eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
10.9هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
🌸صمد می‌رفت و می‌آمد خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم : «چه خبر است؟!» گفت : «فردا می روم خرمشهر. 🌸شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید. ساکش را بست.از بچه ها خداحافظی کرد و رفت. 🌸خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباس نشسته داشتم به بهانه ی شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شسته و گریه کردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
🌼چهل وپنج روزی می‌شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابان برهوت می‌دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می‌خواستند بچه‌ها را به زور از بغلش بگیرند. 🌼یک دفعه از خواب پریدم دیدم قلبم تند تند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره خوابم برد،  همان خواب را دیدم. 🌼 بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.» این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه ی پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی‌رسید. 🌼 در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می‌دیدم. آدم‌هایی با صورت های بزرگ، با دست های سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشتانم را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم خوابم نمی برد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از مدیران پاتوق کتاب
🦋آن روز تازه از تشییع جنازه ی چند شهید برگشته بودم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آنها سر می زدم. 🦋بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده ی بچه ها می آمد. یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آنها بازی می کرد. پله ها را دویدم. 🦋پوتین‌های درب و داغان وکهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند.» 🦋در را که باز کردم سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می کردند و می خندیدند. 🦋یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگویم چند ثانیه به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. 🦋 باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت : « کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من، کجا بودی قدم خانم؟!» 🦋ازسرشوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می‌کردم. همان طور که بچه‌ها بغلش بودند روبروی من ایستاد و گفت :«گریه می کنی؟!» ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98