eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
10.2هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
" به حرم پیامبر که می‌رسی، داخل نمی‌شوی ، دو دست بر چهارچوبه در می‌گذاری و فریاد می‌زنی : یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده‌ام . و همچون آفتابی که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر غروب می‌کنی. افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر می‌دوی ، خودت را روی قبر می‌اندازی و درد دلت را با پیامبر ، آغاز می‌کنی . شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته‌ای ، پیش پیامبر ، گریه می‌کنی و همه مصائب و حوادث را مو‌به‌مو برایش نقل می‌کنی و به یادش می‌آوری آن خواب را که او برای تو تعبیر کرد . انگار که تو هنوز همان کودکی که در آغوش پیامبر نشسته‌ای و او اشکهای تو را با لبهایش می‌سترد و خواب تو را تعبیر می‌کند. تعبیر شد خواب کودکی های من پیامبر ! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده‌ام ." ۲۳۸ صفحه
شهیدانه
هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمی‌داد. پیامبر یک دستش را به روی سینه‌ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فروبنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روی لبهای لرزانت فشرد تا مُهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید: حرف بزن میوه دلم! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن! قدری آرام گرفتی، چشمهای اشک‌آلودت را به پیامبر دوختی، لب برچیدی و گفتی: خواب دیدم! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانی که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانی که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت می‌کند. طوفانی که خانه‌ها را از جا می‌کند و کوه‌ها را متلاشی می‌کند، طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد. ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختی کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم. طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم از ریشه کند و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه‌ای محکم آویختم‌. باد آن شاخه را شکست. به شاخه‌ای دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد. من ماندم و دوشاخه‌ی بهم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله‌ای کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم..... بغض پیامبر ترکید. حالا او گریه می‌کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش می‌کردی. بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که... پیامبر، سوال نپرسیده‌ی تو را در میان گریه پاسخ گفت: آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای در می‌ آورد و تو ریسمان عاطفه‌ات را به شاخسار درخت فاطمه می‌بندی و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش می‌کنی و پس از پدر، دل به دو برادر می‌سپاری که آن دو نیز در پی هم، ترک این جهان گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها گذارند"
شهیدانه
وقتی به هتل رسیدم و در اتاق مستقر شدم ، روی تخت خوابیدم تا کمی استراحت کنم که یک دفعه شیشه ها شروع کرد به لرزیدن و های و هوی شدیدی بلند شد . صدای بام بام طبل ها و موسیقی پر هیجانی که از بلندگوها پخش می شد . شیشه های هتل را می لرزاند. متوجه شدم کارناوال دارد از جلوی هتل می گذرد . دویدم کنار پنجره و دیدم کامیون ها و تریلی هایی که کارناوال رویشان مستقر شده از جلوی هتل در حال عبور است. از دیدن این صحنه ها و خوشگذرانی هایی که این چند روز و چند شب خواهم داشت هیجان زده شدم . گفتم : عجب جایی آمدم .‌ این جا چه شور و هیجانی هست . بهتر است عجله نکنم و یکی دو ساعتی استراحت کنم و دوش بگیرم بعد خودم را به کارناوال برسانم . روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد . برای اینکه چشمم خسته شود و خوابم ببرد باید کتاب می خواندم . سراغ کوله ام رفتم . ناگهان یک کتاب کوچک با برگ های کهنه کاهی و جلد سبز به بیرون سر خورد . اولش یادم نبود این کتاب چیست و از کجا آمده اما یاد روز حرکتم از لس آنجس افتادم . با مادر خداحافظی کردم . داشتم کفش هایم را می پوشیدم که خواهر بزرگترم فریبا از راه رسید. گفت : اُغور به خیر محمد کجا میری؟ گفتم : برزیل . گفت : اما همین یکی را نرفته بودی حالا برزیل چه خبره ؟ گفتم : می رم ببینم چه خبر است. فریبا چشمک زد و هر دو خندیدیم . بغلش کردم و خداحافظی کردم . صدایم زد برگشتم . رفت از روی پیشخوان شومینه که سفره هفت سین پهن کرده بود، از توی سفره کتابی برداشت و آمد طرفم . گفت : بیا از زیر قرآن ردت کنم . پرسیدم برای چه؟ گفت : برای اینکه محافظت باشه ، برزیل خیلی دور است از زیر قرآن رد شدم و گفتم : فریبا قرآن را بده همراهم باشد . فریبا با تعجب نگاهم کرد اما با این حال قرآن را داد دستم و من هم گذاشتم توی کوله ام . با خودم فکر کردم دختره خرافاتی خجالت هم نمی کشد . آمده اینجا، در آمریکا توی مرکز علم و دانش مثل آمریکایی ها می خورد ، می پوشد و می گردد و می رقصد اما دست از این خرافات بر نداشته . بگذار چند صفحه اش را بخوانم و چند مطلب غیر علمی و خرافاتی اش را پیدا کنم تا وقتی برگردم توی صورتش بزنم و بگویم : دختره کم عقل اینجا دیگر دست از این عقاید خرافاتی ات بردار.
صدای بوم بوم طبل ها و موسیقی پر هیجانی که از بلندگوها پخش می شد شیشه های هتل را می لرزاند. متوجه شدم کارناوال دارد از جلوی هتل می گذرد. دویدم کنار پنجره و دیدم کامیون ها و تریلی هایی که کارناوال رویشان مستقر شده از جلوی هتل در حال عبور است. از دیدن این صحنه ها و خوش گذرانی هایی که این چند روز و چند شب خواهم داشت، هیجان زده شدم. گفتم: عجب جایی آمدم! این جا چه شور و هیجانی هست.😁😁
بعدها تو راه «بلیم» به «منائوس» هم یک گروه جوان اسرائیلی برخوردم. همه سرباز بودند، تازه سربازی شان تمام شده بود. با سنجاق هایی عرقچین ها را به مویشان وصل می کردند… یکی شان از من پرسید: «کجایی هستید؟» با همان افتخار گفتم: «من ایرانی هستم.» گفت:این چیست دستت؟» گفتم: «این قرآن است» بعد بقیه را صدا زد و گفت: « بیایید! یک نفر دارد توی این کشتی قرآن می خواند! »  همه شان تعجب کردند. آمده بودند من را تماشا می کردند و می گفتند: « نگاه کن! توی این کشتی قرآن می خواند! » این را مدام تکرار می کردند و با هم می خندیدند. من می رفتم بالاترین نقطه کشتی و قرآن می خواندم. جایی بود که کل جنگل آمازون، رفت و آمد کشتی ها، میمون ها و پرنده ها را می توانستم از آنجا ببینم.
در موقع مهاجرت جذابیت‌هایی ایجاد می‌شود. آدم وارد یک محیط جدید می‌شود. وارد فعالیت‌های جدیدی می‌شود. انسان‌ها اهدافی دارند و هر کاری انجام می‌دهند در راستای آن اهداف است. برای پیشرفت زندگی‌شان است. ولی بعد از اینکه این مراحل پشت سر گذاشته می‌شود، یک خستگی با خودش دارد. ایرانی‌هایی که به خارج از ایران رفته‌اند، در این بازی می‌افتند و یک هیجان هم برایشان ایجاد می‌شود؛ ولی در نهایت توام با خستگی است. حالا باید ببینیم اصلا ارزش دارد یا ندارد؟ چون در این بازی شما یک چیزهایی را هم از دست می‌دهید؛ مثلا من در این شرایط، حیا و غیرتم را از دست داده بودم. آیا ارزش دارد که آدم وارد یک چنین بازی‌هایی می‌شود؟ ص 47 📚 با صدقات شما میشود کتاب داد و فقر فکری و فرهنگی را درمان کرد.
"ما هر چه هم اختلاف داشته باشیم، نباید با هم قهر کنیم. قهر کردن هیچ فایده‌ای ندارد. به جای قهر کردن باید با هم دوستانه حرف بزنیم و برای حل اختلافاتمان راهی پیدا کنیم. آدمی که زود با دیگران قهر می‌کند، دوستانش را یکی یکی از دست می‌دهد. او سرانجام تنهای تنها می‌شود و دیگر نمی‌تواند در جشن‌ها و بازی‌های دوستانش شرکت کند. آدمی که زود قهر می‌کند، دلش پر از غم و غصه می شود. وقتی او را می‌بینی، انگار که یک گل پژمرده را می‌بینی. پس هیچ‌گاه با کسی قهر نکن. اگر هم یک روز با کسی قهر کردی، زود برو با او آشتی کن. نگذار قهرت طولانی شود. حضرت محمد(ص) هیچ‌گاه با کسی قهر نمی‌کرد. او دوستانش را به بهانه‌های کوچک از دست نمی‌داد. او می‌فرمود: "قهر بیش از سه روز نباید طول بکشد."
🦋همه ما انسانها بنده خدایم. نزد خدا پولدار و بی پول فرقی ندارند. پدر همه ما حضرت آدم و مادر همه ی ما حضرت حوّاست. 🦋پس ما انسان ها باهم برادر و خواهریم. آیا ما نباید به فکر برادران و خواهران فقیرمان باشیم؟ آیا نباید به آنها کمک کنیم؟ 🦋حضرت محمد (ص) با فقیران بسیار مهربان بود و خیلی به آنها کمک می‌کرد. او گاهی حتی غذایش را به فقیران می‌داد و خودش گرسنگی می کشید و می فرمود: «فقیران را دوست بدارید و با آنان همنشینی کنید. » (ص)
🦋ما نباید به حیوانات حمله کنیم و آنها را بترسانیم. ما نباید حیوانی را بی‌دلیل بکشیم، ما باید با حیوانات مهربان باشیم. 🦋 پیامبر هیچ وقت حیوانات را اذیت نمی کرد. او با حیوانات نیز مهربان بود. حضرت محمد (ص) هرگز روی شترش بیش از اندازه بار نمی گذاشت و در دادن آب و غذا به او کوتاهی نمی‌کرد. 🦋پیامبر از یارانش هم می خواست که با حیوانات مهربان باشند یک بار که دید مردم مرغی را با سنگ و چوب میزنند، آنان را سرزنش کرد. (ص)
🦋دیدی نان با چه زحمتی به دست ما میرسد؟ آیا درست است که به این نعمت با ارزش بی احترامی کنیم؟ آیا درست است که آن را زیرپا بیندازیم؟ آیا درست است که پیش از نیازمان بخریم که خشک شود یا کپک بزند؟ آیا درست است که تکه های کوچک و بزرگ نان را دور بریزیم؟ 🦋حضرت محمد (ص) به نان خیلی احترام می گذاشت. یک روز که کم مانده بود پای همسرش روی یک تکّه نان برود پیامبر (ص) خم شد و آن تکّه نان را برداشت، بعد هم از همسرش خواست که قدر نعمت های خدا را بداند. 🦋 پیامبر به یارانش می فرمود: « نان را گرامی بدارید. » (ص)