🌹 خانم آذر کیش آنقدر آرام وارد کلاس شده بود که هیچ کس متوجه حضورش نشده بود ... دفتر حضور و غیاب را باز کرد و یکی یکی اسم ها را خواند، تا به اسم مهری رسید مکث زیادی کرد
🌹_ بچه ها کسی از مهری خبر نداره؟
همه به هم نگاه کردند، خانم مهر کیش کنار نیمکت فاطمه اعلمی ایسناد و دستش را به میز تکیه داد:
_ بچه ها! بابای مهری امروز اومده بود مدرسه، می گفت مهری بیمارستانه. فاطمه از ترس دستش را گذاشت روی دهانش، حمیده با نگارنی پرسید:
_ چی شده خانم؟ برای چی؟
🌹خانم مهرکیش نگاهی به حمیده انداخت و گفت:
_ منم خیلی چیزی نمی دونم! فقط شنیدم می گفت چهارراه لشکر تانک به مهری زده، حالشم خیلی بده، از همون روز بیمارستانه.
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#آزاده_فرزام_نیا
#ده_دی
🌹درست رو به روی ضریح نشسته بودند. محمدعلی به دیوار تکیه داده بود و به آدم های نزدیک ضریح که می خواستند هر جور شده دست شان را به ضریح برسانند، نگاه می کرد. مهری هم سرش را انداخته بود پایین و زیارت نامه می خواند. هر وقت که با مهری می آمدند حرم، همین جا می نشستند تا یک دلِ سیر با امام رضا علیه السلام حرف بزنند. همیشه تا مهری می گفت: «بابا منو نمی بری حرم؟» محمدعلی سریع راه می افتاد. مهری برایش چیز دیگری بود، مخصوصاً حالا که سیزده ساله شده بود و قدش تا سرشانه محمدعلی می رسید. درست مثل غنچه گل که هر روز بازتر می شد.
🌹هنوز نگاه محمدعلی به ضریح بود که حواسش رفت به قربان صدقه رفتن مهری برای نوزادی که توی بغل مادرش بود. چادر سیاه مهری با آن گل های زردِ ریز، بیشترِ صورتش را گرفته بود اما محمدعلی می توانست از پشت همان چادر هم صورت سبزه دخترش را با آن ابروهای پرپشت مشکی و چشمان قشنگ ببیند. توی دلش قربان صدقه مهری می رفت. چقدر دوستش داشت.
🌹هیچ وقت به او نگفته بود که بعد از حسن و آن پسر دیگرشان که عمرش به دنیا نبود، خیلی چشم انتظار یک دختر بوده و وقتی که قابله بهش گفته بود «مبارک باشه! بچه ت دختره»، دو تومانی نوی نو را از جیبش درآورده بود تا مژدگانی بدهد به قابله.
#دختران_هم_شهید_میشوند
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#آزاده_فرزام_نیا
#ده_دی
🌹از اول محرّم اتفاقات مختلفی افتاده بود و مهری را حسابی فکری کرده بود. غیر از پیام اول محرم امام که شور عجیبی در دل همه انداخته بود، پیام امام در دوم محرم هم همه را تکان داد. امام گفته بود ، همه سربازها از سرباز خانه ها فرار کنند. صدقه منزوی و یکی، دو تا از بچه های کلاس گفته بودند که برادرهایشان همه موهایشان را زده اند تا ارتشی ها آنها را با سربازها اشتباه بگیرند و کسی به سرباز فراری ها کار نداشته باشد.
🌹همان روزها بود که محمد علی سر سفره شام با هیجان تعریف کرد که با چشم های خودش دیده که تو صحن حرم یک پرده قرمز رنگ به چه بزرگی از این طرف صحن زده بودند به آن طرفش و رویش پیام امام را نوشته بودند که از سرباز خانه ها فرار کنید و هیچکس نمی دانست چه کسانی این کار را کرده اند!
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#شهیده_مهری_زارع_عباس_آباد
#ده_دی