eitaa logo
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
1.8هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
این کتاب روایتی از وقایعی است که در جریان تجربه نزدیک به مرگ (NDE) برای راوی رخ می‌دهد. قلب راوی در اتاق عمل به مدت چند دقیقه از تپش می‌ایستد و در این مدت راوی شاهد وقایعی می‌شود که آنها را با جزییات برای خواننده بیان کرده است. به مسائلی از جمله رسیدگی به اعمال و مسائلی مانند حبط (از بین رفتن اثر) عمل، آثار اعمال نیک، اهمیت نیت، ضرورت پرهیز از عادات زشت، جایگاه افراد در عالم برزخ و... در این کتاب پرداخته شده است. راوی پس از بازگشت به حیات دنیوی به توانایی‌هایی از جمله پیشگویی آینده دست می‌یابد و از این توانایی‌ها برای اثبات تجربه خود بهره می‌گیرد. با توجه به ناشناخته بودن عالم پس از مرگ، مطالب کتاب احتمالاً برای خواننده باورمند به حیات پس از مرگ جذاب خواهد بود. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
بریده کتاب: همین طور که اعمال روزانه بررسی می شد به یکی از روزهایی دوران جوانی رسیدیم؛ اواسط دهه هشتاد. یک بار جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله علیه‌السلام پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم. این پنج سال بدون حساب طی می شود با تعجب گفتم: یعنی چی؟؟ گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند. نمی دانید چقدر خوشحال شدم! اگر در آن شرایط بودید لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس می کردید… پنج سال بدون حساب و کتاب؟؟!! گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟؟؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند…. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
گلچینی رؤیا بر انگیز از کتاب سه دقیقه در قیامت: من وارد باغی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمنهای عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند . میوه هایی زیبا و درخشان.من بر روی چمن ها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت شبیه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید. به بالای سرم نگاه کردم. درختان میوه و یک درخت پر از خرما را دیدم . با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد ؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی از این دنیا مثال بزنم. آن خرما نمی دانید چقدر خوش مزه بود. ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
گلچینی رؤیا بر انگیز از کتاب سه دقیقه در قیامت: من وارد باغی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمنه
....صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود. با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم ؛ چرا اینها محو شد؟ مگه من این کارهای خوب رو نکردم😖 گفت بله درسته اما همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد📖 با عصبانیت گفتم چرا؟ چرا همه اعمال من ؟ او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می‌فرماید: «سرعت نفوذ آتش🔥 در خوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمیرسه»😔 رفتم صفحه بعد آنروز هم پر از اعمال خوب بود نماز اول وقت و .... اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است🤯 گفتم ایندفعه چرا ؟ من که در این روز غیبت نکردم😩 بعد بدون اینکه حرفی بزندآیه سی ام سوره یاسین برایم یادآوری شد : 💠 روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است 💠یا حسرة علی العباد ما ما یأتیهم من رسول الا کانوا به یستهزؤن💠 خوب بیاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم 😣 با خودم گفتم اگه اینطور باشه که اوضاع من خیلی خرابه😫 رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد بااینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها بارفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم ،غیبت نکرده بودم ،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود؛ برای همین شوخی ها و خنده های من به عنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم خدارا شکر🤗😄 💌 یاد حدیثی افتادم که امام حسین می‌فرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز، شاد کردن دل مؤمن است البته از طریقی که گناه در آن نباشد💌 ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر جای من خوابیده!... چادر من چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم! یکباره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته وداد میزند کی بود؟ چی شد؟ حاج آقا از چادر بیرون آمد و گفت:الهی پات بشکنه، مگه من چیکار کردم که لگد زدی؟خلاصه اون شب کلی معذرت خواهی کردم...گفتم من میرم تو ماشین میخوابم، فقط با اجازه بالش را بر میدارم. چراغ را بر داشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار دارد!...... همان شب، من در حین تمرین در باشگاه ورزشهای رزمی، پایم شکست. اما نکته جالب این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مأمور آن بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت!..... اما آن روحانی که لگد خورد، در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را می خورد. ولی به نفرین او پای تو هم روز بعد شکست. بعد به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد..... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
نظر یک خواننده آقا که همین امشب این کتاب رو خواندن ؛ سه دقیقه در قیامت: کتابی که وقتی خواندم فهمیدم چقدر مهمه ادم چیکار میکنه...کاش همیشه اثر کتاب روی ادم بمونه. کاش همیشه سفارشهای که دین بهمون کرده یادمون باشه.
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
معرفی کتاب:دختر شینا 🌸بهناز ضرابی‌زاده در «دختر شینا» قدم به قدم وارد زندگی قدم خیر محمدی کنعان شده است تا زندگی او با سردار شهید ستار ابراهیمی هژیر را روایت ‌کند و همدم شب‌های تنهایی این زن و فرزندانش شود؛ شب‌هایی که قدم خیر و فرزندانش وضعیت قرمز را تجربه می‌کردند و پدر در مناطق جنگی مشغول دفاع در برابر دشمن بود. 🌸 این کتاب حکایتی از یک زندگی در پشت صحنه جنگ است؛ خاطرات زنی که در طول هشت سال ازدواجش با یکی از سرداران دفاع‌مقدس، با دشواری‌های دوری همسر و بزرگ کردن فرزندانش، کنار آمد و به تنهایی زندگی‌ را اداره کرد، چهار دختر و یک پسر به دنیا آورد و همسرش فقط موقع به دنیا آمدن یکی‌شان در کنارش بود. 🌸 «دختر شینا» از معدود کتاب‌های خاطرات است که زندگی پرفراز و نشیب یک دختر جوان روستایی را در برابر چشمان ما به نمایش می‌گذارد، دختری که آن‌قدر می‌ایستد و می‌افتد و دوباره برمی‌خیزد تا جنگ را تحقیرکند. «دختر شینا» از 19 فصل تشکیل شده و از روایت کودکی قدم خیر آغاز می‌شود؛ از زمانی که نامش را به خاطر قدم خوشی که داشت «قدم خیر» گذاشتند تا زمانی که حماسه زندگی‌اش را در پشت جبهه‌ها رقم زد. 🌸 ضرابی‌زاده هم توانسته با تیزبینی و هوشمندی یک نویسنده، همه صحنه‌ها و فضاهای کتاب را اثرگذار و ملموس روایت کند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
🌸صمد می‌رفت و می‌آمد خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم : «چه خبر است؟!» گفت : «فردا می روم خرمشهر. 🌸شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید. ساکش را بست.از بچه ها خداحافظی کرد و رفت. 🌸خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباس نشسته داشتم به بهانه ی شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شسته و گریه کردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
🌼چهل وپنج روزی می‌شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابان برهوت می‌دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می‌خواستند بچه‌ها را به زور از بغلش بگیرند. 🌼یک دفعه از خواب پریدم دیدم قلبم تند تند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره خوابم برد،  همان خواب را دیدم. 🌼 بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.» این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه ی پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی‌رسید. 🌼 در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می‌دیدم. آدم‌هایی با صورت های بزرگ، با دست های سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشتانم را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم خوابم نمی برد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
🦋آن روز تازه از تشییع جنازه ی چند شهید برگشته بودم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آنها سر می زدم. 🦋بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده ی بچه ها می آمد. یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آنها بازی می کرد. پله ها را دویدم. 🦋پوتین‌های درب و داغان وکهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند.» 🦋در را که باز کردم سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می کردند و می خندیدند. 🦋یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگویم چند ثانیه به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. 🦋 باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت : « کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من، کجا بودی قدم خانم؟!» 🦋ازسرشوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می‌کردم. همان طور که بچه‌ها بغلش بودند روبروی من ایستاد و گفت :«گریه می کنی؟!» ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
🌻پدر شوهر و مادر شوهرم بی تابی می کردند از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. 🌻جلو رفتم خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم من که اینقدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت:  «صمد توی وصیت نامه اش نوشته  به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند». 🌻کنارش نشستم. یه گلوله خورده بود روی گونه چپش. ریش هایش خونی شده بود، بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری آرام و آسوده خوابیده بود. می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. 🌻کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. 🌻زیر لب گفتم: «خداحافظ». همین دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را که رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. 🌻آن پاره ی آتشی که از دیشب توی قلبم  گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس  حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بی تکیه گاه و بی اتکا. 🌻کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚠️توصیه ویژه رهبر انقلاب به مطالعاتی پیرامون معارف اسلامی مقام معظم رهبری: ، روی کار کنند. کتاب هم کم نداریم؛ کتاب خیلی داریم. ⬅️یک‌روزی ما به کتابهای شهید مطهّری ارجاع بدهیم -البتّه آن کتابها باز هم همچنان در قلّه است و خیلی باارزش است- امّا ✅ غیر از آنها هم کتابهای زیادی داریم؛ [دانشجویان] میتوانند شیوه‌ها و روشهای مطالعاتی انتخاب بکنند، مطالعه کنند، کار کنند، بحث کنند، جلسه‌ی خطابه بگذارند، به‌اصطلاح کنفرانس بگذارند، میزگرد بگذارند؛ یعنی سطح را [بالا ببرند]. 📗۱۳۹۴/۰۴/۲۰ پ.ن: پیشنهاد ما به شماست؛ با استفاده از این کتاب، ضمن آشنایی با 4 نوع سیر مطالعاتی، میتوانید در 25 موضوع کلان، با کتب ارزشمندی که شامل نظرات اندیشمند اسلامی، "حضرت آیت الله العظمی خامنه ای" می باشند، آشنا شوید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98