیشگی و سیم پیچ خورده‌ی متصل به گوشش کنار ماشین ایستاده و با چشم‌هایش مشغول جارو کردن اطراف است. به محض این که من را می‌بیند، مچ دستش را نزدیک دهانش می‌کند و می‌گوید: -آقا غیاث از منزل خارج شدند. سپس درب عقب ماشین را باز می‌کند تا درون خودرو بشینم. به او سلام و خداقوت می‌گویم و سپس وارد ماشین می‌شوم. نگاهی به او می‌اندازم که شش دانگ حواسش به اطراف است، در یک لحظه چند صد متر عقب‌تر و جلوتر از ماشین را می‌پاید و بعد سوار می‌شود. به شوخی می‌گویم: -آخرش ما نفهمیدیم باید از شما ممنون باشیم یا شاکی! بلافاصله به عقب برمی‌گردد و می‌گوید: -اشتباهی از من سر زده قربان؟ لبخندی می‌زنم و جواب می‌دهم: -از خودت که نه؛ ولی گمون کنم شغلت کلا اشتباهی باشه. متعجب نگاهم می‌کند تا ادامه بدهم: -اگه اشتباهی تو کارت مرتکب بشی که دشمن ما رو خلاص می‌کنه و تموم؛ اما اگه خیلی بی‌عیب و نقص کار کنی توفیق شهادت رو از ما سلب می‌کنی مرد حسابی! لب‌هایش کش می‌آید و طوری که خیالش راحت شده باشد، می‌گوید: -خدا سایه‌ی شما رو از روی سر ما و تمام بچه‌های جبهه‌ی مقاومت کم نکنه. بعد از اینکه مقداری از مسیر را می‌رویم و وارد جاده‌ی اصلی می‌شویم، کمی شیشه‌ی عقب ماشین را پایین می‌دهم. دیگر خبری از آن گرد و غبار جلوی درب خانه‌ام نیست. هوا همچنان سرد و استخوان سوز است. چشم‌هایم از پشت شیشه‌ی دودی ماشین به خانه‌هایی که یکی در میان تخریب شده و خالی از سکنه مانده‌اند، می‌افتد و می‌گویم: -الحمدلله که شر داعش از سر منطقه کم شد؛ وگرنه معلوم نبود که می‌خوان چه بلایی به سر این مردم بی‌دفاع بیارن. فصیح که وظیفه‌ی حفاظت از من را به عهده دارد، نگاهی به آیینه‌ی بغل ماشین می‌اندازد و می‌گوید: -فقط خدا می‌دونه اگه کمک‌های ایران و حزب الله نبود، چه بلایی به سر... این... حرفش نیمه می‌ماند، فورا اسلحه‌اش را از درون جلد چرمی‌اش بیرون می‌کشد و مسلح می‌کند. سپس رو به راننده می‌کند و با کمی تاخیر می‌گوید: -یه کم آروم‌تر برو. نگاه متعجبی به او می‌اندازم ‌و می‌پرسم: -اتفاقی افتاده؟ بلافاصله جواب می‌دهد: -این سومین باره که امروز دارم اون ماشین پشت سری رو می‌بینم. بی‌توجه به تهدیدهای سران رژیم صهیونستی که چند وقت پیش گفته بودند برای زدن من برنامه دارند و با صدایی لرزان می‌پرسم: -ممکنه خطری مهمون امروزمون رو تهدید کنه؟ فصیح در حالی که تمام تمرکزش را به روی آیینه گذاشته و انگشتانش را به دور اسلحه‌اش بند کرده، جواب می‌دهد: -بعید نیست. از دو روز پیش که مردم بغداد اسم ایشون‌ رو روی دیوار سفارت آمریکا نوشتند، احتمال اینکه روش حساس شده باشند کم نیست. تسبیح دانه گلی‌ام را از درون جیبم بیرون می‌کشم و به آرامی صلوات می‌فرستم. ماشین تویتای سفید رنگی که پشت سرمان است، به آرامی به ما نزدیک می‌شود. محافظ آماده‌ی انجام هر عکس العملی است تا اتفاقی برای ما نیفتد. با کم شدن سرعت ما مجبور می‌شوند که از ما سبقت بگیرند. دو نفر در ماشین هستند. ریش‌های تقریبا بلندی که راننده دارد، خاطرات سلطه‌ی کوتاه مدت داعش در شهر را در ذهنم زنده می‌کند. به محض رسیدن ماشین مشکوک به کنار ماشین ما متوجه نگاه‌های عجیب فردی که کنار راننده نشسته است، می‌شوم. از پشت شیشه‌ی دودی به چهره‌ی مضطربش نگاه می‌کنم و لب‌هایش که به آرامی باز و بسته می‌شود را از نظر می‌گذرانم. مردی که کنار راننده نشسته در کمتر از ثانیه‌ای تکانی به خودش می‌دهد که من و فصیح همزمان متوجه اسلحه‌ی درون دستش می‌شویم. با دیدن اسلحه‌ای که در دست دارد خشکم می‌زنم و مغزم فرمان هیچ حرکتی را نمی‌دهد که محافظ با سرعت عمل بالا و در اولین اقدام دستش را به عقب پرتاب می‌کند و سرم را به پایین فشار می‌دهد. راننده با دیدن این اقدام محافظ فورا دنده‌ی ماشین را عوض می‌کند و پایش را روی پدال گاز فشار می‌دهد تا هر چه زودتر از آن‌ها دور شویم. ✏ نویسنده : 👤 @RomanAmniyati
🚩 یادگاه شهید قاسم سلیمانی
💣مستند داستانی یک و بیست💣 #قسمت2 #مستند_یک_و_بیست ‌ <<غیاث>> [سوریه - فردا ساعت هفت صبح] زیر لب
💣مستند داستانی یک و بیست💣 ادامه قسمت دوم ‌ ماشین مشکوک درست پشت سرمان قرار گرفته است. محافظ بلافاصله شاسی بیسیمش را فشار می‌دهد و درخواست کمک می‌کند. سپس با چشم‌هایی نگران و صورتی عرق کرده از من می‌خواهد تا کاملا به روی صندلی عقب دراز بشوم. همین‌کار را هم انجام می‌دهم و در حالی که سرم را در بین محاصره‌ی دست‌هایم نگه داشته‌ام، زیر لب اشهدم را می‌خوانم. محافظ چند بار دیگر از بیسیمش استفاده می‌کند و احتمال ترور من را به تیم‌های گشتی مستقر در میدان گزارش می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد که هر چه زودتر خودشان را به ما برسانند. سپس شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهد تا با شلیک چند گلوله کارشان را تمام کند که ناگهان ضربه‌ی شدیدی به ماشین وارد می‌شود و من را به سمت پایین پرتاب می‌کند. ✏ نویسنده : 👤 @RomanAmniyati 🆔 @shahid_sardar_soleimani
🚩 یادگاه شهید قاسم سلیمانی
💣مستند داستانی یک و بیست💣 ادامه قسمت دوم #مستند_یک_و_بیست ‌ ماشین مشکوک درست پشت سرمان قرار گرفته
💣مستند داستانی یک و بیست💣 ‌ محافظ با نگرانی فریاد می‌زند: -دارن می‌کوبن به ماشین، می‌خوان تعادلمون رو بهم بزنن، گاز بده عمو... گاز بده. راننده مضطرب به آیینه نگاهی می‌کند و با سرعت بیشتری سعی می‌کند تا از آن‌ها فاصله بگیرد. فصیح که حالا دیگر تا کمر به بیرون از ماشین خم شده، نوک اسلحه‌اش را به سمت آن‌ها نشانه می‌رود. صدای شلیک حریف در فضا پخش می‌شود. از جایم بلند می‌شوم و در حالی که دست فصیح را می‌گیرم و‌ آن را به سمت داخل ماشین می‌کشم، فریاد می‌زنم: -معلومه داری چیکار می‌کنی؟ برگرد داخل ماشین! با همان چهره‌ی مضطرب و پریشان نگاهم می‌کند و می‌گوید: -اگه این ماشین متوقف بشه بهمون رحم نمی‌کنن آقا. سپس دوباره تا کمر به بیرون از ماشین می‌رود و به سمت آن‌ها شلیک می‌کند. تلفنم زنگ می‌خورد، از بچه‌های حفاظت هستند که احتمالا برای کمک ما آماده‌ی انجام عملیات شده‌اند. فورا جواب می‌دهم و مختصات ماشین و مسیر حرکتی‌مان را به آن‌ها می‌گویم. آن‌ها از من می‌خواهند تا با تغییر مسیر ناگهانی فرضیات تروریست‌ها را خراب کنم. من نیز فورا به روی شانه‌ی راننده می‌کوبم و می‌گویم: -از اولین خروجی خارج شو. فصیح نگاهم می‌کند و می‌گوید: -ولی تا رسیدن به نیروهای کمکی کمتر از پنج کیلومتر فاصله داریم آقا غیاث. فریاد می‌زنم: -همین که گفتم. سپس توضیح می‌دهم: -ممکنه انتحاری باشن، صلاح نیست هم مسیر با اون‌ها وارد شهر بشیم. فصیح عصبی جواب می‌دهد: -انتحاری که توی جاده با ما درگیر نمی‌شه آقا، دارید اشتباه می‌کنید. بلافاصله به پشت سرم نگاه می‌کنم سپس رو به فصیح می‌گویم: -مگه اون پرونده‌ی کشف بمب توی تهران رو یادت رفته؟ استراژدی تروریست‌های تربیت شده‌ی اسرائیل چند ساله که فرق کرده... اون‌ها سوژه‌شون رو قاطی مردم می‌زنن! فصیح شاسی بیسیم دستی‌اش را فشار می‌دهد و گزارش می‌کند: -ما از اولین خروجی خارج می‌شیم. در حالی که راننده فرمان ماشین را به یک باره به سمت خروجی می‌چرخاند، برمی‌گردم و به پشت سرم نگاه می‌کنم. ماشین تروریست‌ها بی‌توجه به تغییر مسیر ناگهانی ما، همچنان به سمت شهر می‌رود. فصیح کمرش را به پشتی صندلی‌اش می‌چسباند و می‌گوید: -خدا بهمون رحم کرد. همان‌طور که از پشت شیشه‌ی عقب ماشین به جاده و تویتای سفید تروریست‌ها چشم دوخته‌ام، زیر لب زمزمه می‌کنم: -خدا به اهالی شهر هم‌ رحم کنه. سپس فصیح را صدا می‌کنم و می‌گویم: -حفاظت این منطقه با تیپ فاطمیونه، فورا باهاشون ارتباط بگیر و گرای ماشین تروریست‌ها رو بهشون بده. فصیح با پشت آستین دست عرق روی پیشانی‌اش را می‌گیرد و سپس فاتح را صدا می‌کند و می‌گوید: -فاتح گزارش یک حمله‌ به سمت ورودی باب الساعات رو دارم. سپس تمام اتفاقات امروز را برایش توضیح می‌دهد تا او در جریان تمام جزئیات قرار بگیرد. فاتح، فرمانده‌ی تیم واکنش سریع از گردان فاطمیون است که تا کمتر از یک کیلومتر دیگر با خودروی تروریست‌ها رو به رو خواهد شد. من نیز نگاهی به صفحه‌ی ساعتم می‌اندازم که حالا هفت و نیم شده است. بلافاصله نیروهایی که مسئول استقبال و همراهی از میهمان امروز هستند را از اتفاقی که افتاده با خبر می‌کنم و سپس از راننده می‌خواهم تا هر چه زودتر من را به سالن جلسات برساند. ✏ نویسنده : 👤 @RomanAmniyati ❌ کپی تنها با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است ❌ 🆔 @shahid_sardar_soleimani